۱۳۹۴/۰۱/۲۱

پرسیدن مهمتر از پاسخ دادن است

" پرسیدن مهمتر از پاسخ دادن است " عنوان کتابی هست که دیروز خریدم اثر دنیل کلاک, ریموند مارتین با ترجمه حمیده بحرینی . در واقع سوالات فلسفی درباره اختیار , ارزش, معرفت, واقعیت, خدا, تجربه, آگاهی, مرگ, کیهان و.... مسلما" این کتاب برای معرفی ایده های فلسفی بسیار ایده آل هست یک کار شگفت انگیز و آشکار در این زمینه که ما انسانها چقدر به اعتقادات بررسی نشده مان تکیه می کنیم . این کتاب ارزش حداقل یکبار خوندن رو داره ... پیشنهاد میکنم خوندنش رو از دست ندین . متن زیر از کتاب هست .
اگر سرنوشت محتوم همه چیز این است که در کام نیستی فرو رود . اگر همه چیز بدل به غبار می شود پس آخر قصه چیست و ارزش این زندگی چیست؟ ارزش در این زندگی چیست؟ چه کار معناداری هست که ارزش انجام دادن داشته باشد؟ نکند ما هم مثل آن چارپایانی هستیم که به تسمه نقاله ای بسته شده ایم و ذره ذره به تیغه ای نزدیک می شویم که منتظر ماست؟
ظاهرا از این تیغه گریزی نیست ؛ نه خودمان همیشه می مانیم , و نه آن چیزهایی که ساخته ایم . اما می توانیم در همین زمانی که هستیم با ساختن زندگی خودمان سرشار از حیات باشیم . در غیر اینصورت , انگار هیچوقت زنده نبوده ایم ؛ یا ظرفی بوده ایم آماده پر شدن از تعالیم مربیان و یا - اگر خود مربی بوده ایم - تنها ابزاری بوده ایم که پاسخهای بسته بندی شده و نا آزموده را مثل یک میراث فرهنگی , از دست مربیان خود به دست تربیت شدگان خود رسانده ایم . شاید با آزمودن زندگی مان, خودمان را از چنگ پاسخهای موروثی و ارزشهای آبا و اجدادی خلاص کنیم تا بتوانیم با جنبه اصیل و راستین خودمان و جهان پیوند برقرار کنیم - نه آنچه خیالی واهی با تصوری آرمانی است . شاید نهایاتا" نتوانیم خودمان را نجات دهیم اما با این حال می توانیم در برابر این جهانی که در حال نابودی است و ما را هم با خودش نابود می کند محکم بایستیم , و در بحبوحه هلاکت و نابودی, پیش از آنکه جهان یکسره ما را و بعد خود را به باد فنا دهد , وضعیت خودمان و جهان را بازبینی کنیم .

۱۳۹۴/۰۱/۱۸

بخشودن

نیچه می پرسد ، وقتی که آدمهای ضعیف بر خشم و کینه شان غلبه می کنند و آزاردهندگانشان را می بخشند واقعا چه روی می دهد؟ و بعد می گوید ، آنچه این افراد واقعا انجام می دهند شانه خالی کردن از زیر بار مبارزه ای است که همه باید در آن شرکت کنیم، مبارزه برای آنکه دیگران عزت و کرامت نفس ما را ارج بنهند و به آن احترام بگذارند. آدمهای ضعیفی که می بخشایند در واقع تن به بی احترامی و حرمت شکنی متجاوزان نسبت به خودشان می دهند ؛ آنها خودشان در این بی احترامی به خودشان سهیم می شوند اما می خواهند با  گفتن اینکه نیازها و حقوقشان چندان اهمیتی ندارد و آنچه مهم است برقرار کردن روابط حسنه با هرکس دیگری ، از جمله آسیب زنندگان به آنهاست ، از گزندگی مطلب بکاهند . بدین ترتیب هدف آنها پرهیز از فشار قضاوت دیگران است - که همه ما تحت تاثیرش هستیم - پرهیز از درد مغضوب و منفور واقع شدن ، و در عین حال پرهیز از احساس خشم و کینه ای که این قضاوت ها در ما برمی انگیزند . 
میل به نکوهیدن دیگران و دائما به رخ کشیدن تقصیرات و بدی های آنان و بهره برداری از آن به نفع خود، میلی است که همه جا و هروقت می توان یافت ؛ این از خصایص ثابت بشری است و البته خصلتی بسیار ناستوده و ناخوشایند است . هم در مطبوعات عامه پسند به آن برمی خوریم و هم حتی در مطبوعات وزین؛ تحصیلات و دانش مانعی در برابر این خصلت نیستند . اگر ما گاهی رگه هایی زهرآگین از آن را در طبیعت خودمان حس می کنیم این افشاگری کینه آلود و حقیرانه و  لذت بردن از ضعف اخلاقی دیگران خیلی راحت می تواند زیر نقاب ظاهرفریب و دروغین دغدغه راستین برقرار کردن عدالت و رفتار کردن با هرکسی بنابر استحقاقش و آنچه سزاوار است عرضه شود . اما این واقعیت که دلایل اقامه شده علیه بخشودن می تواند مورد سو استفاده قرار گیرد به هیچ روی حجتی برای طرد این دلایل نیست . از دلایلی هم که به نفع بخشودن اقامه می شود ممکن است همانقدر سوء استفاده شود . مقصود از مدیحه سرایی مبتذل درباره بخشودن ممکن است ضرفا سوء استفاده از این تمایل ما باشد که بلند نظر ، سخاوتمند، مشفق، دوست داشتنی و دارای مراتب اخلاقی والا جلوه کنیم ؛ تمایل ما برای درآغوش کشیدن آینده ای زیبا و به فراموشی سپردن گذشته ای زشت و بعضا"  دهشتناک، و چشم پوشیدن بر خواست رنج کشیدگان و قربانیان برای اجرای عدالت که زحمت افزا و غالبا پر هزینه است . زبان گشادن به تحسین بخشودن کسانیکه به دیگران ستم کرده اند خیلی آسان می تواند ما را به این ورطه بلغزاند که سبکسرانه به وخامت و حدت و شدت صدمه های وارد شده و ستم هایی که رفته است بی اعتنا بمانیم . ...

بخشودن
ایوگارارد و دیوید مک ناتون

ترجمه خشایار دیهیمی

۱۳۹۴/۰۱/۱۴

کمونیسم رفت ، ما ماندیم و حتی خندیدیم

ما ملت عجیبی هستیم با تمام تناقضات قابل درک و فهم و گاهی غیر باور ... ملتی هستیم که هنوز سیستمی که در آن بسر می بریم رو نمی شناسیم یا شاید خودمون رو زدیم به اون راه که انگار اتفاقی نیوفتاده و همه چیز درسته به قول اون خواننده " همه چی آرومه من چقدر خوشحالم!!!" این کتاب "کمونیسم رفت ، ما ماندیم و حتی خندیدیم "حس مشترکی رو القا کرد که ما دچار همون کلاف سردرگمی هستیم که سیستم بر زندگی و حریم خصوصی ما پیاده کرده حس سکون فرساینده ای که همواره ادامه داره و در واقع زندگی رو باید تحمل کرد و نمی توان ازش لذت برد ... منظورهمون حکومتهای توتالیتری هست که آدمها رو مجبور می کنه با سیستم در ارتباط باشن و راه گریزی هم نداشته باشن ... این سیستم درباره جزئیات روزمره زندگی ما تصمیم میگیره اینکه چی بخوریم و بپوشیم و چطور زندگی کنیم و من به این نتیجه رسیدم که شهروندان معمولی هم آلوده سیاست شدن همه سیاسی شدن و حرفهای سیاسی میزنن . تقصیری هم ندارن مجبورن . اگه اونها به سیاست کاری نداشته باشن سیاست با اونا کار داره
متن کتاب پر از حس همدردیه پر از تجارب مشترک با این نوع سیستم که در واقع ما هم در همین نوع سیستم در حال زندگی هستیم فقط از نوع کمونیسم مذهبی! 
متن زیر برگرفته از کتاب است: 
ما میان دو دسته از ارزشها گیر کرده ایم ، بر اساس ارزش های دسته اول گدایی کلا ممنوع است؛ و بر اساس ارزش های دسته دوم گدایان محصول سیستم کاپیتالیستی هستند . برای همین درست نمی دانیم با آنها چطور برخورد کنیم . موسساتی هستند که کارشان رسیدگی به این مسئله است ولی این موسسات هم درست عمل نمی کنند.کارمندان خدمات اجتماعی دیگر دنبال کار را نمی گیرند . چون علیرغم برنامه های خوب؛ بودجه ندارند. قضات دنبال کار را نمی گیرند چون این متکدیان معمولا راه دیگری را برای بقا ندارندو تعدادشان هم نسبتا محدود است . ما مرددیم چون قرار نیست آنها را ببینیم ؛قرار نیست چنین کسانی وجود داشته باشند .در مقولات قوانین سوسیالیستی هیچ اشاره ای به تکدی نشده ، فقط از "زندگی انگلی " یاد شده است . در مقولات اخلاق سوسیالیستی اثری از امور خیریه نیست . بنابراین اگر افراد متکدی رسما وجود ندارند ، خیریه هم رسما نمی تواند وجود داشته باشد . و یا آنها در مدرسه به ما یاد نداده بودند که انگل ها و سرباران اجتماع از بدترین آفات اجتماع هستند ؟در کشورهای کاپیتالیستی کار آسان تر است . وجود متکدیان نشانه بی عدالتی اجتماعی، فاصله طبقاتی ،و بی توجهی جامعه است . تفاوت در این است که مردم در آنجا هرگز آن توهمی را که ما با آن بزرگ شدیم را نداشته اند، این توهم که همه با هم مساویندو اینکه " ارزش انسان در جامعه سوسیالیستی از همه چیز بالاتر است". از طرف دیگر وقتی بیش از نیمی از جمعیت شاغل در مرز فقر زندگی می کند ، این فقط یک معجزه است .( و در غرب هیجکس نمی تواند علت آن را درک کند)که ما متکدیان بیشتری نداریم. در موقعیتی که آرمان های سوسیالیستی آشکارا داشت نابود می شد, با اقتصاد رو به زوال- و به هنگامی که مردم فقیر حتی اگر هم می خواستند نمی توانستند کار کنند چون نرخ بیکاری از 14 درصد هم گذشته بود . تکدی کاری کاملا اخلاقی بود .

۱۳۹۴/۰۱/۱۱

ما آدمهای بی دانش زنده می مانیم ...

یك‌ سال می‌گویند ماهی قرمز نخرید. یك سال دیگر نگران گندم‌هایی هستند كه سبز می‌شوند و می‌نشینند به حساب و كتاب كه داریم گندم‌ها را حیف و میل می‌كنیم و سبزه نگذاریم سر سفره هفت‌سین و از این حرف‌ها. جالبش اینجاست كه هرچقدر هم عقب‌تر برویم، هرسال از این ایرادگیری‌های دسته‌جمعی داریم. یعنی این‌طور نیست كه فكر كنیم، این كمپین‌های دسته‌جمعی ماهی قرمز را نجات دهیم و گندم را سبز نخواهیم و... به خاطر دنیای مجازی آنقدر محبوب می‌شوند و سروصدا می‌كنند، نه؛ دنیای مجازی فقط تبدیل به ابزار قدرتمندی شده كه می‌تواند صاحبان همچین ایده‌هایی را سریع‌تر به مقصد برساند. كافی است ایده‌ای با شناخت جامعه و فرهنگ ایرانی در یكی از پیج‌های فیس‌بوكی نوشته شود و همرسانی اتفاق بیفتد، دیگر بعدش از فیس‌بوك به توییتر و اینستاگرام و وایبر و حتی ایمیل‌های شخصی می‌رسد و می‌شود حركت دسته‌جمعی. 
اگر اهل بازی باشی و همراهی، سریع وارد بحث می‌شوی و تلاش می‌كنی تا ایده را نجات دهی و اگر نه، ساده و بی‌تفاوت می‌گذری. در دوحالت هم هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد. اما وقتی بیرون از گود می‌ایستی و به این جریان‌ها نگاه می‌كنی، آن‌وقت است كه دیگر نمی‌توانی از اصل جریان ساده و سرراست بگذری و نبینی كه چطور آدم‌ها، بدون هیچ سوال و پرسشی، تن به حركت‌های دسته‌جمعی می‌دهند و حتی برای یك لحظه به آنچه فضای غالب شده است شك نمی‌كنند. برای همین است كه باید فراتر از آنچه در فضای مجازی اتفاق می‌افتد، به آدم‌ها نگاه كرد. 
به آدم‌هایی كه انگار یاد گرفته‌اند مناسبتی باشند و مناسبتی رفتار كنند؛ شب عیدها وقت كمپین ماهی قرمز و گندم است، از كل تقویم باستانی سپندارمذگان را بلدند و در شب‌های ولنتاین، به كمپین ما ولنتاین نداریم، سپندارمذگان داریم، می‌پیوندند و... هرخبری، شایعه‌ای، حاشیه‌ای و هرچیزی را كه می‌شنوند یا می‌خوانند بدون چون و چرا می‌پذیرند و آن را برای دیگرانی شبیه خودشان نقل می‌كنند تا در پررنگ شدن‌ آنها سهیم باشند. آدم‌های این‌چنینی، آدم‌های مناسبتی، آدم‌های جو‌گیر موج‌سوار و هر اسم دیگری كه می‌تواند رفتار آنها را تعریف كند، تعدادشان هم كم نیست، كه اگر كم بود تا امروز آنقدر كمپین و ماجرا و شایعه‌های پررنگ نداشتیم. اتفاقا این آدم‌ها، جمعیت غالب را تشكیل می‌دهند؛ جمعیت غالب از یك جامعه ٨٠ میلیونی كه در فرهنگش، ادعای دانش و آگاهی خیلی مهم‌تر از واقعیت وجود دانش و آگاهی است. ما به راحتی درباره چیزهایی كه نمی‌دانیم نظر می‌دهیم و كافی است تا از یك سوژه خوش‌مان بیاید و فكر كنیم كه خوب و قشنگ و مهم است تا آن را برای دیگران هم تعریف كنیم و همراهش شویم و حتی برای یك لحظه هم پیش خودمان شك نكنیم كه ممكن است منبع خبر دروغ باشد یا كمپین راه افتاده از اساس مشكل داشته باشد. 
ما نه شك می‌كنیم و نه سوال می‌پرسیم، چون شك كردن و سوال پرسیدن زحمت دارد. چون ممكن است مجبور شویم كه بیشتر بخوانیم، بیشتر بدانیم و بیشتر ذهن و فكرمان را درگیر كنیم و همه این‌ها، انگار كارهای سختی است كه نباید انجام شوند و فقط بهتر است كه درباره آن حرف بزنیم و مدعی‌اش باشیم. این‌طور است كه نه تنها سرانه مطالعه در جامعه ما زیرخط فقر است كه بدتر از آن، همه معتقدیم كه كتابخوان هستیم و معلوم نیست آنهایی كه آمار سرانه مطالعه را پایین آورده‌اند از كجا آمده‌اند.
 ما با دانش و آگاهی سطحی و توهمی از دانستن همه آنچه در جهان باید بدانیم، زندگی می‌كنیم و همین است كه هیچ‌وقت نمی‌دانیم چطور می‌شود كه خیابان‌های پرترافیك داریم، فرهنگی با ناهنجاری‌های بالا داریم، آمارهای موفقیت را در كمترین حد نگه داشتیم و... ما نمی‌دانیم، چون همیشه بالاخره راهی برای فرار از مسوولیت ما پیدا می‌شود و در حد همان توهم دانش و آگاهی، در توهمی از زندگی زنده می‌مانیم. 

نازنین متین نیا
منبع: اعتماد، ۲۸ اسفند 

۱۳۹۴/۰۱/۰۶

معضل شر

آیا حجم عظیم رنج، مرگ‌های زودرس و انقراض‌های گسترده‌ای که لازمه‌ی روند تکامل است، با اعتقاد به خدای قادر، مهربان و حکیم سازگار است»؟ این نظریه‌ها عموماً به استدلالِ «تنها راه» توسل می‌جویند. مطابق استدلال «تنها راه» اولاً آفرینش موجودات ارزشمند مانند انسان‌ها صرفاً از طریق روند تکاملی میسر بوده است و ثانیاً لازمه‌ی روند تکامل آن است که دست‌کم بخشی از روند تکاملْ تصادفی و خارج از کنترل باشد. نتیجه آن‌که اگر آفریدن موجوداتی مانند انسان‌ها ارزش‌مند باشد، و نیز تنها راه آفرینش این موجوداتْ تن دادن به روند تکامل باشد، آن‌گاه حجم عظیم رنج، مرگ‌های زودرس و انقراض‌های گسترده نقضی بر قدرت، مهربانی و حکمت خداوند نیست. به تعبیر ساده‌تر، مطابق استدلال «تنها راه»، خدا برای آفرینش انسان چاره‌ای جز تن دادن به ناخالصی‌های تکامل نداشته است.

این” تنها راه” خدا پرستان ” راه ” توجیحی است که وجود اندکی تصادف در کار کردگار را پذیرفته اند . اما بهتر است فکر دیگری کنیم . اساسا به قول نیچه چه لزومی دارد که در پس جهان کارتونک باز عظیمی نشسته باشد که مدام تار ببافد ؟
راه دیگر این است که بپذیر یم نه فقط در “تکامل انسانی ” بلکه بر کل جهان علیت احتمالی حاکم است انچنان که کارل ریموند پوپر در کتاب “فیزیک کوانتم و جهان باز ” موخره ای بر منطق اکتشاف علمی کوشید توضیح دهد .
در کل جهان از جمله جامعه بشری علیت احتمالی اصل است و نه علیت قطعیتی . ادمیان می کوشند با منظم ساختن جهان خویش از وقوع احتمالاتی که بی نظمی و شر می افریند در امان باشند اما برخلاف نظر پاسکال حتی با وجود یکسان بودن شرایط اولیه و کل علت های موثر در وقوع دو پدیده نتیجه می تواند به دو پدیده متفاوت بینجامد چون یکم هر علتی با ضریب احتمالی متفاوتی موثر است دوم علت ها چنان در هم بافته اند که تاثیر ضرایب احتملی شان بر یکدیگر می تواند نتیجه را تغییر دهد .

اما همه استدلال بالا بر وجود “جهان باز” نافی بررسی محققین خداشناس در باره ” وجود و لزوم شر در جهان ” نیست چون بهر حال خیل عظیمی از مردمان به وجود ان “کارتونک باز عظیم ” باور دارند و اندیشیدن و سخن گفتن در باره او از قدرت “اطاعت بی کلامی” می کاهد که “شر مطلق ” است؟؟؟
مقاله کامل به قلم یاسر میردامادی در لینک زیر:
http://www.radiozamaneh.com/211413

۱۳۹۳/۱۲/۲۸

استاد علی تجویدی در یک گفتگوی کمیاب: موسیقی ما همیشه مهجور بوده زیرا موسیقی را مانند هنرهای دیگر مذموم می‌شمردند!

استاد علی تجویدی در یک گفتگوی کمیاب:
موسیقی ما همیشه مهجور بوده زیرا موسیقی را مانند هنرهای دیگر مذموم می‌شمردند! 

استاد علی تجویدی

حمیرا و هایده با اولین آهنگ من مشهور شدند 
توصیه من به جوانان این است که موسیقی عاطفی ما را بشناسند و روی ردیف‌های عاطفی حساس باشند
کیهان آنلاین ۲۴ اسفند ۹۳ – ۲۴ اسفند سالروز درگذشت استاد علی تجویدی است. وی ده سال پیش در چنین روزی در سن ۸۶ سالگی در تهران درگذشت.
 در سال‌های آخر عمر (۱۹۹۸میلادی) از سوی مرکز تحقیقات بیوگرافی آمریکا با همکاری دانشگاه کمبریج انگلستان به عنوان مرد سال موسیقی جهان برگزیده شد و در مراسم ویژه‌ای در شهر لیسبون پایتخت کشور پرتغال ضمن بزرگداشت ۴۹۸ هنرمند برجسته از سراسر جهان، به هر یک از آنان هدایا و لوح یادبود اعطا شد. همان زمان با او یک گفتگوی رادیویی انجام شد که فشرده آن را در ادامه می‌خوانید.
استاد تجویدی چگونگی کسب عنوان بزرگ‌ترین موسیقیدان جهان را این گونه شرح داد: از طرف مؤسسه بیوگرافی ای.بی.آی آمریکا برای من دو لوحه رسید که یکی از آنها حاکی از آن بود که نام من در قاب مردانی که در قرن بیستم تأثیرگذاربوده‌اند، ثبت شده است. یکی هم لوحه‌ای بود به عنوان مرد سال موسیقی ۱۹۹۸جهان. آنچه بیش از هر چیز توجه مرا به خود جلب کرد این بود که وقتی لوحه به دستم رسید یاد غزل حافظ افتادم و آن را روی کاغذ جداگانه‌ای نوشتم و در کنار لوحه قرار دادم که می‌گوید:
گریه شام وُ سحر، شُکر که ضایع نگشت
قطره بارانِ ما، گوهرِ یک‌دانه شد…
تجویدی ادامه داد من در حال حاضر مشغول ساختن آهنگی هستم تحت عنوان “آرزوی صلح”. این آهنگ را من  در “ر ماژور”نوشتم. “پارتی تور” آن را هم حاضر خواهم کرد و در سراسر دنیا قابل پخش خواهد بود. شعرش توسط دوست عزیزم شاعر و ترانه‌سرای ارجمند بیژن ترقی سروده شده و امیددارم به انگلیسی ترجمه بشود و برای یونسکو، بی.بی.سی و ای.بی.آی هم بفرستم.
تجویدی که در ۸۰ سالگی به این پرسش‌ها پاسخ می‌داد درمورد وضع سلامت‌اش گفت که مشکلاتی وجود داشت، در بیمارستان عمل جراحی روی اوانجام شد و افزود به من قول داده شد که ریشه کسالت من کنده شده است.
تجویدی آنگاه در مورد شناخت یا ارتباط قبلی با دو مؤسسه در آمریکا و انگلستان که او را به عنوان مرد سال موسیقی جهان برگزیدند گفت: حدود شاید ۱۵ سال پیش هم نام من به عنوان آهنگساز ثبت شده بود، ولی هیچ گونه ارتباطی نداشتم و این اولین بار بود که چنین نامه‌ای به من رسید و خیلی خوشحالم کرد.
استاد تجویدی در پاسخ  به پرسش مربوط به واکنش در برابر مشاهده نام خود در میان برترین‌های موسیقی قرن بیستم گفت: من پس از خروج از بیمارستان، وقتی لوحه نفیس به دستم رسید و مرد سال موسیقی سال ۹۸ جهان شناخته شدم، خیلی خوشحال شدم و یاد زحمت‌های خودم افتادم که بالاخره انسان زحمتی را که می‌کشد اجرش را در همین دنیا از خدا می‌گیرد و البته تشکر کردم و ضمنا راجع به رفتن به لیسبون هم قرار شد اگر وضع سلامت‌ام مساعد باشد در آن گردهمآئی شرکت کنم.
شعری که آزادی را طلب می کند
تجویدی چند بیتی از شعر بیژن ترقی را که بر روی آهنگی ساخته وی گذاشته بود این‌گونه بیان توصیف کرد: شعری که آزادی را طلب می‌کند، و مضمون‌اش چنین است:   
بالِ من بگشا وُ از بندم رها کن   
پایم از این رشته های بسته وا کن
تا فرازِ کوه و صحرا     
دشت و دریا   
پُر کنم با نغمه‌های جاودانه…
و ادامه می‌دهد: این شعر بسیار مؤثر واقع  شد. ولی آهنگی که ساختم برای صلح از زبان کبوترهاست  که همیشه مظهر صلح‌اند:
ای کبوترهای رنگین، شادی دل‌های غمگین       
صلح‌تان پاینده بادا، مهرتان رخشنده بادا      
بعد رو به طبیعت می‌خواند:
ای صفایِ آبِ روشن، ای همه گل‌های گلشن      
دست‌تان بخشنده بادا…
سپس خطاب به بشر می‌سراید:
ای بشر، ای رازِ هستی، سازِ خوش‌آوازِ هستی         
ای کمالِ آفرینش، ای فروغِ  راهِ بینش
ای که تو سرچشمه آزادگی، سرلوحه لطفِ خدائی
ای که تو در عالمِ ذوق و هنر، چون آسمان، بی انتهائی
این گران‌جانی چرا؟، مرگ و ویرانی چرا؟!
استاد علی تجویدی  سپس به آهنگ‌ها و آثار خود اشاره کرد و گفت:
 به درستی نمی‌توانم بگویم چند اثر، اما می‌توانم بگویم متجاوز از ۳۰۰  تا ۳۵۰ آهنگ با کلام و بی کلام دارم. غالب آهنگ‌های مرا هر خواننده‌ای که خواند با همان آهنگ اول معروف شد، خانم حمیرا، خانم هایده و دیگر خوانندگان با خواندن آهنگ‌های من معروف شدند.
موسیقیِ ما را باید شناخت
تجویدی در پاسخ به پرسش علت جهانی نشدن موسیقی ایران چنین گفت:
به نطر من، موسیقی ما همیشه مهجور بوده، موسیقی ما مانند هنرهای دیگر مذموم شناخته می‌شده و حتی در نوشته‌ها ومقالاتم غالبا نوشته‌ام که در قدیم به موسیقیدان، زن، نمی‌دادند. ببینید، وقتی موسیقی این قدرمنحط ارزیابی شود معلوم است که ترقی نمی‌کند.  
یکی ازعلل درجا زدن موسیقی ما به این دلیل است که چون نتوانستیم موسیقی‌مان را مانند موسیقی جهانی مدلاسیون (مرکب خوانی) کنیم، غالبآ در همان دستگاه متوقف شده است. مرکب‌خوانی باید به وسیله موسیقیدانی صورت بگیرد که ذوق داشته باشد، اگر ذوق نداشته باشد و بخواهد مرکب‌خوانی کند خیلی تو ذوق خواهد زد. من آهنگی دارم به نام «شور کودکی» که مرحوم دلکش آن را اجرا کرده و در سه مقام ساخته شده، یکی در سه گاه، یکی شور و سومی در اصفهان و طوری این مدلاسیون صورت گرفته که شنونده احساس ناراحتی نمی‌کند. بعضی‌ها که مرکب‌خوانی می‌کنند به قدری ناهنجار است که کسی نمی‌تواند آن را گوش کند!
تجویدی در پاسخ  چه باید تا موسیقی ایرانی جهانی شود گفت: موسیقی ایرانی را باید شناخت، تا موسیقی ما رانشناسند لذت نمی‌برند. گرچه ماگام ماژور درماهور داریم و گام مینور که شبیه آن داریم در “راک ” بخصوص در مایه اصفهان ما انواعی از آنها را داریم، ولی شناخت موسیقی ایرانی لازمه‌اش این است که فرهنگ ایران شناخته شود. بنا بر این تا کسی فرهنگ ما را نشناسد از موسیقی ما لذت نمی‌برد، کما اینکه خود ما هم یعنی کسانی که از موسیقی غرب لذت نمی‌برند به دلیل اینست که فرهنگ غرب را نمی‌شناسند ولی وقتی کسی که فرهنگ غرب را می‌شناسد و گوش‌اش آشناست، معلوم  است لذت می‌برد. خود من هر وقت که  نیاز داشته باشم آهنگ‌های موتزارت و بتهوون را می‌شنوم و خیلی لذت می‌برم چون درس آن را خوانده‌ام و معلم، آنها را “آنالیز” کرده و بنا بر این از آنها لذت می‌برم. مثال بزنم،  الیویر مسیان یکی از بزرگ‌ترین موسیقیدانان غرب مدت بیست سال در هند ماند و موسیقی آن را مطالعه کرد تا فهمید موسیقی هند چه می‌گوید.  یا اینکه مرحوم مینوئی می‌گفت با راوی شانکار (سیتارنواز مشهور هند) کار کرد تا توانست یکی از آثار او را با ویلن و ایشان با ساز خود بنوازند.
ویژگی موسیقی ایرانی: ربع پرده
تجویدی آنگاه در مورد ویژگی موسیقی ایران که یهودی منوهین برجسته‌ترین نوازنده ویولون جهان نواختن ربع پرده را از ویژگی‌های موسیقی ایران می‌دانست، گفت: ویژگی موسیقی ما عبارت از مدها یا “گام “هائی است که داریم. مثلا در اروپا گام ماژور و مینور دارند، در ایران همین گام ماژور و مینور را داریم بعلاوه مدهائی که در غرب نیست ولی در شرق هست مثل شور، سه گاه، بخصوص چهارگاه که در هیچ جای دنیا نیست. اینست که ویژگی‌های موسیقی ما به خاطرپرده‌های سازنده آن است. این خیلی مهم است و حالا دنیای غرب هم متمایل شده به اینکه این موسیقی‌ها را بشناسد. الان موسیقی مدرن غرب دنبال همین است که نه تنها ربع‌پرده را می‌نوازند بلکه هر یک از فواصلی که بین دو نت (از دو، تا رِ) وجود دارد در موسیقی مدرن از آن استفاده می‌شود.
وی در مورد پرسش مربوط به انگیزه خاص در راز و رمز آثارش که به آنها جاودانگی داده است گفت:
تصور من فقط عشق است. یعنی عشق این آثار را به وجود آورد. من همان طور که در اوایل جوانی‌ام عاشق بودم، الان هم عاشق هستم و خوشبختانه عشق بوده که من کارائی خودم را از دست ندهم و همیشه دنبال این هستم که آهنگ جدیدی بسازم. می‌توانم بگویم سه نسل ازموسیقی من لذت بردند. آهنگ “یاد استاد” که منتشر شد نوار آن به تعداد زیادی فروش رفت  که بیشترین خریدار آن جوان‌های شانزده هفده ساله بودند.
استاد تجویدی در مورد بازنگری و تنظیم برخی از آثارش گفت: من از ۳۵ سال پیش که موسیقی علمی “هارمونی و ارکستراسیون” را خواندم ،آهنگ‌هایم را خودم تنظیم کردم، آن آهنگ‌هائی که متوجه شده‌اید مربوط به زمانی است که من هنوز آنها را تنظیم نمی‌کردم. البته اگر قرار شود من آهنگ‌های گذشته‌ام را بخواهم تکرار بکنم حتمآ با تنظیم جدید خواهد بود و این را بگویم که در آینده که من نیستم تمام این آهنگ‌ها پخش خواهدشد. اطمینان دارم، چون می‌دانم آهنگ‌های من خوشبختانه در میان یکایک مردم هست و مانند سرود ملی مردم بلدند و آنها را از بر هستند.
موسیقیدان بزرگ ایران در پاسخ این پرسش که آیا آنهائی که آن همه آثار بدیع برایشان ساختید و آنها را به اوج افتخار و معروفیت رساندید، نسبت به شما حق‌شناس بوده‌اند گفت: چرا، حق‌شناس بوده‌اند. من گله‌ای ازهیچ کدام‌شان ندارم . چند روز پیشترخانم دلکش زنگ زدند و ابراز علاقه فراوانی کردند، بخصوص زمانی که بیماربودم، خیلی محبت کردند. خانم حمیرا بارها به من تلفن کردند، نامه نوشتند، تمام کسانی که آهنگ‌های مراخواندند واقعا ممنون‌شان هستم و حق‌شناس بوده‌اند.
توصیه به جوانان
استاد تجویدی به کسانی که درآینده جای موسیقدانان نامداری چون خودش، پرویز یاحقی و مهندس همایون خرم را می‌گیرند توصیه کرد به طور کلی موسیقیدان ایرانی باید به ردیف‌های موسیقی ایرانی کاملآ واقف باشد، یعنی اِشراف داشته باشد و مفاهیم عاطفی ردیف را بداند، نه ردیفی که متأسفانه زده شده و غالبا تدریس نیز می‌شود و هیچ گونه جاذبه ندارد و من در کتابم اتفاقا به این موضوع اشاره کرده‌ام.
توصیه من به جوانان این است که موسیقی عاطفی‌مان را بشناسند. تصور می‌کنم با انتشار آخرین کتابم یک مقداری مسائل برای مردم بخصوص دانشجویانی که در دانشگاه‌ها هستند، روشن شده و توصیه‌ام به آنها اینست که روی ردیف‌های عاطفی حساس باشند.
استاد علی تجویدی موسیقیدان بزرگ ایران آخرین آرزوی زندگی خود پیش ازمرگ را این گونه توصیف کرد:
آرزو دارم مملکتی آزاد و آباد داشته باشیم و موسیقیدانان ما بتوانند جایگاه واقعی خودشان را پیدا کنند. آرزوی دیگرمن اینست که کتاب‌های دیگری که نوشته‌ام به چاپ برسانم.
استاد علی تجویدی در ۲۴ اسفند ۱۳۸۴ در سن ۸۶ سالگی در تهران درگذشت.
جالب است که خوانندگان زن معروف‌ترین ترانه‌های ساخت استاد علی تجویدی را خوانده‌اند: الهه، پوران، دلکش، مرضیه، حمیرا و هایده، از آن جمله ترانه‌های یاد کودکی، آتش کاروان، می‌گذرم، یاد من کن با صدای دلکش، صبرم عطا کن، پشیمانم با صدای حمیرا، سنگ خارا، دیدی که رسوا شد دلم با صدای مرضیه، آزاده، رفتم- رفتم با صدای هایده. همه این بانوان خواننده صداهایی بی‌همتا و ویژه داشتند که مانند آنها تا به امروز تکرار نشده است. از میان آنها تنها حمیرا با صدای جادویی خود در قید حیات است که یک ماه پیش در بهمن ماه ۹۳ کیهان لندن یک گفتگوی اختصاصی با او را منتشر کرد.
http://kayhanlondon.biz/fa/1393/12/24/%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D8%AF-%D8%B9%D9%84%DB%8C-%D8%AA%D8%AC%D9%88%DB%8C%D8%AF%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%DB%8C%DA%A9-%DA%AF%D9%81%D8%AA%DA%AF%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D9%85%DB%8C%D8%A7%D8%A8%D9%85%D9%88%D8%B3/

۱۳۹۳/۱۰/۰۹

مجموعه ای به نام " هنر زندگی "


جناب خشایار دیهیمی رو باید قدر دانست و تاسیس انتشارات تازه به نام 'نشر گمان' توسط ایشان که هم ویراستار و سرپرست مجموعه هستند و هم مترجم رو به فال نیک گرفت!
عناوین مجموعه فلسفی بسیار جالبی در غالب مجموعه ای با عنوان "هنر زندگی" عرضه شده که طبق گفته جناب دیهیمی تقریبا پایانی ندارد قرار هست که هر ماه 2 کتاب عرضه شود و تا کنون 11 کتاب به بازار عرضه شده و من از این بابت خوشحالم ! خوندن این مجموعه رو به شدت توصیه میکنم.
در زیر قسمت هایی از سخن سرپرست مجموعه رو گنجانده ام :
فلسفه در همه کشورها و همه فرهنگ ها، از جمله کشور خودمان، واژه پر ابهتی است. کتابهای فلسفه هم غالباً در قفسه ها در جایی قرار می گیرند که متناسب با همین ابهتشان باشند. به اصطلاح خودمانی، آن بالای تاقچه. عموم مردم هم به دیده احترام به فلسفه می نگرند هم در عین حال از آن می ترسند. کمتر کتابخوان عادی به سراغ کتابی می رود که عنوان فلسفه را یدک می کشد. به نظر آنها فلسفه خواندن کار هر کسی نیست و بنابراین عطایش را به لقایش می بخشند و البته با وضع کنونی این تصور به دور از حقیقت هم نیست.
اما بگذارید کمی بیشتر مسئله را بشکافیم و توضیحاتی بدهیم. اکثرا سوالاتی که مطرح می شود این است که " فلسفه چیست ؟" و پاسخ معمولا دو بخش دارد : از نظر لغوی فلسفه" دوستداری حکمت" یا "عشق به حقیقت" است و از نظر رشته ای، دانشی نظری و غالباً انتزاعی. اما اولا این پاسخ تا چه حد مقرون به حقیقت است، ثانیا آیا این پرسش که "فلسفه به چه کار می آید؟ " پرسشی بهتر نیست؟
از نظر من فلسفه فقط رشته دانشگاهی نیست که در دانشگاه خوانده شود و مختص عده خاصی باشد که در این رشته تحصیل می کنند. فلسفه به همه تعلق دارد و همه ما از کودکی سوالاتی طرح می کنیم که جنبه فلسفی آشکاری دارند. شاید کمتر کسی باشد که این سوال های فشرده در این بیت گاه به گاه به ذهنش خطور نکرده باشد:
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود/به کجا می روم آخر ننمایی وطنم.
در واقع همه این سوال ها فلسفی هستند : از کجا آمده ایم، که هستیم، چه باید بکنیم، معنای زندگی مان چیست، و عاقبت کارمان چه. تولد، مرگ، خوشبختی، نیکی، بدی، معیارهای زندگی و همه خصائل انسانی در دل این سوال های فشرده نهفته اند. پس درست است که ما همه فیلسوف حرفه ای نیستیم اما همه مان به مسائل فلسفی، در عیان و نهان، فکر می کنیم و این فکر کردنمان بر شیوه زندگی و عملمان تاثیر می گذارد. پس فلسفه در این معنا یک دانش انتزاعی به درد نخور مختص عده قلیلی نیست. کتابهای "فیلسوفان هنر زندگی" با ما سخن می گویند و ما از طریق سخن گفتن با آنها به شیوه ها و راه های درست تر عمل کردن، چه برای اعتلای خودمان، چه برای زیستنی کردن جهان و کاستن از درد ها و افزودن بر شادی ها پی می بریم. متاسفانه در کشور ما هم نظر اغلب نویسندگان و مترجمان فلسفه معطوف به کتابهای نظری سیستماتیک است. کتابهایی که خوانندگان احساس می کنند که نویسنده اش اصلا تلاش نمی کند تا زندگی را با همه آشوب هایش، پوچی هایش، دردهایش، خوشی هایش، سرخوردگی هایش، اضطراب هایش و خلاصه فراز و نشیب هایش درک کند، درگیرشان شود و ما را نیز همراه با خودش درگیرشان کند. برعکس، این احساس به خواننده دست می دهد که با عقایدی انتزاعی روبروست که تقریبا هیچ ربطی به واقعیت ندارند. اما واقعیت این است که ما در زندگی مان با همه این پدیده ها سر و کار داریم و نیازمندیم که هر چه بیشتر از وضع زندگی مان و خصوصا احساساتمان سر دربیاوریم، دست به داوری های ارزشی بزنیم و مبنایی برای این داوری های ارزشی پیدا کنیم. فراتر از همه، ما سخت نیازمند درک معنای زندگی و آشنایی با" هنر زندگی " هستیم. اما مجموعه کتابهای فلسفی که در ایران منتشر می شوند کمتر به این مسائل می پردازند و در نتیجه ما به لبه پرتگاهی دوسویه کشانده می شویم که یک سویش یا وانهادن فلسفه و یا صرفاً تبدیل این کتابها به کتابهای بالای تاقچه ای برای قمپز در کردن است، و در سوی دیگرش، روی آوردن به کتابهای به اصطلاح " زرد " به قلم افرادی است که پاسخ های دم دستی به این سوالها می دهند و راه حل های یکسان آسان برای همه مشکلات همگان پیش پا می نهند که همه با آنها آشنا هستیم : 40 راه برای خوشبختی، 20 راه برای غلبه بر اضطراب، 50 توصیه برای زندگی زناشویی، و ... انگار انسانها ماشین هستند و می توان برای مشکلات افراد، که نام مشترک اما کیفیت متفاوت دارند، راه حل یکسانی عرضه کرد که کارگر هم بیفتد. این کتابها اکثراً به نظر من خطرناک هم هستند، زیرا افراد را از اندیشیدن به مسائل و مشکلات معاف می کنند و نسخه ای می پیچند که همه به یکسان از آن استفاده کنند.
این موقعیتی خطیر است که جامعه ما و آحادش را تهدید می کند. البته هرگز نمی توان با اغراق ادعا کرد که مثلا با چنین مجموعه ای می توان به چنین نیاز معطل مانده ای پاسخ داد، اما به هر حال شاید گامی کوچک در این راه باشد. انتشار کتابهای فلسفی که نه فقط با صدای عقل، بلکه با شور زندگی، با ما درباره مسائلمان سخن می گویند، آن هم نه با اعلام حکم قطعی در هر مورد، که قطعا در توان هیچ کس نیست، بلکه با نور تاباندن بر زوایای تاریک و پیچیدگی های مسائل زندگی و دعوت از خود ما برای تفکر بیشتر و یافتن راه حل های مخصوص به خودمان، یعنی فکر کردن به"هنر زندگی" با مدد گرفتن از تجربه دیگران.
عناوین این مجموعه پرشمارند و طبیعتاً بعضی حتی عناوین مشترک یا شبیه به هم دارند، زیرا اینها مسائلی است که تقریبا همه فیلسوفان هنر زندگی دغدغه اش را دارند : معنای زندگی، خوشبختی، نوعدوستی، سرشت بشر، فضیلت، مبانی ارزش ها، شخصیت، همزیستی مسالمت آميز، ترس، درد، بیماری، ملال، و...
و اما کتابهای چاپ شده :
1- کمونیسم رفت ، ما ماندیم و حتی خندیدیم اثر اسلاونکا دراکولیچ نرجمه رویا رضوانی
2- بخشودن اثر ایوگارارد و دیوید مک ناتون ترجمه خشایار دیهیمی
3- گفتار در بندگی خودخواسته اثر اتیین دولابوئسی ترجمه لاله قدکپور
4- بنیانی علمی برای جهانی عقلانی اثر پل دیویس ترجمه محمد ابراهیم محجوب
5- فلسفه ترس اثر لارس اسوندسن ترجمه خشایار دیهیمی
6- مرگ اثر تاد می ترجمه رضا علیزاده
7- من اثر مل تامپسون ترجمه سونا انزابی نژاد
8- اعتراف اثر لف تالستوی ترجمه آبتین گلکار
9- بیماری اثر هوی کرل ترجمه احسان کیانی خواه
10- دروغ/اراده آزاد اثر سام هریس ترجمه خشایار دیهیمی
11- کاروان امید اثر لسلی اسکرای وینر ترجمه محمد ابراهیم محجوب

۱۳۹۳/۰۹/۲۰

به غریبان کاشف غار

ما آن خویشاوندان تنگدست و نیازمندیم، آن بدوی های عقب مانده، آن جامانده ها - آن کند ذهن ها، عقب نگه داشته شده ها، ناقص الخلقه ها، آس  و پاس ها، ولگردها، انگل ها ، حقه بازها و هالو ها. احساساتی و از مد افتاده ایم، مثل بچه هاییم، بی خبریم، مشکل دار، ملو دراماتیک، آب زیرکاه، غیر قابل پیش بینی و به حساب نیامدنی . از آنهاییم که نامه ها را جواب نمی دهند ، که موقعیت های خیلی خوب را از دست می دهند ، که تا خرخره می نوشند، که وراجی می کنند، که روی پله دم در خانه هایشان می نشینند، که تاریخ تحویل کار یادشان می رود، بدقولیم، لاف زن، ناپخته، وحشتناک و بی نظم، از آنهایی که زود بهشان بر می خورد، آنهایی که تا حد مرگ فحش بار هم می کنند، اما نمی توانند رابطه شان را با هم قطع کنند، آنهایی که خوب بار نیامده اند، و می نالند اما مست شکست هایشان هستند .
ما روی اعصاب آدمها می رویم، افراطی هستیم، مایه افسردگی، و یک جورهایی بدشانس. مردم عادت دارند خوار و خفیفمان کنند. ما کارگرهای ارزانیم، از ما می شود هر جنسی را ارزانتر خرید؛ مردم روزنامه های کهنه شان را به ما می بخشند. نامه هایمان را شلخته تایپ می کنیم، و بی جهت هم طول و تفصیلشان می دهیم. مردم تا وقتی حالشان را بهم نزنیم، با ترحم به ما لبخند می زنند.
تا وقتی حرف تند و عجیب غریبی نزنیم؛ تا وقتی به ناخن هایمان زل نزنیم و دندان هایمان را نشان ندهیم، تا وقتی وحشی نشویم و گوشه و کنایه نزنیم .
گئورگی کنراد

۱۳۹۳/۰۹/۱۱

مردی که از مردم سرزمینش طلبکار نبود، چمدانش را بست

وداع تلخ آیدین با هنر و مهاجرت از ایران؛
برای آغداشلو پس ۶۰ سال نقاشی، حتی یک نوبت نمایش آثارش در حوزه هنرهای معاصر نیز فراهم نشد، چه رسد به قدردانی منزلت‌ و جایگاه هنری‌اش که در سراسر جهان خریدار دارد و این اتفاقی است که هنرمندان جوانی را مأیوس خواهد کرد و با خود خواهند گفت: «اگر آیدین آغداشلو چنین سرنوشتی می‌یابد، ما چه سرنوشتی خواهیم یافت؟»

وداع آیدین آغداشلو با نقاشی و هنر که در آخرین گفتارش بیان شد، تلخ بود؛ اما آنچه تلخ‌تر بود، وداعش با خاک وطن بود و رفتن و گذشتنش از این دیار که سخت برای رسیدن به قله‌ هنرش شصت سال کوشیده است. او بدون آنکه حتی خود را طلبکار بداند، چمدانش را بسته و می‌رود، ولی آیا هنر ایرانی بدهکار او نیست و جایگاه آغداشلو در منظر متولیان فرهنگ ایران سرزمین دیده پس از شش دهه شد؟

به گزارش «تابناک»، «امشب بهترین لباس‌هایی را که داشتم پوشیدم و برای اینکه به چشم هنرمند و دوست ۴۵ ساله‌ام بیایم، پیراهن آبی بر تن کردم. در تمام این سال‌ها و در بد‌ترین و بهترین لحظه‌ها آیدین آغداشلو در کنارم بود و رنج‌های مرا دفن کرد و من غصه‌ها و حرف‌هایم را با او تقسیم کردم. او با صبوری گوش داد و گاهی آرامم کرد، زیرا او فروتن و شکیباست و از مردم این سرزمین طلبکار نیست. آیدین می‌داند که سهمش از این جهان چقدر است. به همین دلیل هم نمی‌گوید، ‌چرا مردم قدرش را نمی‌دانند‌ و من در تمام این ۶۸ سال زندگی‌ام نگران دو دست آیدین بودم و فکر می‌کردم که اگر این دو دست آسیب ببیند چه می‌شود؟» 

این یادآوری‌های متفاوت را احمدرضا احمدی چندین سال پیش درباره رفیق سال‌های دیرینش، آیدین آغداشلو در مجلسی بر زبان آورد که کتابی از این نقاش، طراح و نویسنده برجسته ایران زمین رونمایی شده بود. احمدی به سادگی اشاره کرد، آیدین هیچ‌گاه طلبکار نبوده و غوغای رسانه‌ای به راه نینداخته که چرا به او نشانی در شانش ندادند و یا چرا جایزه‌ای به بزرگی و اعتبار جایگاه هنری‌اش دریافت نکرده است و این یکی از تفاوت‌های کوچک این هنرمند خوش‌چهره با بسیاری از هنرمندان هم‌عصرش است. 

آیدین آغداشلو، فرزند محمد بیک آغداشلو (حاجی اوف)، در سال ۱۳۱۹ در رشت، به دنیا آمد. یازده ساله بود که پدرش را از دست داد و پس از آن به همراه مادرش به تهران آمد و در سال ۱۳۳۲ وارد دبیرستان جم در محله قلهک ‌و هم‌داستان عباس کیارستمی شد. سخت زندگی کرد و همین سختی او را در مسیری انداخت که در‌‌ همان دوران آثاری متفاوت خلق کند.

آیدین درباره این دوران در گفت و گویی که میان او و کیارستمی برای مرور خاطرات آن سال‌ها گذشته بود، یادآور شده بود: «جایی داشتم می‌گفتم که همیشه گرسنه بودم. آن موقع درختی بود به نام «تَه» در خرابه‌ای نزدیک مدرسه‌مان که می‌رفتیم و میوه‌های آن را می‌خوردیم! میوه‌هایش کمی بزرگ‌تر از یک دانه لپه بود و کل میوه فقط هسته بود و قشر دورش به نازکی کاغذ! از درخت بالا می‌رفتیم و این میوه‌ها را می‌خوردیم و کیف می‌کردیم!»

هنگامی که آغداشلو چهارده ساله بود، اولین اثر نقاشی‌اش به‌ فروش رسید. دو سال بعد، او طراحی گرافیک را در مؤسسه تبلیغاتی آشنا آغاز کرد و چندی بعد در بخش تبلیغاتی روزنامه اطلاعات مشغول به کار شد. آغداشلو در نوزده سالگی به دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران رفت و در سال ۱۳۴۶، از ادامه تحصیل منصرف شد. اولین مقاله‌اش را در زمینه نقد هنری در مجله اندیشه و هنر انتشار ‌و از آن پس نگارش نقد هنری و ادبی را ادامه داد.
این هنرمند تأثیرگذار از سال ۱۳۵۲ تا ۱۳۵۷ در هنرستان هنرهای زیبای پسران و دانشکده هنرهای تزئینی به تدریس مشغول بود و در ‌همین سال‌ها در انجمن ایران و آمریکا در تهران یک نمایشگاه انفرادی نقاشی برگزار کرد. آغداشلو مجموعه‌ای از کتاب‌ها و نسخه‌های خطی را که جمع‌آوری کرده بود، در موزه نگارستان به نمایش گذاشت و چندی بعد برنامه‌ای با عنوان شیوه‌های دیدن برای تلویزیون ملی ایران ساخت. 

او به نگارش، طراحی و اجرای فیلم‌نامه‌ای به نام رنگین کمان پرداخت که شامل نقاشی‌های متحرک بود و نویسندگی و اجرای دو فیلم مستند درباره خوشنویسی و کاشی‌کاری در معماری کهن ایرانی را بر عهده گرفت. آغداشلو در تأسیس موزه رضا عباسی در سال ۱۳۵۶ نقش مؤثرى داشت و به سرپرستى آن منصوب شد. مشارکت در تأسیس و برنامه‌ریزی موزه هنرهای معاصر تهران، موزه کرمان و موزه خرم‌آباد از دیگر فعالیت‌های او در این زمینه است. 

او یک سال پس از انقلاب اسلامی کار گرافیک را از سر گرفت و از سال ۱۳۵۹ در دانشکده هنر دانشگاه الزهرا، دانشگاه آزاد و دانشگاه کرمان تدریس کرد و در ضمن به ایراد بیش از ۲۰۰ سخنرانی در ایران و خارج از کشور پرداخت. آغداشلو از سال ۱۳۵۹ نقاشی را در سطح وسیعی آغاز ‌و از آن پس در بیش از سی نمایشگاه گروهی شرکت کرد. سال ۱۳۶۰ کلاس‌های نقاشی کارگاه آزاد «هنرکده آزاد» توسط آیدین آغداشلو تأسیس شد. 

آغداشلو در زمینه نوشتن و ساخت فیلم مستند درباره هنر ایران نیز فعالیتش را ادامه داد و مجموعه سیزده قسمتی با عنوان به سوی سیمرغ را درباره تاریخ نقاشی ایران تا قرن چهاردهم هجری برای صدا و سیما ساخت. او تا سال ۱۳۸۵ چندین کتاب منتشر کرد که از آن جمله می‌توان به تک چهره‌ها، این دو حرف، آقا لطفعلی صورتگر شیرازی و سال‌های آتش و برف اشاره کرد. او پس از این راه پرفراز و نشیب در قله می‌نشیند.

آغداشلو یکی از معدود برجستگان هنرهای تجسمی ایران است که مردم به چهره می‌شناسندش و به همین سان او را می‌ستایند و شاید همین قدرشناسی مردم است که سال‌ها آیدین را در این دیار نگه داشته است؛ اما حال این پیرمرد موسپید با این کوله بار تجربه، قصد ترک وطن را به دیاری دیگر دارد و ‌دیگر فرصتی پیش نخواهد آمد تا چهره جذاب این هنرمند شاخص را در تهران دید. او‌ پیش از رفتن، قلم ‌بر زمین خواهد گذاشت و دیگر اثری تا اطلاع ثانوی خلق نخواهد کرد. 

اینکه او قصد ندارد اثری خلق کند، تلخ‌ترین واقعه‌ای است که در این سال‌ها در هنرهای تجسمی رخ داده؛ اما رفتن آیدین از ایران از آن هم تلخ‌تر است و یک نهیب به همه مسئولان فرهنگی این مملکت از صدر تا ذیل است. برای آغداشلو پس شصت سال نقاشی، حتی یک نوبت نمایش آثارش در حوزه هنرهای معاصر نیز فراهم نشد، چه رسد به قدردانی منزلت‌ و جایگاه هنری‌اش که در سراسر جهان خریدار دارد؛ این اتفاقی است که هنرمندان جوانی را مأیوس خواهد کرد و با خود خواهند گفت: «اگر آیدین آغداشلو چنین سرنوشتی می‌یابد، ما چه سرنوشتی خواهیم یافت؟»!

باید همچون احمدرضا احمدی نگران دست‌های آغداشلو بود که پس از نمایش کارنامه اعمالش، به سنجاب‌ها و گنجشک‌های بوم و بر دیگری دانه داد. او رفتنش از این دیار و توقف قلمش بر بوم نقاشی ـ‌ هر دو تا زمان نامشخص ـ را نه اتفاقی شگرف که به برخاستن گنجشک از قله تعبیر می‌کند؛ اما بعید نیست ‌حتی لرزش برخاستن یک گنجشک، بهمنی را روی سر ساکنان دامنه کوهستان روان کند و یا حداقل نوای خوش‌الحانش در این کوهستان نپیچد و ساکنان این گوشه از دنیا را غمگین‌تر سازد.

http://www.tabnak.ir/fa/news/454192/%D9%85%D8%B1%D8%AF%DB%8C%20%DA%A9%D9%87%20%D8%A7%D8%B2%20%D9%85%D8%B1%D8%AF%D9%85%20%D8%B3%D8%B1%D8%B2%D9%85%DB%8C%D9%86%D8%B4%20%D8%B7%D9%84%D8%A8%DA%A9%D8%A7%D8%B1%20%D9%86%D8%A8%D9%88%D8%AF%D8%8C%20%DA%86%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%20%D8%B1%D8%A7%20%D8%A8%D8%B3%D8%AA

۱۳۹۳/۰۹/۰۸

به احترام مردم هنرپرور و هنردوست ایران، 
به نام حسین علیزاده 
قناعت کرده، 
تا آخر عمر به آن 
پیشوند یا پسوندی 
نخواهم افزود.


به نام آن‌که هنر را آفرید. 
شاید نوشتن این نامه، دشوارترین و زیباترین لحظه عمرم را رقم می‌زند. از روزهایی دور، از کوچه پس کوچه‌های خیابان خیام تا دبستان حافظ. از خیابان خواجه نظام‌الملک تا هنرستان موسیقی. از خیابان درختی تا مسیر دانشگاه تهران، از مسیری تا مسیری سیر شد... از صدها کوچه و شهر و دیار گذشتم اما به شوق هفت شهر عشق در خم کوچه‌ای به انتظار ماندم و می‌مانم. چه با شکوه است یاد مادرم و یاد پدرم که برایم خودآموز عشق‌اند، و چه باشکوه است ستایش آموزگارانی که واژه مقدس هنر را در من دمیدند. سال‌هاست به پاس حق‌شناسی‌شان دل می نوازم و چه بزرگ مردمی که دل می‌دهند، می‌سازند و می‌پرورانند هنرمندشان را. هنر فراتر از هر مرزی حکایتی است آشنا برای هر انسان. پیام‌آور عشق ، صلح، دوستی، برادری و برابری. نقشی است تا ابد برای هر دلی که می‌تپد در دیار من و دیاری دگر. هنرمند در دیار خود ساخته می‌شود تا بپروراند جهانی را.
موسیقی کهن ایران، طنین تاریخ مردمی است باشکوه. عشق، شجاعت و ایثار از تک تک نغمه‌هایش جاری است. و افتخار واژه‌ای‌ست که مردم به هنرمند هدیه می‌دهند؛ همان‌طور که ما به هنرمندان بزرگ خود و جهان افتخار می‌کنیم، مردم هنردوست جهان نیز به بزرگان ما افتخار می‌کنند. مرا مردم هنردوست و هموطنان عزیز و بزرگم بارها به اوج افتخار رسانده‌اند. افتخاری که در بلندای وجود و در دستان گرمشان بود و حالا...
نغمه عشق و محبت و سپاس از دیاری دگر با عنوان و معنی خاص. نه در ستایش من، بلکه در ستایش هنر و هنرمند و چه زیباست نام ایران بر بال هنر، در پرواز از دیاری به دیاری و از مردمی به مردمی. اگر سیاهی جنگ و کینه و نابرابری در دنیای قدرت حاکم است، نغمه‌های عشق در دل مردم جهان فراتر و با قدرتی جاودانه نیز حاکم است. اگر سفیر سیاسی و فرهنگی کشور فرانسه، هدیه ملت با فرهنگ فرانسه را به سینه هنرمندان بزرگ ما نصب می‌کند، آن‌را ارج می نهیم و ما نیز ستایش می‌کنیم ستارگان پر افتخار تاریخ خود را.
شاید اگر در دیار ما توجه و درک از هنر والای موسیقی همان‌طور که نزد مردم است، نزد مسئولان - که باید خدمتگ‌زاران تاریخ و فرهنگ و هنر باشند- می‌بود، یک هدیه و عنوان غیر خودی این همه انعکاس نداشت. وقتی در فضای هنری نور کافی نباشد، چراغی کوچک خورشید می شود. اما من ضمن قدردانی از مسئولین کشور و سفارت فرانسه، به احترام مردم هنرپرور و هنردوست ایران، به نام حسین علیزاده قناعت کرده، تا آخر عمر به آن پیشوند یا پسوندی نخواهم افزود. در آخر ضمن تبریک به تمام بزرگان ایران و جهان که نشان با ارزش شوالیه را دریافت کرده‌اند، خود را بی‌نیاز از دریافت هر نشانی دانسته، همچنان اندر خم کوی دوست و به شوق عشق تا آخر عمر خواهم ایستاد. با سپاس از تمام مردم هنردوست ایران و جهان.
حسین علیزاده

چهره انسان

فلسفه و جهان بینی اگزیستانسیالیستی و به تبع آن ادبیات و هنر برگرفته از آن فرآورده سیر تفکر و دانش بشر در قرن بیستم است که حقا نمی دانم باید نام رشد و تکامل نیز بر آن نهاد یا نه .
به هر حال این فرآورده بینش علمی و خردورزی ماند هر اندیشه انتقادی دیگر در قرن گذشته تجربه دردناک تاریخ بشری و به خصوص آگاهی بر آن رویه دیگر سرشت انسان ، رویه نه چندان خوشایند و دلپذیر که دلهره آور و عبرت آموز را در پشت سر خود دارد . قرن ها ستم و شقاوت، جنگ و خونریزی که در قرن گذشته ابعاد نجومی به خود گرفت، و به خصوص جنایات فاشیسم با کوره های آدم سوزی اش، جنایات پیشوایان کمونیسم و پیروان چشم و گوش بسته شان که به نام انسانیت و رهایی بشر بدترین ستم ها را بر مردمان بی دفاع و بی پناه داشتند . اجازه بدهید این کلام خردمندانه را تکرار کنم که ظلم ظلم است و آدمکشی آدمکشی است و فرق نمی کند که ظلم و آدمکشی زیر پرچمی مدعی عدالت و برابری انجام گیرد یا با دعوی عریان و بی پرده قدرت طلبی : هر دویشان برای قدرت اند و برای زیر سلطه گرفتن مردمان بی پناه و گاه فریب خورده . مظالم و شقاوت های بشری و رشد خردورزی به این انجامید که متفکران و فیلسوفانی در پاکی و نیکویی سرشت انسان تردید کنند، خوشبینی خود را نسبت به طبیعت پاک و منزه انسان از دست بدهند و دیالکتیک زشتی و زیبایی ، پاکی و پلیدی ، رأفت و سنگدلی را در برداشت خود از انسان و جامعه بشری برجسته سازند . و آن رویه دیگر سرشت انسان که در نوشته های اگزیستانسیالیست ها ، از سارتر گرفته تا کامو و دیگر اندیشه ورزان این مکتب و در اندیشه و آثار ارنستو ساباتو همین است .
راستی هیچ به این فکر کرده ایم که چرا هرآنچه از خوبی، زیبایی و نیکویی است باید برچسب انسانی بگیرد و هرچه بدی و شقاوت است ددمنشی و حیوان صفتی نامیده شود؟ در حالی که ظالمانه ترین و بیرحمانه ترین رفتارها نیز از آن انسان است . همین انسان مهربان ، ایثار کننده و از خود گذشته ! راستی چرا؟ و متفکران اگزیستانسیالیست که همگی انسان های  مهربان و رئوفی  بوده اند و عده ای از آنها در مبارزات اجتماعی به نفع محرومان و در برابر ستمگران روزگار نقش های برجسته ایفا کرده اند به آن رویه دیگر پرداخته اند و با افسوس و حسرت - و نه برای برداشتن پابند وجدان و اخلاق از دست و پای بشر - آن را برجسته کرده اند . وقتی در فصل « گزارش درباره نابینایان » از کتاب درباره قهرمانان و گورها با زن و شوهری که یکدیگر را دوست دارند و خود قربانی توطئه فرقه مرموز نابینایان - که شاید تمثیل و نمادی است از آدمیانی که به خاطر منافع و مطامع خویش دیده بر هر حقیقتی بسته اند - مواجه می شویم یا ماجرای کاستل و ماریا ایریبارنه را - می خوانیم این رویه پلید و این جنبه نفرت بار از سرشت انسانی را به وضوح مشاهده می کنیم و مانند نویسنده کتاب قلب و جانمان مالامال از افسوس و دلسوزی به حال انسان می شود : انسانی که باز هم باید او را قربانی دانست و اسیر سرنوشت یا شرایط اجتماعی که او را از آنها گریزی نیست شمرد . به هر حال این نیز یک چهره انسان است که فیلسوفان و نویسندگان و هنرمندان اگزیستانسیالیست آن را برجسته کرده اند ، بی آنکه انسان را محکوم کنند یا اندکی از دلسوزی و رأفت شان نسبت به این محکوم ازلی کاسته شود .
مصطفی مفیدی 

۱۳۹۳/۰۹/۰۳

اگرهای تاریخ ایران

"هر کس که می خواهد حال و روز خویش را دریابد، خویشتن را بشناسد و از جهان و زندگی تفسیری ارائه کند، باید تاریخ بداند." یاسپرس
بررسی و پژوهش جامع و مستمر دربارۀ علل شکست های سیاسی و نظامی ما و نیز از دست رفتن فرصت ها و شناسایی مسببان و مسئولان آنها و داوری منصفانه دربارۀ میزان مسئولیت آنان، هنوز هم در فرهنگ سیاسی و تاریخی ما معمول نشده است. شکست، به هر صورت تلخ است و شکست خورده به ندرت مورد ستایش جامعه قرار می گیرد و تاریخ کمتر از وی به نیکی یاد می کند.
پس از شکست، همۀ دست اندرکاران می خواهند خود را تبرئه کنند و گناه را به گردن دیگران بیندازند. حتی اگر کسی پیدا شود و خود را به نحوی مسئول شکست معرفی کند، تنها ترحم مردم را جلب می کند. با این حال یک ملت هوشمند و دانا اگر از تقوای کنجکاوی و عبرت آموزی دربارۀ شکست خود برخوردار باشد، خصلت شکست ناپذیری خواهد یافت.

در زندگی ملت ها، پیوسته مبارزه وجود داشته است و پیروزی ها یا شکست ها کلام آخر تاریخ نیستد. ملت ما طی هزاره های تاریخ خود، شکست های بزرگی را متحمل شده است که تمامی آنها را هضم و جذب کرده و عملکردش در برابر این شکست ها به گونه ای بوده که هنوز پابرجاست و یکی از ملل باستانی و صاحب پیشینۀ تاریخ به شمار می رود.
تاریخ، هر نسلی را به حل مسائلی خاص می گمارد و در این میان ایرانیان پس از پذیرفتن شکست های سنگین گاه به گاه، باز هم به نحوی شگفت آور از پس حل مسائل خاص خود برآمده اند.

فرد یا ملتی وجود ندارند که درطول زندگی خود با «شکست» مواجه نشده باشد. همه ما در شکست مشترکیم. اختلاف تنها در طرز تلقی از شکست و چگونگی بهره برداری از آن است. ملت های تمدن سازی همچون چین، ایران، هند و... بوده اند که به رغم تحمل شکست های بزرگ، همچنان در پویۀ تاریخ به حیات خود ادامه می دهند.
دکتر مهرداد جوانبخت

خواندن این کتاب رو از دست ندید .

http://www.pedaropesar.com/the-ifs-of-irans-history/334-httppedaropesarcomthe-ifs-of-irans-history191-the-ifs-of-irans-history-if-54

۱۳۹۳/۰۹/۰۲

سيماي مردمي كه نمي‌شناسيم

اگر زماني بسياري از ما مي‌گفتند كه يكي از روزهاي خدا خبر مرگ يك خواننده پاپ چنان واكنش فراگيري در جامعه برمي‌انگيزد كه همه انگشت حيرت به دهان‌گيريم، پاسخ ساده‌يي به گوينده داشتيم؛ "تو اين جامعه را نشناختي". پاسخ ساده ما بر دامنه لرزان سلسله‌يي از پيش‌فرض‌هاي سست، كليشه‌هاي رسانه‌يي سنتي مبتني بر همان پيش‌فرض‌ها و جامعه‌شناختي مختصر پيرامون خود استوار بود و نشانه‌هاي درستي اين پاسخ هم فراوان؛ هنگامي كه بهمن فرزانه "صد سال تنهايي" شاهكار گابريل گارسيا ماركز را به ما هديه كرد، همين زمستان سال گذشته درگذشت، كسي نبود زير تابوتش را بگيرد، سيمين بهبهاني كه خبر بيماري و مرگ او تيتر و عكس بسياري از رسانه‌ها شد، بر فراز دستان چند هزار نفر خاك سرد را در آغوش گرفت و تازه بسياري اين را اداي دين "محترمانه‌يي" نسبت به شاعر نامدار معاصر ايراني دانستند و مرگ‌ هنرمندان و سلبريتي‌هاي ديگري در چند سال گذشته اگر در سكوت خبري دفن نشده باشند با مراسم تشييع پيكر آبرومندانه‌يي ختم به خير شده است. آنچه مرگ مرتضي پاشايي را با همه مرگ‌هاي ديگري كه در بالا آمد متفاوت مي‌كند، واكنشي احساسي، غافلگيرانه، جالب‌توجه و گسترده در بطن جامعه ايراني است كه فراگيري آن بر كسي پوشيده نيست. از نخستين ساعت‌هاي انتشار خبر مرگ اين خواننده پاپ، گروهي از اليت جامعه ايران او را نمي‌شناختند و گمان نمي‌بردند كه مرگ اين خواننده پيامدي اجتماعي برانگيزد اما همزمان طبقه‌يي هم از درون جامعه ايراني برخاستند كه ديوارهاي شبكه‌هاي اجتماعي را پر از ياد و خاطره مرتضي پاشايي پراكندند و در امتدادش پياده‌راه و پارك‌ها را با ترنم ترانه‌هايش و شمع‌هاي روشن زينت دادند. انگار وقت آن بود كه بخشي از جامعه فرورفته در غبار ايراني، به گروه‌هايي كه بر اساس قاعده اجتماعي در گروه اليت قرار مي‌گيرند، يادآوري كند كه چه كسي "جامعه را نمي‌شناسد". براي اين رخ‌نمايي طبقه‌يي از جامعه ايران البته مي‌توان دليل‌هايي سردستي برشمرد و بر "ناآگاهي اجتماعي" موجود سرپوش نهاد؛ مرگ تراتژيك و جواني اين خواننده، حتما در بروز واكنش همه‌گير بي‌تاثير نبوده است، كسي كه تا همين سه، چهار ماه پيش روي سن براي انبوهي از مخاطبانش مي‌خواند و ناگهان سرطان او را از پا انداخت، خود اين قصه‌يي است دراماتيك از يك مبارزه كه مشتري فراواني دارد و در لابه‌لاي سطور آن، "فوبياي سرطان" كه انگار با اين سال‌هاي ما درآميخته و هر خانه‌يي به بلاي آن گرفتار است هم خودش مي‌تواند بر واكنش‌ها نسبت به اين مرگ بيفزايد. تولد و بلوغ مرتضي پاشايي بر روي موج سيال و گسترده اينترنت نيز در شناسايي او به مخاطب و محبوبيتش كمك فزاينده‌يي كرده و در نهايت عنصر حالا پيش‌روي شبكه‌هاي اجتماعي هستند كه از مرگ مرتضي پاشايي، استعاره "يكي هست كه ديگر نيست..." را ساختند و به سرعت نور پراكندند و گوي سبقت از هر رسانه‌يي ديداري، شنيداري و مكتوبي در اين ماجرا بردند. پشت اين دليل‌ها مي‌توان "بدفهمي" طبقه‌هاي اجتماعي را به فراموشي سپرد و گذشت تا مرور زمان، رونق ماجرا را از سكه خارج بيندازد اما چيزي كه با مرور زمان تغيير نمي‌كند، ريشه‌هاي اتفاقي است كه روز جمعه من و بسياري از ما را شگفت‌زده كرده است. تك‌تك آن آدم‌هايي كه پس از شنيدن خبر مرگ مرتضي پاشايي به شكلي نمادين يا حقيقي ابراز احساسات خود را در سپهر همگاني جامعه آشكار ساخته‌اند، وجود دارند و طبقه‌يي هستند گم‌شده و در غبار كه بدون مانيتور رسانه‌ها و دولت‌ها، دارند در دل اين جامعه زندگي خودشان را مي‌كنند. شايد اگر هوشيارتر بوديم، رسانه‌ها بايد خيلي زودتر و جامعه‌شناسان بايد خيلي پيش‌تر اين لايه را مي‌يافتند و قدرت و گستره آن را ارزيابي مي‌كردند اما در ميان يك كشمكش هميشه برقرار سياسي و رسانه‌هاي دورافتاده از جامعه، انتظار حركت با لايه‌هاي اجتماعي نمودي از يك سانتي‌مانتاليسم فرهنگي و اجتماعي است كه رسانه‌هاي‌مان را از كشتي جامعه دورتر و دورتر مي‌سازد. دور از ديدرس آنها كه بايد و در دل اين كشتي هزار فرهنگ رنگارنگ، در سال‌هاي اخير جنبشي تازه برگرفته كه مي‌شود آن را "جنبش لايف‌استايل" دانست.
جنبش زندگي متفاوت با ارزش‌ها و هنجارهاي تازه، جنبش نيروهاي جواني كه مركزهاي خريد غول‌آساي تهران، يك به يك در پاسخ به نياز آنها سربرمي‌آورد و مركز‌هاي تفريحي جذابي چون رستوران‌هاي لوكس، پارك‌هاي مدرن، شهربازي‌هاي جديد، پرديس‌هاي سينماي عالي و زيرزمين‌هاي پر از تفريح‌هاي جديد و جذاب در پي ترويج اين سبك زندگي شكل‌ گرفته‌اند.  درباره اينكه اين لايه اجتماعي چه ويژگي‌هايي دارد، چه ارزش‌ها و هنجارهايي را مي‌پسندد و دنبال مي‌كند، از اساس آيا خوب است يا بد، تهديد است يا فرصت، امروز نمي‌توان پاسخي نوشت چه، اين لايه سال‌هاست كه ناديده بوده و درباره پديده‌هاي ناشناخته هر داوري زودهنگامي، يك بي‌خردي است اما شايد روز جمعه، گستردگي آن، سرانجام بسياري را به خود آورد كه اين جامعه را بشناسیم. ۴۵ سال پیش، زمانی که یک کنسرت موسیقی معمولی در مزرعه‌یی گمنام در نیویورک تبدیل به "وودستاک" و مهم‌ترین حادثه اجتماعی دهه ۶۰ امریکا و تاريخ موسيقي راك‌اندرول شد، رسانه‌هاي امريكايي در آغاز به ديده "تحقير" و با تيترهايي "منفي" به آن پرداختند اما سرانجام روزي رسيد كه منتقدان پرطمطراق تايم ناچار شدند، بنويسند: "اين بزرگ‌ترين رويداد صلح‌طلبانه نيم قرن اخير امريكا بود". تايم توانست به اشتباه خود درباره جامعه‌شناسي لايه "هيپي" امريكا اعتراف كند اما اين براي ما ممكن نيست چرا كه هنوز نمي‌دانيم به‌راستي با چه چيزي روبه‌رو هستيم.

۱۳۹۳/۰۸/۲۰

قانون را به قتل رساندم

مهرانگیز کار
زنی چندی پیش از من مشاوره حقوقی خواسته بود برای پیدا کردن راههای قانونی با هدف تغییر رفتار شوهر و به دست آوردن برابری در زندگی زناشوئی در برخورد با تبعیض هائی که شوهر بر او روا می دارد. این تمام مشکل نبود. مشکل اساسی این بود که زن عاشق شوهرش است و شوهر، مردی است تحصیلکرده و استاد دانشگاه که ابدا پایبندی های خرافی و حتی دینی هم ندارد. در زندگی اجتماعی مورد احترام است و در زندگی خانگی یک مرد پشت کوهی است و همسرش با هر مردی مراوده حرفه ای و اجتماعی دارد، بلافاصله عکس العمل نشان می دهد و به او اتهام خیانت می زند و به تدریج فرصت های زندگی اجتماعی و حرفه ای را از او دریغ می دارد. با او از حقوق نداشته اش حرف زدم و البته او را با حقوقی هم که از آن برخوردار است مثل مهریه و مانند آن آشنا کردم. برایش از حقوق محدود او بر فرزندان مشترک گفتم و تاکید کردم اختیار با خودش است. می تواند برود دادگاه و شاهد و گواهی پزشکی ببرد و از شوهر تعهد بگیرد تا مرتکب رفتار اهانت آمیز نشود و توضیح دادم می تواند مهریه به اجرا بگذارد و بعد آن را ببخشد و طلاق بگیرد...، و البته خیلی حرفهای زنانه و قانونی دیگر. زن شنونده خوبی بود. رفت تا تصمیم بگیرد. دیروز برایم نوشت که مشاوره با شما البته سودمند بود. با استفاده از آن به این نتیجه رسیدم که زورم به قانونگذار نمی رسد و باید قانون را از زندگی زناشوئی ام بیاندازم بیرون. چنین کردم و راحت شدم: "من قانون را به قتل رساندم". توضیح بعدی زن خارج از تصور بود. دست کم برای یک وکیل، بسیار غیر منتظره بود. نوشته است: باور کردم دنبال این قوانین رفتن، وقت تلف کردن و آب در هاون کوبیدن است. من شیمیست هستم. عادت دارم به کار علمی و به دست آوردن نتایج علمی. هرگز دنبال جنبش زنان و کمپین ها و این جور مبارزه ها نرفته ام. به کار خودم مشغول بودم و نمی دانستم چرا زنان فعال در این حوزه ها این همه خطر می کنند. حالا هم با آن که فهمیده ام موضوع از چه قرار است و قانون را برای سرگردانی زنان شوهر دار یا تسلیم بلا شرط آنها از تصویب گذرانده اند، به جای حق خواهی در دادگاه که باید بر پایه این قوانین نا متناسب با نیازهای زنان صورت بگیرد، کلاهم را قاضی کردم و نشستم به مذاکره با شوهرم. گفتم که دوستش دارم و اگر با طلاق به ازاء بذل مهریه موافقت کند، حاضرم همچنان پس از طلاق با او در یک خانه زندگی کنم. در این صورت چون احساس می کنم دو تا انسان برابر با هم زندگی می کنند و یکی حق ندارد دائما از آن دیگری بپرسد کجا رفتی و با چه کسانی حرف زدی، با او بهتر عشق ورزی می کنم. به او گفتم دوست ندارم مطابق قانون محل سکونت من را او تعیین کند یا در برابر فعالیت های اجتماعی ام سنگ بیاندازد. به او گفتم تمکین بی تمکین. نمی توانم زورکی و وقتی حال و حوصله رابطه جنسی ندارم به او حال بدهم. تن دادن به تجاوز به حکم قانون که لذت بخش نیست. پرسیدم: حالا خوشحال هستید؟ بچه ها چی؟ نمی ترسید او در جای یک مرد مجرد با زنان دیگری بدون نگرانی رابطه برقرار کند؟ گفت: پیش از آن که من قانون را در مناسبات زناشوئی به قتل برسانم، قانون عواطف من را به قتل رسانده بود. پرسیدم: چگونه؟ گفت: می توانست با صیغه یک ساعته و بیشتر همین رابطه ها را برقرار کند. قانون هم از او حمایت می کرد. فقط فایده به قتل رساندن قانون این است که تا بو ببرم دلش جای دیگری است مثل یک انسان می توانم محل سکونت خودم را انتخاب کنم و جائی زندگی کنم که او نباشد و نتواند مدعی ام بشود.  بچه ها هم راحت شده اند. در این خانه کسی از قانون نفقه حرف نمی زند. کسی از مهریه حرف نمی زند. توافق کرده ایم تا هرگاه یکی دلش جای دیگری رفت، خداحافظی کند و برود دنبال دلش. مدتی است زندگی خوشی داریم. از بودن با هم لذت می بریم. این درجه از رفاه و امنیت را با به قتل رساندن قانون بد به دست آورده ام. از شما متشکرم که قانون را به من آموختید. می گویم: حقوقدان ها ها در سراسر جهان از گذشته تا حال معتقد بوده و هستند که "قانون بد بهتر از بی قانونی است". پاسخ می دهد: "قانون بد را هر یک از ما باید به دست خودمان نابود کنیم. وقتی پیش از آن که قانون بد بتواند ما را مچاله کند، ما آن را مچاله کنیم، به تدریج قانون متروکه می شود و قانونگذاری که جاهل است نسبت به نیازهای مردم و نمی فهمد تحولات وسیع اجتماعی اتفاق افتاده و طیف وسیعی از زنان با مشخصات من، دارند در این کشور کار می کنند، جایش را می دهد به قانونگذار روز آمد و می رود پی کار و کاسبی دیگری. پرسیدم: خیال می کنید به همین سادگی و بدون کشت و کشتار، این قانونگذار می رود چی کارش؟ می گوید: من و زنان امثال من نمی خواهیم آدم بکشیم یا کشت و کشتار راه بیاندازیم. اما از انسانیت خودمان با کشتن قانون در مناسبات زناشوئی دفاع می کنیم. این دفاع مشروع است. جمعی از زنان که هشیاری بیشتری دارند اصلا تن به عقد و قید های قانونی که درشباهت با قیدهای بردگی است نمی دهند و عرصه "ازدواج سفید" را گشوده اند. جمعی دیگر پای سفره عقد می نشینند و بعد که درگیر بردگی می شوند با امثال شما تماس می گیرند و تازه می فهمند چه بلائی سر خودشان آورده اند. کسانی که رد حرفهای شما را می گیرند و سرگردان دادگاهها می شوند، زن های خردمندی نیستند. شما به ما کمک نمی کنید. می پرسم: این که از حقوق داشته و ناداشته تان با خبر شده اید، کمک نبوده است؟ می گوید: کمک بوده تا بفهمم کجای این کره خاکی ایستاده ام و آن وقت توانسته ام دشمن خودم را بشناسم. البته شما نشانی دشمن را به من داده اید و بسیار ممنونم. اما برای رهائی آدرس عوضی داده اید. می پرسم: کدام آدرس عوضی بوده؟ می گوید: آدرس "قانون" و این که برای رهائی دنبال این قوانین را بگیرم. می پرسم: اگر رابطه ات با این مرد ابتدا شرعی و قانونی نبود که بچه هایت می شدند حرامزاده و انگشت نمای این و آن و بدون حقوق برابر با بچه های حلال زاده. می گوید: این قانون را هم باید کشت. می پرسم: چه جوری؟ می گوید: با قبول این همه بچه های خیابانی به فرزندی. می خندم و می گویم: پس قانون را که خیال می کنید کشته اید باید دوباره سراغش بروید. بدون قانون فرزند خواندگی که نمی شود فرزند خوانده داشت. می گوید: متوجه نیستید کشتن قانون از هزار تا جنبش زنان بهتر است. ما این قانون را هم به قتل رسانده ایم. راهش را بلدیم. افسوس که شما موی خود را در راه اصلاح قانون سفید کردید. بی نتیجه. نسل امروز زنان با استفاده از تجربه های پشت سر، قوانین مزاحم را به قتل می رسانند و سراغ مشاور حقوقی را نمی گیرند. ادامه می دهم: جواب من را ندادید. چه طوری بچه ای را به فرزند خواندگی وارد خانه می کنید. می گوید: پیداست شما خیلی وقت است ایران نیستید و نمی دانید می شود زنی را که از فرط استیصال و فقر می خواهد کلیه اش را بفروشد و فرزندانش را از گرسنگی نجات بدهد، متقاعد کرد تا فرزندی بزاید و بسپارد به زنی که حاضر است پول خوبی به او بدهد. می پرسم: شناسنامه چه جوری صادر می شود؟ می گوید: با پول. می پرسم: جای نام پدر خالی می ماند؟ می گوید: نه. به صورت صوری صیغه شوهر آن زن می شود و شناسنامه هم می گیرد با نام پدر. راهش را بلدیم. می پرسم: باز هم قانون جائی گریبان تان را می گیرد. می گوید: چه قدر ما را از قانون می ترسانید. بی خیال قانون و قانونگذار. ول شان کنید هر چه می خواهند قانون چپ اندر قیچی بنویسند. ما تره هم برای قوانین شان خرد نمی کنیم. در حالی که خنده هایم و شاید گریه هایم را می خورم می گویم: موفق باشید. پیداست که "جنبش کشتن قانون بد" در ایران امروز، بیشتر از دیگر جنبش ها پیرو و فعال دارد. بهتر است به فرجام آن نیاندیشیم.
http://www.roozonline.com/persian/news/newsitem/archive/2014/november/09/article/-eb74b5aea9.html