«پهلوان تار»
دربارۀ محمد رضا لطفی و به بهانۀ 55 سالگی اش
(روزنامۀ ایران، دوشنبه 17 دی ماه 1380)
گاهی وقت ها، پرداختن به بعضی آدم ها به این سبک وسیاق ضرورتی ندارد؛ بعضی از آدم ها همیشه هستند. لازم نیست به یادشان بیاوری. اگرعاشق بوده ای می دانی که ذهن عاشق همیشه حداقل دو فکر موازی دارد؛ فکر ثابت خیال معشوق است و آن دیگر، هر چه می خواهد باشد.
برای من لطفی تارنواز در مقام گفت و گو از هر چه که در بارۀ تار هست، چنین است: اگر به ظهیرالدوله می روم که بارگاه درویش را زیارت کنم لطفی هم هست، اگر دسترنج یحیی را می بینم لطفی هم هست، اگر ساز میرزاحسینقلی را می شنوم می اندیشم اگر ساز لطفی را می شنید چه می گفت، و اگر نوای تاری برانگیزاننده است، تار لطفی هست که با آن محکش بزنم و اگر قرار باشد حسود باشم، درتمام دنیا فقط یک چیز هست که به آن حسد ببرم و آن تار لطفی است.
نیک بختی دارند دوستداران ساز لطفی که ویلن را سپرد و تار برداشت. زمانه کارش را کرد، تاریخ آدم هایی را که به دردش می خورند درمیابد.دوربین در دست چاپلین روزنامه فروش می گذارد و گرگانی ویلن نواز را شیفتۀ تار می کندو به مغازۀ «بخشی»اش می فرستد تا تنها تاری که به دستش می خورد را در کفش بگذاردتا بهترین تارهای تاریخ را بنوازد.
هر چند که اگر نمی زد کار همۀ تارنوازان امروز راحت تربود. فراموشش کن، کار همه مان دشوار شد اما اگر نمی زد با گوش سپردن به کدام تاردشواری ها را از یاد می بردیم. هیچ دیده ایدش بعد از تار زدن؟ به شرطی که بخواهد؟کسی را یارای گفت و گو نیست. پهلوانی را می ماند کار تمام کرده، نسق نمی کشد امانفس کشی نیست؛ و این در حضور است. اگر غایب باشی و گرد و خاکش را به جای دیدن بشنوی، تولدی فرخنده می بینی که محصول زایمانی سخت است. زایمانی مردانه، از پهلوان تار، پهلوانی زندگی ساز.
درست ده سال قبل در مجلۀ آدینۀ شمارۀ 60 در بارۀ اوچیزی نوشتم. در بخشی از آن مقاله کمی در بارۀ مضرابش، جملاتش و... گفتم. امروز بعداز یک دهه حرف زدن در بارۀ خصوصیات فنی تارنوازی اش را نازل می بینم. اینکه حرفی ندارد، حرف آن است که لطفی قیمت تار را گران کرد (کسی این را گفته)، باور کنید قبلاز او تار خیلی ارزانتر بود.
حرف آن است که او بعد از سه تار نوازی اش (به یاددرویش خان) بازار سه تارسازان را گرم کرد. قبل از لطفی کسی تار نمی ساخت، همه مرده بودند. همه شاهرخ می خریدند و جعفر و عباس و اگر وسعشان می رسید یحیی. بازار چاووش اش چنان داغ شد که تار کم آمد و گران شد، مگر یحیی و شاهرخ و... چقدر ساز یا ساز خوب ساخته بودند.
به یاری اش شتافتند و برایش ساختند. کارگاهی ساخت وسازندگان را ترغیب کرد به ساختن و نوازندگان را تشویق کرد به نواختن با آن ساخته ها.یکی اش را هم برای خودم خرید. یحیی را گران کرده بود نمی توانستم بخرم.
وقتی آن تار را برایم خرید دو سه سالی بیشتر از آن زمان نگذشته بود که از صحنه پایینش کشیده بودند. یکی از مردان کمیتۀ آن زمان که فکر کرده بود موسیقی بد است هنگام اجرا دست بر شانه اش زده بود که: «تمامش کن». اونمی دانست که لطفی قبلاً این کار را کرده است!
کسی را از صحنه پایین آورده بود که دو سه سالی پیش از آن راست ترین راست پنجگاه تاریخ موسیقی را بر مزار حافظ تمام کرده بود. کسی راکه کمی قبل از آن راستانه، یاوری را تمام کرده بود و تنها کسی بود از یاران استادش برومند - که با دغل از مرکز حذفش کردند - که جانب حق را گرفت و از «مرکز حفظ واشاعۀ موسیقی» بیرون آمد. او نمی دانست کسی را از صحنه پایین می کشد که «سپیده» راساخته تا بعدها فرزندانش به شوق شنیدن آن در رقم زدن سرنوشت خود شریک شوند.
او را چند سالی پیش از آن در سنندج دیده بودم. درکودکی در منزل پدرم و از آن زمان با تار او بزرگی ام رقم خورد. دانستم در بزرگی باید دنبال چه باشم. من نه، تار او گفت.
در نامۀ شیدای شمارۀ 4 و 5 به بهانۀ چاپ یکی از آثاردرویش خان که نت کرده بودم لطفی کرده و به معرفی من پرداخته بود: «هنگامی که او رابرای اولین بار در منزل پدرش ملاقات کردم چنان سرمست و بیقرار به نغمات ساز گوشمی کرد که مرا یاد التهابات هنرمندان بزرگ و بی قراری های آنها می انداخت.»
چنین گفته ای از بی قرارترین تارنواز دوران در بارۀهر کس می تواند مایۀ مباهات ابدی باشد اما سوگند به نوای تارش این نقل را نیاوردم که به آن مباهات کنم. آوردم که جوابش را بدهم: آری، اگر من بی تار لطفی چنین بی قراری هایی می داشتم همانی بودم که او گفته بود اما مگر تارش برای کسی قرار می گذاشت. امروزدیگر نمی توانم تارش را گوش کنم. از بی قراری هراس دارم.
در تمام دورانی که تدریس کرده ام شاگردی ندیده ام که هنگام داوری در بارۀ ساز لطفی چشم و رویی دگرگون پیدا نکند. ناگفته پیداست که مامحرمان راز بودیم: «هر چه می خواهد دل تنگت بگو». هر عاشقی در محفل عشق بی پیرایه از معشوق می گوید و ناگفته نگذارم که بارها در محافلی که خالی از اغیار نبوده است حس کرده ام یا می دانسته ام که کسی عاشقانه با ساز لطفی عشق می کند اما یا نمی گوید یا از دیگری می گوید. بگذار چنین باشد. چیزی از ذات معشوق نمی کاهد.
می دانم نوشته ام کاملاً شخصی شده است اما به سفارش دهنده یعنی آقای شهرنازدار هم گفتم که مقاله نویس حرفه ای نیستم تا آنگونه بنویسم که می خواهد.او هم گفت باشد.
من هیچگاه با لطفی دوست نبوده ام تا در بارۀ شخصیت اش داوری های شخصی یا دوستانه داشته باشم. او همواره استادم بوده است و من همواره دردوستی با سازش در صف دوستدارانش جای داشته ام و این را می دانم که در حیطۀ موسیقی و سازش که مرا با او مرتبط می کند همواره پهلوان من بوده است.
سال ها قبل وقتی در معیت گروه استادم حسین علیزاده به امریکا رفتیم در چند ایالت کنسرتهایی برگزار کردیم. زمانی که به واشنگتن رسیدیم (لطفی مقیم آنجا بود) یکی از همراهان پیشنهاد کرد که در کنسرت واشنگتن ازلطفی بخواهیم که با ما همراه شود و به صحنه بیاید. بقیه شعف زده شدند و به لطفی گفتند و او هم قبول کرد.
دو سه روزی تا کنسرت مانده بود. مأمور شدم قطعات کنسرت را با او کار کنم. خانۀ بزرگ او شلوغ بود و غیر از اطرافیان و شاگردان خودش جمع گروه ما هم اضافه شده بود. فرصت هم کم بود. دو سه ساعتی در اتاقش کار کردیم.فردایش سر ساعت در اتاقش بودم. کمی که کار کردیم تار را گذاشت و سیگارش را برداشت و گفت: «فرصت نیست این قطعه ها را یاد بگیرم دف می زنم».
لطفی آمد و در کنار دوستان و شاگردش که من بودم و تار می زدم نشست دف زد و چه مردانه زد؛ پهلوانی از این بیشتر؟
زیباترین تصویری را که می توانم در طول سی و چند سالشناختش از او به یاد بیاورم دف زدنش در آن صحنه است. مولانا را به یادم می آورد باشمایلی پهلوانانه: «بیا بیا دلدار من».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر