نمیتوان از محمدرضا لطفی ننوشت و مرگ او را به تنهایی به سوک نشست. گرچه میدانم بسیارند که چنین میکنند. و اینها همانها هستند که یک هزار لذتی که از سازش بردند و یک صد حظی که از ساختههای موسیقاییاش چشیدند از سخن و عملش نبردند و نچشیدند. اما بیشتری همان میکنیم که باید. محمدرضا لطفی را فقط وقتی تجسم میکنیم که کاسه تار در بغل نشسته بود و غرق در زخمهای که به جان میزد. کیست این پنهان مرا در پیرهن، کز زبان من همی گوید سخن.
در پیرهن لطفی کسی نهان بود که وقتی ساز میزد میشدش شناخت و شنید. وقتی که در زمین نبود و محو بود یکسره در صدایی که از این خشک چوب کشیده به پوست برمیآورد.
او شش ماه به سن و سال از من کوچکتر بود اما بار اول که در خدمت استاد برومند او را دیدم و درباره خانه هنرپرور بزرگ تهران، حاجآقا محمد ایرانی معروف به دکمه سخن میرفت او گفت آن وقت من زاده نشده بودم و بلند بلند خندید. حسرت کسانی را میخورد که پیش از اینکه به تهران بیاید از استادان روزگاران پیشین خبر داشتند و با حسرت میگفت اگر ضبط صوت پنجاه سال زودتر ساخته شده بود چهها که داشتیم.
میل به یافتن راهی برای زنده کردن و زنده نگاه داشتن ترانههای دوره قاجار از جوانی در جانش بود. و چه خوب که توانست بسیاری از آن ترانهها را زنده کند و به نظر خبره و اهل نظر شاید هم بهتر از اصل.
اما اینها همه آن خبرهاست که اهل فن و آشناتر به موسیقی و روزگاران در همین روزها درباره محمدرضا لطفی خواهند گفت و خواهند نوشت اما هیچکس از او و دیگرانی در زمستان ۵۷ و در نوروز ۵۸، در روزهای شور و احساس در دانشکده هنرهای زیبا نخواهد گفت.
از روزگارانی که او و همه سیلگیر سیاست شدند. از کنسرت میدان آزادی و کنسرت دانشکده هنرهای زیبا. از شب اعتصاب دانشگاه آریامهر. و نخواهد گفت که چه شد که با آن سر پرشور هفت سال بعد همه چیز را رها کرد و رفت و شد مهاجر آمریکا. هیچکس نخواهد نوشت که تجربه مهاجرت با او چه کرد که پانزده سال بعد برگشت و مدتی رفت به زادگاهش و عملا گوشهنشین شد در سرزمین خود.
درس بزرگی است آنچه بر لطفی رفت و آنچه خود کرد در این وادی بر خود. درس اینکه هنرمند و ادیب بهتر آنکه از پریدن به میدان سیاست دوری جوید. در آخرین پرش لطفی خواست همین را بگوید اما به جای آنکه تجربه خود را به بیان کشد، ناگهان به مرد بزرگ شجریان پرید. باورکردنی نبود. میشناسم اهل فن را که به انعکاس گفتهاش در خبرگزاریها و روزنامههای دست راستی و تندرو گریستند.
عجب از روزگار باید داشت. چرا که وقتی شاملو در جواب او که خواسته بود یکی از اشعارش را به ترانهای راه دهد تندی کرد و کلمهای گفت که نباید و نفرت از موسیقی سنتی را منادی شد که بعدها معلوم شد به این تندی هم نگفته بود، لطفی گلایه داشت که مگر نمیشد همین سخن را به من بگوید و چرا به این تلخی. اما پیرانه سر وقت آن نقد دشمن شادکنش از محمدرضای دیگر که فخر روزگارست، همین را به یاد نیاورد.
اما همه اینها را بگذار. محمدرضا لطفی خیلی زود رفت. میتوانست بیست بهار دیگر را بماند و کار کند. کارهایی که در دست داشت، ردیفنوازی تار را کامل کند. خاطراتش را منظم کند و از همه مهمتر آهنگ بسازد و بنوازد. حالا برگشته بود به سرچشمه دیگر نیازی نبود که خود بخواند. این همه شاگرد داشت که خوب میخواندند.
نقل است که: مرحوم دکتر نورعلیخان برومند هرگاه تحت تاثیر ساز یا آواز کسی قرار میگرفت، سر در گوش معتمدی مینهاد که به شهادتش اطمینان داشت و میپرسید چه شکلی است، چنان که وقتی صدای خانم هنگامه اخوان را اول بار شنیده بود پرسیده بود و وقتی گفته شد خانمی جوان و ساده است، آن استاد سختگیر که به فلک باج نمیداد گفته بود عین قمره...
در پاسخ همین سووال نورعلیخان وقتی اشاره کرده بودند به هیکل درشت و ورزشکارانه لطفی که به گفته مرحوم عبادی ساز را نمینواخت بلکه تنبیه میکرد، آن استاد یگانه گفته بود اگر همت کند چه میشود این بازو کلفت. این روایت را از کسی شنیدم که حاضر بود.
لطفی آن شد که نورعلیخان گفته بود، گیرم اگر در روزگاری دیگر، پیش از این و یا پس از اینها زاده شده و رشد کرده بود این همه سالها تلف نمیشد، به عمر کمی که نصیب داشت. گرچه باید گفت باز خوشا به اقبال ما که این برآمده از خطه سبزخیز گرگان چه خوش یادگارانی برایمان نهاد. چه خوب که ضبط است که وقتی کاسه تار را در بغل میگرفت و آن میکرد که میشود در این سالها کمتری با روح ما ایرانیها به این خوبی آشنا بود. همین قدر که بزرگی گفت خوب میزند اما از شهناز و شریف قابل تشخیص است، یعنی خیلی. اینجاست که به قول معینی کرمانشاهی هر کجا سازی شنیدی، شعر و آوازی شنیدی، وقت آه از دل کشیدن یاد او کن. یاد محمد رضا لطفی.
مسعود بهنود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر