شعر بختیاری:
جاهِلُم وقتت نِوی کاردی خورام سیت ، کینه بی بَردی وَنو ناچاله تشنیت
ترجمه:
ای جوان مرگم وقت مرگت نبود کارد بر قلبم بخورد ، این چه دستی بود سنگ مرگ پراند و سنگ لَحَد بر گلوی تو گذاشت...
مردم عزیز ایران، هنرمندان و هنردوستان که محمدرضا لطفی و موسیقی اش را مثل مادری مهربان، بر دامان خود پروراندید. چنان حالم خراب است که مگویید و مپرسید، با گریه این خطوط را برایتان می نویسم. دلم نیامد که شما را تنها بگذارم و شریک غم و اندوهِ شما نباشم.
در دو دورۀ تاریخیِ مهم، موسیقی ایرانی همانند مردمِ جان بر لب، فریادِ اعتراض برداشته است:
یکی در دوران انقلابِ مشروطیت که فرزندانِ خلفِ ایران زمین از تبار محمدرضا لطفی، چنان با آرمان های مردم آمیخته شدند که از دلِ این آمیختگی، تصانیف جاودان: از خون جوانان وطن لاله دمیده و مرغ سحر سروده شدند و به فریاد درآمدند، فریادی که هنوز پس از نسلها، صدایشان به گوش می رسد و طنین انداز است؛ و دوم بعد از چندین دهه سکوتِ طولانیِ حاکم بر موسیقی، در سال پنجاه و هفت، همپا و همدم مردمِ به پا خواسته، در عالم موسیقی انفجاری رخ داد، که بی مبالغه، آیینۀ تمام نما و همطرازِ فریادِ مردمی بود که به خیابان ها ریختند، با همان عمق و گستردگی. به حق، محمدرضا لطفی، پرچمدار این کاروان و رویداد موسیقایی بود؛ پرچمداری که خود فریادگر و سامانگر همه جانبه اش بود. من و دوستان، گواه، همراه و همنفسِ او بودیم و من و شما میدانیم ابعاد فرهنگیِ این عصیان، به کلام و قلم نخواهد آمد و آنچه خلق گردید، مثل خونی در رگهایِ موسیقیِ مردمِ تشنه لب جاری گردیده و هر نغمه در چشم برهم زدنی با روح و روان مردم بلعیده می شد. به گواهِ آثارِ بجا مانده از محمدرضا لطفی و فعالیت های گفتاری و نوشتاری اش، او یکدم از آرمان های مردم غافل نماند و نیاسود. شاید مرگ نابهنگامِ او را، به جاری شدنِ خونِ ارغوانی به جان نونهالانِ به پا خواسته و تازه روئیدۀ این سرزمین تشبیه کرد.
من می دانم عده ای ممکن است از نظرات و انتقاداتِ او رنجیده باشند، ولی سوگند به روحِ سرفراز و قلب پاک و مهربانش، هرچه از دست و زبانش برمی آمد، کلامی نبود مگر برای سرفرازیِ انسان و موسیقی این آب و خاک. او تا دَمِ مرگ، با غیرت تمام، لحظه ای از پاسداری و اشاعۀ روح و روانِ موسیقی و موسیقیدانان ایرانی نیاسود. من با شما مردم نجیب، با یاد و روح محمدرضا پیمان می بندیم، هرکس در توان خود، راه موسیقی او را پی گیریم و همصدا با شما می گویم:
بدرود ای یار دلیر و با غیرت.
بدرود ای چَشم و دلِ روشن، که نابهنگام به خواب رفته ای.
بدرود ای دستان و پنجۀ سحرآمیز، که خود، سِحرِ مردم و این هستی شدی.
بدرود ای قامت بلندِ امید و شوقِ زیستن.
بدرود
بدرود
بدرود...
علی اکبر شکارچی
13 اردیبهشت 1393
لواسان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر