۱۳۹۳/۰۳/۰۴

طبیعت ...

 طبیعت! همه ما را در احاطه و چنبره خود دارد! و ما ناتوانتر از آنیم که از حیطه آن به در آییم ، یا که ژرف تر در این حیطه فرو رویم . ما را ناخواسته و نامنتظر در چرخه رقص خود در می آورد و با خود می برد و می برد ، تا به آن روز که سرانجام خسته شویم و از آغوشش فروغلتیم . او تا به جاویدان موجوداتی نو می آفریند . آنچه اینک هست، هیچگاه نبوده است ، و آنچه بوده است ، دیگر هرگز باز نمی گردد - همه چیز نو است و با این حال پیوسته همان است که بود .
ما در دامان او زندگی می کنیم و با اینهمه با او بیگانه ایم ، و او بی وقفه با ما در گفت و شنود است بی آنکه هرگز رازش را بر ما فاش کند . ما پیوسته در راه تاثیر بر آن می کوشیم ، و با این حال از چیره شدن بر کارکردش ناتوانیم . بنیان هرچیزی را آشکارا بر فردیت گذاشته است ، و با این همه هیچ بهایی به فرد نمی دهد . کارش همه ساختن است و ویران کردن دوباره ، و کسی را به کارگاه او راهی نیست .
در کالبدِ فرزندانی بی شمار زندگی میکند . و مادر، کجاست آن مادر ؟ یگانه و تنها هنرمند اوست : در ساده ترین چیزها و همزمان بزرگترین ناهمسازی ها بی کمترین نشانه ای از تلاش تا به اوج کمال می رود : در قاطعیتِ بی چون و چرایش پیوسته رگه ای از نرمش ، و هم از این رو هریک از زاده هایش برخوردار از سرشتی یگانه و هریک از پدیده هایش صاحب مفهوم خاص خویش ، و با این حال همه ی عناصرش سازنده یک چیز و پدید آورنده ی یک چیز هم .
نمایشی به تماشا گذاشته است . آیا خود تماشاگر این نمایش است ، نمی دانیم . و با این حال آن را برای مایی به تماشا گذاشته که در حاشیه ایستاده ایم .
هستی اش زندگی ای است جاویدان ، سراپا شدن و جنبیدن ، و با این حال چرخشش همواره بر یک مدار . پیوسته در دگرگونی است و یک لحظه هم سکون نمی پذیرد . در قبال ماندن هیچ درک و تفاهمی ندارد , و سکون را نفرین کرده است . راسخ است ، گامش سنجیده ، استثناهایش نادر و قوانینش تغییر ناپذیر .
اندیشه کرده است و پیوسته در اندیشه است . اما نه در مقام انسان ، بلکه در مقام طبیعت . درکی خاص و با این همه فراگیر را برای خود محفوظ نگه داشته است ، درکی از دسترس دیگران دور .
انسانها همه در بطن اویند و او در بطن همه . با همگان به بازی ای دوستانه است و همواره خوشحال ، اگر که آدمها توشه ای بیشتر از او برگیرند . بازی اش با بسیاری کسان پنهانی است و پیش از آنکه دریابند ، این بازی را به آخر رسانده است .
آن ناطبیعی ترین چیزها هم طبیعت است . کسی که طبیعت را در همه جا نبیند ، هیچ جا به درستی نمی بیندش .
خودش را بسیار دوست دارد و با چشم و دلی بیشمار تا جاویدان غرق تماشای خویش است . به تقسیم خود می پردازد ، تا به این وسیله از وجود خود لذتی بیشتر ببرد و پیوسته خوشگذرانان بیشتری پدید می آورد ، از گفت و شنود سیر نمی شود . از وهم و پندار خوشش می آید و با سختگیری خودکامان کیفر می کند . مخلوقات خود را از عدم بر می آورد و با آنها نمی گوید که از کجا آمده اند و به کجا می روند . بر اینهاستت که راهپ.یی کنند و بس . صرفا چرخه و مدار را می شناسد . 
نمایشش همیشه تازگی دارد ، چرا که همیشه تماشاگرانی تازه می آفریند . زندگی زیباترین ساخته اوست و مرگ شگرد او در راه برخورداری از زندگی بیشتر .
انسانی را در حجاب تاریکی درمیپیچد ، اما در وجودش کششی جاویدان به طرف نور قرار می دهد . همزمان به زمین وابسته اش می کند ، نیز کاهل و سنگینش ، و با این حال هرباره از نو به خود می آوردش .
نه زبانی دارد و نه کلامی . با این حال زبان می آفریند و قلب هم . و در پرتو آن ها احساس می کند و سخنگویی هم .
تاج او عشق است . تو تنها در پرتو عشق به آن نزدیک می شوی . میان همه موجودات جدایی می اندازد تا در همه چیز میل بلعیدن بیدار شود . پدیده ها را تک می آفریند تا به هم کشش بیابند . چند جرعه از جام عشق را جبران زندگی ای سراسر رنج می سازد .
خود همه چیز است . خود خویش را کیفر می کند ، خود به خویش پاداش می دهد . خود به خویش غم می رساند و خود به خویش شادی هم . خشن است و نرمخو، مهربان و هراس انگیز، ناتوان و سراپا قدرت ، و همه چیزش حال و حضور . گذشته و آینده ای نمی شناسد . اکنون برایش جاودانگی است . رحیم است . من او را با همه صنع و ساختش می ستایم . او فرزانه است و خاموش . تو به هیچ رو از باطنش توضیحی بیرون نمی کشی و به زور چیزی از او نمی ستانی مگر آنکه خود داوطلبانه هدیه ات کند . ترفند و نیرنگ در چنته دارد اما در راه مقصودی نیک . و تو، بهتر آنکه هیچ متوجه نیرنگش نشوی ...

رنج های ورتر جوان
یوهان ولفگانگ فون گوته

هیچ نظری موجود نیست: