۱۳۹۳/۰۳/۰۴

طبیعت ...

 طبیعت! همه ما را در احاطه و چنبره خود دارد! و ما ناتوانتر از آنیم که از حیطه آن به در آییم ، یا که ژرف تر در این حیطه فرو رویم . ما را ناخواسته و نامنتظر در چرخه رقص خود در می آورد و با خود می برد و می برد ، تا به آن روز که سرانجام خسته شویم و از آغوشش فروغلتیم . او تا به جاویدان موجوداتی نو می آفریند . آنچه اینک هست، هیچگاه نبوده است ، و آنچه بوده است ، دیگر هرگز باز نمی گردد - همه چیز نو است و با این حال پیوسته همان است که بود .
ما در دامان او زندگی می کنیم و با اینهمه با او بیگانه ایم ، و او بی وقفه با ما در گفت و شنود است بی آنکه هرگز رازش را بر ما فاش کند . ما پیوسته در راه تاثیر بر آن می کوشیم ، و با این حال از چیره شدن بر کارکردش ناتوانیم . بنیان هرچیزی را آشکارا بر فردیت گذاشته است ، و با این همه هیچ بهایی به فرد نمی دهد . کارش همه ساختن است و ویران کردن دوباره ، و کسی را به کارگاه او راهی نیست .
در کالبدِ فرزندانی بی شمار زندگی میکند . و مادر، کجاست آن مادر ؟ یگانه و تنها هنرمند اوست : در ساده ترین چیزها و همزمان بزرگترین ناهمسازی ها بی کمترین نشانه ای از تلاش تا به اوج کمال می رود : در قاطعیتِ بی چون و چرایش پیوسته رگه ای از نرمش ، و هم از این رو هریک از زاده هایش برخوردار از سرشتی یگانه و هریک از پدیده هایش صاحب مفهوم خاص خویش ، و با این حال همه ی عناصرش سازنده یک چیز و پدید آورنده ی یک چیز هم .
نمایشی به تماشا گذاشته است . آیا خود تماشاگر این نمایش است ، نمی دانیم . و با این حال آن را برای مایی به تماشا گذاشته که در حاشیه ایستاده ایم .
هستی اش زندگی ای است جاویدان ، سراپا شدن و جنبیدن ، و با این حال چرخشش همواره بر یک مدار . پیوسته در دگرگونی است و یک لحظه هم سکون نمی پذیرد . در قبال ماندن هیچ درک و تفاهمی ندارد , و سکون را نفرین کرده است . راسخ است ، گامش سنجیده ، استثناهایش نادر و قوانینش تغییر ناپذیر .
اندیشه کرده است و پیوسته در اندیشه است . اما نه در مقام انسان ، بلکه در مقام طبیعت . درکی خاص و با این همه فراگیر را برای خود محفوظ نگه داشته است ، درکی از دسترس دیگران دور .
انسانها همه در بطن اویند و او در بطن همه . با همگان به بازی ای دوستانه است و همواره خوشحال ، اگر که آدمها توشه ای بیشتر از او برگیرند . بازی اش با بسیاری کسان پنهانی است و پیش از آنکه دریابند ، این بازی را به آخر رسانده است .
آن ناطبیعی ترین چیزها هم طبیعت است . کسی که طبیعت را در همه جا نبیند ، هیچ جا به درستی نمی بیندش .
خودش را بسیار دوست دارد و با چشم و دلی بیشمار تا جاویدان غرق تماشای خویش است . به تقسیم خود می پردازد ، تا به این وسیله از وجود خود لذتی بیشتر ببرد و پیوسته خوشگذرانان بیشتری پدید می آورد ، از گفت و شنود سیر نمی شود . از وهم و پندار خوشش می آید و با سختگیری خودکامان کیفر می کند . مخلوقات خود را از عدم بر می آورد و با آنها نمی گوید که از کجا آمده اند و به کجا می روند . بر اینهاستت که راهپ.یی کنند و بس . صرفا چرخه و مدار را می شناسد . 
نمایشش همیشه تازگی دارد ، چرا که همیشه تماشاگرانی تازه می آفریند . زندگی زیباترین ساخته اوست و مرگ شگرد او در راه برخورداری از زندگی بیشتر .
انسانی را در حجاب تاریکی درمیپیچد ، اما در وجودش کششی جاویدان به طرف نور قرار می دهد . همزمان به زمین وابسته اش می کند ، نیز کاهل و سنگینش ، و با این حال هرباره از نو به خود می آوردش .
نه زبانی دارد و نه کلامی . با این حال زبان می آفریند و قلب هم . و در پرتو آن ها احساس می کند و سخنگویی هم .
تاج او عشق است . تو تنها در پرتو عشق به آن نزدیک می شوی . میان همه موجودات جدایی می اندازد تا در همه چیز میل بلعیدن بیدار شود . پدیده ها را تک می آفریند تا به هم کشش بیابند . چند جرعه از جام عشق را جبران زندگی ای سراسر رنج می سازد .
خود همه چیز است . خود خویش را کیفر می کند ، خود به خویش پاداش می دهد . خود به خویش غم می رساند و خود به خویش شادی هم . خشن است و نرمخو، مهربان و هراس انگیز، ناتوان و سراپا قدرت ، و همه چیزش حال و حضور . گذشته و آینده ای نمی شناسد . اکنون برایش جاودانگی است . رحیم است . من او را با همه صنع و ساختش می ستایم . او فرزانه است و خاموش . تو به هیچ رو از باطنش توضیحی بیرون نمی کشی و به زور چیزی از او نمی ستانی مگر آنکه خود داوطلبانه هدیه ات کند . ترفند و نیرنگ در چنته دارد اما در راه مقصودی نیک . و تو، بهتر آنکه هیچ متوجه نیرنگش نشوی ...

رنج های ورتر جوان
یوهان ولفگانگ فون گوته

۱۳۹۳/۰۲/۳۱

رنج های ورتر جوان ( Die Leiden des Jungen Werther)

رنج های ورتر جوان در تاریخ ادبیات آلمانی نخستین داستان تراژیک از نوع مدرن است . داستانی عاشقانه که در آن جدال نیکی و بدی ، و پیروزی ریاکارانه ی بنیاد بد نیست که مرگ غمبار قهرمان آرمانی آن را رقم می زند . نگاه وحدت وجودی در این اثر نیک و بد را به جای رودررویی با هم ، به درون روابط پیچیده ی ذهن فرد و اجتماع می برد . این تراژدی ، که از عملکرد گناه و عامل شر خالی است ، اثری پیشگام در مبارزه با کهنه اندیشی قرون وسطایی و به سهم خود راه گشای فکری انقلاب بزرگ فرانسه شمرده می شود . این رمان بزرگترین موفقیت ادبی گوته به شمار می رود و در میان آثار این ادیب بزرگ آلمانی بیشترین ترجمه را به خود دیده است . متن فرانسوی این اثر را ناپلئون بناپارت بیش از هفت بار خوانده است !!!
بازنمایی دنیای درونی انسانی که خلق و خویی سوای رفتار رایج روز دارد و خوش تر دارد زندگی را در حاشیه اجتماع بگذراند، بیش از دویست سال است که در ادبیات آلمانی و اروپایی - و اگر به بوف کور بیندیشیم ، در این میان در داستان سرایی فارسی هم - گاه و بیگاه تکرار می شود و بویژه در دوران های بحرانی رواجی بیشتر می یابد ، خواهی مقصود از آن ارائه تعریفی تازه از انسان باشد ، یا کوشش در راه گشودن روزنه هایی نو بر درک درون انسان ، یا پیچیدگی های زندگی اجتماعی اش .
نوع این رمان ، یعنی جنبه نامه نگارانه ی آن ، که نیاز زیادی به پرداختن به رویدادهای ظاهری و حوادث بیرونی ندارد و میدان را بویژه برای کاووش در درون قهرمان حساس، باهوش، سنت ستیز و با این حال پاکباز و آرمان گرای این داستان آزادتر می گذارد ، نیز حال و هوای شورشگرانه و اجتماع گریز آن - که از مکتب جوانانه و عصیانگرانه ی توفان و طغیان مایه می گرفت - انگاری با روح زمانه همخوانی داشت و این همه باید که زمینه این توفیق بی مانند را فراهم می کرد .
کمی به متن سر میزنم :

بیست و دوم مه
زندگی در چشم برخی آدمها خواب و خیالی بیش نیست . این گمان گاهی به من هم دست می دهد .وقتی آن مرز و محدودیتی را میبینم که پویایی و پژوهندگی آدمی اسیر حصار آن است . وقتی می بینم هدف همه ی سختی ها تامین نیاز زندگی است و هدف این تامین باز به سهم خود افزودن بر روزهای همین زندگی سخت ، یا وقتی میبینم دلخوشی آدمی به آن اندک دستاوردهای دانش و پژوهش بر توهم و تسلیم پایه دارد و از این حیث آدمی صرفا اسیری است که دیوارهای سیاهچال خود را با تصویرهایی رنگین و چشم اندازهایی زیبا می آراید ....همه این چیزها ،ویلهلم عزیز, مرا به بهت می اندازد . پس در درون خود فرو می روم و در این جا جهانی را می یابم ! ولی جوهره این جهان هم بیشتر گمان است و گنگی ، و نه گردش و گزارشی زنده . چنین است که همه چیز در پیش حس و نگاهم بهم می ریزد و تار می شود و من دوباره رویا آلوده به دنیا لبخند می زنم و می گذرم .
همه بزرگان و آموزگاران و مربیان برآنند که بچه خودش نمی داند چرا می خواهد . ولی اینکه بزرگترها هم مثل بچه در دامان زمین تاتی می کنند و مثل بچه نمی دانند از کجا آمده اند و به کجا می روند ، و در کار و کردارشان حتی آن هدف راستین و روشن بچه هم نیست و مثل بچه هم به حکومت با ابزار نان قندی و توسری تن در می دهند ، واقعیتی است که بسا بسیاری نپذیرند ، حالی که به گمان من این واقعیت روشنی روز را دارد !
من این داوری ام را رک و راحت با تو درمیان می گذارم ، چون میدانم در جوابم بسا تایید کنی اساسا آدمهایی خوشبخت ترند که بچه وار فارغ از غم فردا زندگی می کنند و به هرجا که می روند عروسکشان را با خودشان می برند و رخت به تنش عوض می کنند و به هوای نان قندی مادر با همه احترام جلوی صندوق خوراکی بالا و پایین می روند ، وقتی هم که بالاخره به این آرزوی دلشان رسیدند ، دو لپه می خورند و داد می زنند : باز هم! این آدمها مخلوقاتی خوشبخت اند ، و جز این قماش ، کسانی هم که روی کار و کسب حقیرشان یک اسم دهن پرکن می گذارند و دنبال سود خود دویدن را با منت تمام کاری کارستان در راه رفاه جامعه جا می زنند . خوشا به حال آنها که این عشوه ها را بلدند ! ولی آن انسانی که فروتن است و از سر راستی کنه چنین راه و رسمی را می بیند ، و می بیند هم که دستمایه ی هر شهروند خوش نه بیش از این است که باغچه خانه اش را باغ بهشت می گیرد ، یا آن تیره روزترین بی نوا هم خود اگر در زیر بار سختی از نفس بیفتد ، میل به زندگی از سرش نمی افتد ، و هر آدمی که بگیری دوست دارد آفتاب را شده حتی یک دقیقه بیشتر ببیند ،یک چنین انسانی خاموشی پیشه می کند و به دنیای عواطف خود پناه می برد و خوشبخت است ، چرا که انسان است . و هر اندازه هم که در قید و بند باشد ، در کنه دل احساس شیرین آزادی را نگاه می دارد و می داند هروقت که خواست ، در خود می بیند ترک این سیاهچال کند ...

رنج های ورتر جوان
یوهان ولفگانگ فون گوته
ترجمه محمود حدادی

۱۳۹۳/۰۲/۲۸

پرواز با ساز ...


شما بابایی / امیر بهاری
  
می گویند کمانچه در میان سازهای ایرانی ،« صندوقچه مویه های انسانی »است . این مساله را اگر بتوان پذیرفت ، آن وقت کمانچه نوازی مجنون وار « کیهان کلهر » قابل درک می شود ، اینکه هنگام نواختن « جانش » با « سازش » یکی می شود یا به قول علیزاده ،« کلهر با سازش پرواز می کند. » می شود هم به گفته نیویورک تایمز استناد کرد که نوشته : « آرشه ی کمانچه کلهر که بر سازش کشیده می شود ، همچون صدای آدمی است که دارد یواشکی حرف های دلش را به شما می زند .... صدای خش دار و اساطیری .»
آخرین اثری که از او در ایران منتشر شد ، « تنها نخواهم ماند »است ؛اثری که توسط موسسه فرهنگی هنری « نقطه تعریف » با مدیریت « امیر حسین الله وردی » منتشر شد . این شرکت در این سالها بسیاری از آثار مهم موسیقی بی کلام را منتشر کرده . « تنها نخواهم ماند » اثر مشترک او با علی بهرامی فرد در فهریت برترین آلبوم های سال 2012 سایت « آی تیونز » قرار گرفت و با استقبال گسترده ای در میان مخاطبان ژانرموسیقی ملل مواجه و توسط  نشریه سانگ لاینز هم به عنوان اثر برگزیده بداهه نوازی ملل معرفی شد . او اما آنقدر که در خارج از ایران فعال است ، در ایران نیست . هرچند می گوید که حالا برنامه هایی برای اجرای کنسرت در ایران دارد ؛ آن هم با نوازندگان خارجی . به هر روی ، کلهر نوازنده ای است که این ساز را بالغ کرد و ظرفیت هایش را کشف . آن را شناساند و لایه های گسترده مخفی اش را ، نه تنها برای مخاطب ایرانی که برای آدمیانی از سراسر دنیا ، آشکار کرد . کلهر، از « صفت » خوشش نمی آید . از چیزهایی مثل « بهترین » و « شناخته شده ترین » و « بزرگترین » . باید آشنایی ای – هرچند اندک – با او داشت تا خیلی زود این را متوجه شد . لابد حالا هم اگر بخواند که ما نوشته ایم : « او شناخته شده ترین موسیقی دان ایرانی در جهان است » ابروهایش را درهم بکشد و روی خوش نشان ندهد اما خب این واقعیتی است که نمی شود کتمانش کرد . با همه اینها تعریف او از جهانی شدن متفاوت از آن چیزی است که این روزها بر فضای موسیقی ایران حاکم است . می گوید زمانی می شود جهانی شد که پیش از آن ایرانی بود و زمانی می توان در موسیقی جهانی حرفی برای گفتن داشت که موسیقی ایرانی را خوب شناخت و نواخت . همان چارچوبی که خیلی های دیگر، قبولش ندارند و آن را مانع قلمداد می کنند . این همان راهی است که بسیاری از موسیقی دانان جهانی برای شناسایی فرهنگ موسیقیایی خود به کار برده  و موفق هم شده اند ، کما اینکه « نیویورک پست » نیز بر این ماجرا صحه می گذارد و زمانی می نویسد : « نوازندگی کلهر شروعی برای ساختن جریانی است که پیش از این آن را « راوی شانکار » هندی در همکاری با بیتلز و « جان کیج » در دهه 60 و « نصرت فاتح علی خان » پاکستانی در اجراهایش به همراه « پرل جم » و « پیتر گابریل » در سالیان دور تجربه کرده بودند .
اما او که تحصیلات آکادمیک موسیقی اش را در غرب گذرانده ، تنها به شناخت موسیقی ایرانی که به غایت آن را می شناسد ، کفایت نکرد و کمانچه را با تمام فرهنگ ها ی موسیقیایی ایران درآمیخت . کلهر به معنای متداول در موسیقی ایران استاد ندیده ، اما با استادی – می دانیم که کیهان کلهر ، از این واژه هم خوشش نمی آید – کمانچه را با بافت های فرهنگی ایران آمیخته و تکنوازی ها و دونوازی و دونوازی های تلفیقی متعددی از آن را اجرا کرده است . کیهان کلهر« تکنوازی و بداهه نوازی » را مهمترین خصوصیت موسیقی دستگاهی می داند . می تواند در اجراهایش عمیق ترین بداهه نوازی ها را اجرا کند و همان زمان ، هم جواب آواز بدهد و هم جواب ساز دیگری را . اینها از تسلطش بر ردیف موسیقی دستگاهی می آید ، از شناختش نسبت به ریتم و ملودی و ادوات تحریر . به قول ویواین شوایتزر تحلیلگر روزنامه نیویورک تایمز : « آثار کلهر اغلب با بداهه نوازی همراه است ؛ مهارتی که در سنت موسیقی کلاسیک فارسی سابقه ای دیرینه دارد . بداهه نوازان کار خود را بر پایه مجموعه ای از ملودی ها و موتیف ها که « ردیف » خوانده می شوند ، قرار می دهند . موسیقی دانان کلاسیک غربی به ندرت در کارهایشان بداهه نوازی کرده اند . در عین حال اعتقادی به دونوازی هم دارد . معمولا دونوازی هایش همراه با یک ساز مضرابی است ؛ اما با نگاهی نو یا همراهی با سازی ضربی ، همچنین می تواند کنار نوازنده ای دیگر از سرزمینی دیگر بنشیند . فرقی نمی کند که نوازنده ترک باشد یا از آسیای دور، هندی باشد یا از دنیای غرب . اما تعریفش از موسیقی تلفیقی هم تعریف خاصی است . همان چیزی که در این گفت و گو به آن اشاره کرده است . در دونوازی هایش ، چه آن زمان که با اردال ارزنجان می نوازد – تا بیکران دوردست – چه آن وقت با شجاعت حسین خان همراه می شود – غزل 4-1- تلاش می کند تا اشتراکات موسیقی این دو فرهنگ را از ریتم گرفته تا ملودی درک و آن را تقویت کند . به همین خاطر است که تلفیقی که صورت می گیرد ؛ تلفیقی بر پایه اصول هر دو موسیقی است و این امکان برای هر دو نوازنده وجود دارد تا به معرفی موسیقی خود بپردازند . او البته با ارکسترهای بزرگتر نیز همکاری داشته است . از شیدا و دستان گرفته تا همکاری با هنرمندان و گروه های معتبر و شناخته شده موسقی از سراسر جهان در قالب گروه هایی چون کرونوس کوارتت ، ارکستر فیلارمونیک نیویورک ، کوارتت بروکلین رایدر ، گروه جاده ابریشم و ... که از او یک موسیقی دان جهانی ساخته است .
کلهر در عین حال در زمینه آهنگسازی نیز فعالیت های متعددی داشته است ، او در این تجربه هایش با آگاهی کامل از فرم در موسیقی ایران ، نگاهی آزاد به سازبندی داشته و از ترکیبات سازهای غیر متداول بهره برده ، برای مثال قشمه و دوتار را کنار ویولن سل قرار داده یا از سازهای زهی در کنار سازهای کوبه ای و کمانچه استفاده کرده است . باید اینها را نشانه ی تلاشش داشت ؟ نبوغش؟ انتخابهای درست و آگاهانه اش ؟ شاید تمام اینها و هیچ کدامشان . خودش در این گفتگو می گوید که همیشه انتظارش از خودش زیاد بوده و چیزی در موسیقی قانعش نمی کرده . شاید این درست ترین جوابی باشد که می توان به موفقیت فعالیت هایش داد: « اصرارش بر حقیقت موسیقی سرزمینش » برای همین است که نوای کمانچه اش را هم اینجا می شنوند و هم در آن سوی مرزها دوست دارند .

اردال ارزنجان ، ژیوان گاسپاریان و علی بهرامی فرد . همنوازی با اینها ، کارهایی است که « کیهان کلهر» مشغول آن است . قرار است اجراهای مشترکش با اردال ارزنجان از 27 و 28 اردیبهشت در لهستان آغاز شود پس از آن در مجارستان و فرانسه ادامه پیدا کند . 31 اردیبهشت به بوداپست و 1و2 خرداد به پاریس سفر کند و همراه باغلامای اردال در این شهر بنوازد . بعد از آن در 11 خرداد با همراهی سنتور علی بهرامی فرد در بلژیک به اجرای برنامه بپردازد و بعد از آن یورکشایر انگلستان مقصد بعدی آنها خواهد بود که 15 خرداد میزبان این دو هنرمند می شود . بعد از آن هم در شهرهای ساوت همپتون و لندن هم توقف خواهد کرد و 16 و 17 خرداد به اجرای برنامه می پردازد . این اما تمام فعالیت های کلهر در سال جاری میلادی نیست . قرار است با همراهی ژیوان گاسپاریان به ایالات متحده سفر کند آنها ابتدا در نیویورک می نوازند و در فستیوال شمال نروژ و فرانسه حضور دارند .
متن کامل گفتگو را می توانید ر ماهنامه تجربه ویژه اردیبهست ماه مطالعه نمایید .

۱۳۹۳/۰۲/۲۶

یک شکلات تلخ: پدر! مادر! ما متهمیم ...

عصرایران  - تعطیلات نوروزی گذشت. مهمانی‌ها برگزار شد. دید و بازدید‌های از سر اجبار و بعضاً از سر علاقه، انجام شد. نقدهای اجتماعی هم که بخشی از «نقل و نبات» مهمانی‌های ماست و اگر بی همگان به سر شود، «بی آنها به سر نمی‌شود». بعضی از موضوعات هر سال عوض می‌شوند. از بحث‌های «جسمانی» تا خواسته‌های «روحانی».

 از موضوعات «زشت و زمخت» تا موضوعات «ناز و ظریف». اما بعضی نقدها،‌ تاریخ مصرف ندارند. حتی محل مشخص مصرف هم ندارند. همه وقت و همه جا، برای پر کردن سکوت مهمانی‌ها، در لابه‌لای پوست کندن سیب و پر پر کردن پرتقال، می‌توانند مورد استفاده قرار گیرند.

 از جمله‌ی این بحث‌ها «مدرک گرایی جامعه‌ی ما» و «ظاهربینی جامعه‌ی ما» و «عددی فکر کردن و پررنگ بودن معیارهای پولی در میان مردم ماست». 
نسل امروز ما، در مقابل بسیاری از پدرها و مادرها متهم است. متهم به مدرک‌گرایی. متهم به پول پرستی.
 متهم به زیرپا گذاشتن اخلاق. متهم به امیدنداشتن به آینده. 
 متهم به بی انگیزگی. متهم به بیگانه‌پرستی.
 متهم به اینکه بت‌های اقتصادی‌اش بیل گیتس است و استیوجابز٫ نویسندگان مورد علاقه‌اش مارکز و پائولوکوییلو و وین‌دایر.
 متهم است به «غرق شدن در لحظه» و «فراموش کردن آینده».
 متهم است به زندگی مجازی.
 متهم به فرار از کشور به سوی سرزمین رویاها.
 متهم به دوست داشتن ترانه‌های بی‌معنی. 
 متهم به بی‌توجهی به ارزش‌ها.
 متهم به بی علاقگی به ازدواج و تشکیل خانواده. 
 
درست می‌گویید. ما اتهام‌های خود را می‌پذیریم. اگر علاوه بر متهم کردن، محکوم کردن ما خوشحال‌ترتان می‌کند، محکومیت را هم بی‌ هیچ اعتراضی پذیرا هستیم. 

نسل ما نسل پذیرش است. نسل قبول کردن همه‌ی چیزهایی که نفهمیده. نسل سکوت. نسل خودسانسوری. نسل خندیدن در جمع‌های کوچک و گریستن در جمع های بزرگ.

 در کنار این همه «واقعیت»، پذیرش این چند اتهام اخیر، چیزی به «سختی های ما» اضافه نمی‌کند. 
 
ما از آن هنگام مدرک گرا شدیم که دیدیم در سومین دهه‌ی زندگی، پس از خروج از دانشگاه، اسم کوچکمان را که دوستش داشتیم و با اذان در گوشمان خوانده بودید کناری گذاشتید و مدرک تحصیلیمان را به جایش گذاشتید. من خودم دوستی به نام «محمد علوی» داشتم که «دکتر علوی» شد. ما از آن هنگام مدرک‌گرا شدیم که دیدیم شما فرق شغل و مدرک را نمی‌دانید و به دیگران می‌گویید: پسر/دختر من، مهندس است. وقتی که در مهمانی‌ها، برای کسب افتخار، ما را به جای نام کوچکمان، با مدرکمان صدا زدید. 
 
ما از آن هنگام پول پرست شدیم، که به عنوان مانعی برای ازدواج به ما گفتید: «این پسر خوب است. اما خانه ندارد» یا «این دختر خوب است اما جهیزیه ندارد». 
 
ما از آن هنگام پول پرست شدیم که وقتی پدر و مادر کسی ثروتی داشت و شغل و درآمدی بالا. گفتید: «خانواده دارد» و آن هنگام که خانواده‌اش دارایی معمولی داشت، گفتید: «اما خودش پسر/دختر خوبی است…». و ما خواستیم جوری زندگی کنیم که اگر بزرگ شدیم و ازدواج کردیم و فرزند دار شدیم، فرزندمان بی‌خانواده نباشد. 
 
ما از آن هنگام به تشکیل خانواده بی علاقه شدیم که شما یادمان دادید «طلاق» چیزی در حد «ارتداد» است و ازدواج راهی است که اگر رفتی، بازگشتی ندارد. و دیدیم که اگر جدا شویم دیگر برایتان «جنس دست دوم» محسوب می‌شویم.
 البته حرف‌های روشنفکرانه هم کم نشنیده‌ایم اما موضع واقعیتان را وقتی پسری عاشق ازدواج با دختری مطلقه می‌شد دیدیم و وقتی که در فرم‌های استخدام سه گزینه برایمان گذاشتید: «مجرد، متاهل و مطلقه!» و ما تصمیم گرفتیم از رابطه های روی کاغذ به دوستی‌های توی کافه، فرار کنیم. 
 
ما دختران شما، فکر و ذهنمان،‌ ظاهر و زیبایی و آرایش شد. چون بسیار دیدیم که در بازگشت از مهمانی‌ها از جذابیت و زیبایی فلان دختر گفتید و هرگز از حرف‌های زیبای آن دختر دیگر، حرفی گفته نشد. 
 
به ما گفتید باید «جزو صد نفر اول کنکور در کشور باشی» اما نگفتید باید در لحظه‌ی ترک دنیا جزو «صد نفر اول تاثیرگذار کشور» شده باشی. به ما از قانون و قانون مداری گفتید و دیدیم که چگونه همه‌ی بچه‌های فامیل توانمند یا ناتوان، یکی پس از دیگری از طریق شما استخدام می‌شوند و اگر کسی این کار را نمی‌کرد متهم می‌شد که پس از رشد و کسب قدرت، «خودش را گم کرده» است. 
 
ما از آن هنگام، به بیل گیتس و استیو جابز رو آوردیم که هر وقت از یک ثروتمند موفق ایرانی حرف شد، گفتید دزد است. گفتید رانت داشته است. اینجا کسی نمانده بود. این بود که هر کداممان توانستیم به سرزمین‌های دیگر مهاجرت کردیم و تایید تصمیم‌مان لبخند‌های پرافتخار شما در فرودگاه‌ بود و سینه‌ی ستبرتان در مهمانی‌ها وقتی که می‌گفتید ما «خارج» هستیم… 
 
ما طلبکار جامعه هستیم. چون به ما نگفتید کاری کن که برای جامعه ارزش داشته باشد و حاضر باشد پول آن را بدهد. گفتید تو سالها تلاش کرده‌ای و درس خوانده‌ای و جامعه موظف است پول تو را بدهد. 
 
ما نسلی هستیم که از شکست می‌گریزیم و از آن شرم داریم. چون نخست بار که زمین خوردیم و معنایش را نمی‌دانستیم شما به جای خندیدن، از سر ترس فریاد زدید. شما حتی این ساده‌ترین نکات را نادیده گرفتید و شتابان نعمت حیات را به ما هدیه دادید. 
 
ما امروز سکوت کرد‌ه‌ایم. چون هر چه گفتیم یا بدبینی شد یا نا‌امیدی و یا سیاه نمایی و یا… سانسور! شما همیشه از بدی های جامعه گفتید و ما هر چه فکر کردیم نفهمیدیم جامعه دقیقاً کجاست. مگر شما متعلق به این جامعه نبودید؟ مگر آنچه گفتیم حرف‌ها و کارهای شما نبود؟ 
 
ما در مهمانی‌های شما سر در موبایل‌هایمان فرو برده‌ایم و رابطه‌هایمان با «پیامک» شکل گرفته است. چون فرصت ایجاد رابطه و گفتگو از ما گرفته شد. ما در خیابان‌ها با هم راه می رفتیم و باید می‌گفتیم که با هم چه نسبتی داریم. پس به سراغ موبایلهایمان آمدیم که خوشبختانه هنوز در پیام و پیامک، نسبت ما و گیرنده را نمی‌پرسند. 
 
ما نسلی هستیم که در ذهنمان زندگی می‌کنیم. با موبایلمان عاشق می‌شویم. با مدرکمان معرفی می‌شویم. با ثروتمان موفق می‌شویم. با ماشینمان عشق را جستجو می‌کنیم. ما از شما به آخرت معتقدتریم. چون فرصت تجربه‌ی لذت بخش دنیا را آنطور که باید نداشتیم. شاید آنجا شرایط بهتری باشد… .
 
پی نوشت: با احترام ویژه به دکتر علی شریعتی، که عنوان متن از یکی از سخنرانی‌های زیبای او گرفته شده.

محمد رضا شعبانعلی

۱۳۹۳/۰۲/۲۴

مقاله ارشد تهماسبی به مناسبت 55 سالگی استاد لطفی - روزنامه ایران - دی 80


«پهلوان تار»
دربارۀ محمد رضا لطفی و به بهانۀ 55 سالگی ­اش

(روزنامۀ ایران، دوشنبه 17 دی ماه 1380)

گاهی وقت ­ها، پرداختن به بعضی آدم­ ها به این سبک وسیاق ضرورتی ندارد؛ بعضی از آدم­ ها همیشه هستند. لازم نیست به یادشان بیاوری. اگرعاشق بوده ­ای می­ دانی که ذهن عاشق همیشه حداقل دو فکر موازی دارد؛ فکر ثابت خیال معشوق است و آن دیگر، هر چه می­ خواهد باشد.
برای من لطفی تارنواز در مقام گفت و گو از هر چه که در بارۀ تار هست، چنین است: اگر به ظهیرالدوله می­ روم که بارگاه درویش را زیارت کنم لطفی هم هست، اگر دسترنج یحیی را می­ بینم لطفی هم هست، اگر ساز میرزاحسینقلی را می­ شنوم می­ اندیشم اگر ساز لطفی را می­ شنید چه می­ گفت، و اگر نوای تاری برانگیزاننده است، تار لطفی هست که با آن محکش بزنم و اگر قرار باشد حسود باشم، درتمام دنیا فقط یک چیز هست که به آن حسد ببرم و آن تار لطفی است.
نیک­ بختی دارند دوستداران ساز لطفی که ویلن را سپرد و تار برداشت. زمانه کارش را کرد، تاریخ آدم­ هایی را که به دردش می­ خورند درمیابد.دوربین در دست چاپلین روزنامه ­فروش می­ گذارد و گرگانی ویلن­ نواز را شیفتۀ تار می­ کندو به مغازۀ «بخشی»­اش می­ فرستد تا تنها تاری که به دستش می­ خورد را در کفش بگذاردتا بهترین تارهای تاریخ را بنوازد.
هر چند که اگر نمی ­زد کار همۀ تارنوازان امروز راحت­ تربود. فراموشش کن، کار همه­ مان دشوار شد اما اگر نمی­ زد با گوش سپردن به کدام تاردشواری­ ها را از یاد می­ بردیم. هیچ دیده­ ایدش بعد از تار زدن؟ به شرطی که بخواهد؟کسی را یارای گفت و گو نیست. پهلوانی را می­ ماند کار تمام کرده، نسق نمی­ کشد امانفس­ کشی نیست؛ و این در حضور است. اگر غایب باشی و گرد و خاکش را به جای دیدن  بشنوی، تولدی فرخنده می ­بینی که محصول زایمانی سخت است. زایمانی مردانه، از پهلوان تار، پهلوانی زندگی ­ساز.
درست ده سال قبل در مجلۀ آدینۀ شمارۀ 60 در بارۀ اوچیزی نوشتم. در بخشی از آن مقاله کمی در بارۀ مضرابش، جملاتش و... گفتم. امروز بعداز یک دهه حرف زدن در بارۀ خصوصیات فنی تارنوازی­ اش را نازل می­ بینم. اینکه حرفی ندارد، حرف آن است که لطفی قیمت تار را گران کرد (کسی این را گفته)، باور کنید قبلاز او تار خیلی ارزان­تر بود.
حرف آن است که او بعد از سه­ تار نوازی­ اش (به یاددرویش خان) بازار سه­ تارسازان را گرم کرد. قبل از لطفی کسی تار نمی­ ساخت، همه مرده بودند. همه شاهرخ می­ خریدند و جعفر و عباس و اگر وسعشان می­ رسید یحیی. بازار چاووش­ اش چنان داغ شد که تار کم آمد و گران شد، مگر یحیی و شاهرخ و... چقدر ساز یا ساز خوب ساخته بودند.
به یاری­ اش شتافتند و برایش ساختند. کارگاهی ساخت وسازندگان را ترغیب کرد به ساختن و نوازندگان را تشویق کرد به نواختن با آن ساخته­ ها.یکی­ اش را هم برای خودم خرید. یحیی را گران کرده بود نمی­ توانستم بخرم.
وقتی آن تار را برایم خرید دو سه سالی بیشتر از آن زمان نگذشته بود که از صحنه پایینش کشیده بودند. یکی از مردان کمیتۀ آن زمان که فکر کرده بود موسیقی بد است هنگام اجرا دست بر شانه ­اش زده بود که: «تمامش کن». اونمی­ دانست که لطفی قبلاً این کار را کرده است!
کسی را از صحنه پایین آورده بود که دو سه سالی پیش از آن راست­ ترین راست­ پنجگاه تاریخ موسیقی را بر مزار حافظ تمام کرده بود. کسی راکه کمی قبل از آن راستانه، یاوری را تمام کرده بود و تنها کسی بود از یاران استادش برومند - که با دغل از مرکز حذفش کردند - که جانب حق را گرفت و از «مرکز حفظ واشاعۀ موسیقی» بیرون آمد. او نمی ­دانست کسی را از صحنه پایین می­ کشد که «سپیده» راساخته تا بعدها فرزندانش به شوق شنیدن آن در رقم ­زدن سرنوشت خود شریک شوند.
او را چند سالی پیش از آن در سنندج دیده بودم. درکودکی در منزل پدرم و از آن زمان با تار او بزرگی­ ام رقم خورد. دانستم در بزرگی باید دنبال چه باشم. من نه، تار او گفت.
در نامۀ شیدای شمارۀ 4 و 5 به بهانۀ چاپ یکی از آثاردرویش خان که نت کرده بودم لطفی کرده و به معرفی من پرداخته بود: «هنگامی که او رابرای اولین بار در منزل پدرش ملاقات کردم چنان سرمست و بی­قرار به نغمات ساز گوشمی­ کرد که مرا یاد التهابات هنرمندان بزرگ و بی­ قراری­ های آنها می­ انداخت.»
چنین گفته­ ای از بی ­قرارترین تارنواز دوران در بارۀهر کس می­ تواند مایۀ مباهات ابدی باشد اما سوگند به نوای تارش این نقل را نیاوردم که به آن مباهات کنم. آوردم که جوابش را بدهم: آری، اگر من بی تار لطفی چنین بی­ قراری­ هایی می­ داشتم همانی بودم که او گفته بود اما مگر تارش برای کسی قرار می­ گذاشت. امروزدیگر نمی­ توانم تارش را گوش کنم. از بی­ قراری هراس دارم.
در تمام دورانی که تدریس کرده­ ام شاگردی ندیده ­ام که هنگام داوری در بارۀ ساز لطفی چشم و رویی دگرگون پیدا نکند. ناگفته پیداست که مامحرمان راز بودیم: «هر چه می­ خواهد دل تنگت بگو». هر عاشقی در محفل عشق بی­ پیرایه از معشوق می­ گوید و ناگفته نگذارم که بارها در محافلی که خالی از اغیار نبوده است حس کرده­ ام یا می­ دانسته­ ام که کسی عاشقانه با ساز لطفی عشق می­ کند اما یا نمی­ گوید یا از دیگری می­ گوید. بگذار چنین باشد. چیزی از ذات معشوق نمی­ کاهد.
می­ دانم نوشته­ ام کاملاً شخصی شده است اما به سفارش­ دهنده یعنی آقای شهرنازدار هم گفتم که مقاله ­نویس حرفه­ ای نیستم تا آنگونه بنویسم که می­ خواهد.او هم گفت باشد.
من هیچگاه با لطفی دوست نبوده­ ام تا در بارۀ شخصیت­  اش داوری­ های شخصی یا دوستانه داشته باشم. او همواره استادم بوده است و من همواره دردوستی با سازش در صف دوستدارانش جای داشته­ ام و این را می­ دانم که در حیطۀ موسیقی و سازش که مرا با او مرتبط می­ کند همواره پهلوان من بوده است.
سال­ ها قبل وقتی در معیت گروه استادم حسین علیزاده به امریکا رفتیم در چند ایالت کنسرت­هایی برگزار کردیم. زمانی که به واشنگتن رسیدیم (لطفی مقیم آنجا بود) یکی از همراهان پیشنهاد کرد که در کنسرت واشنگتن ازلطفی بخواهیم که با ما همراه شود و به صحنه بیاید. بقیه شعف­ زده شدند و به لطفی گفتند و او هم قبول کرد.
دو سه روزی تا کنسرت مانده بود. مأمور شدم قطعات کنسرت را با او کار کنم. خانۀ بزرگ او شلوغ بود و غیر از اطرافیان و شاگردان خودش جمع گروه ما هم اضافه شده بود. فرصت هم کم بود. دو سه ساعتی در اتاقش کار کردیم.فردایش سر ساعت در اتاقش بودم. کمی که کار کردیم تار را گذاشت و سیگارش را برداشت و گفت: «فرصت نیست این قطعه­ ها را یاد بگیرم دف می ­زنم».
لطفی آمد و در کنار دوستان و شاگردش که  من بودم و تار می­ زدم نشست دف زد و چه مردانه زد؛ پهلوانی از این بیشتر؟
زیباترین تصویری را که می ­توانم در طول سی و چند سالشناختش از او به یاد بیاورم دف زدنش در آن صحنه است. مولانا را به یادم می ­آورد باشمایلی پهلوانانه: «بیا بیا دلدار من».


۱۳۹۳/۰۲/۱۸

دلواپسیم ما ......

شعری از علی هدیه لو که در روزنامه توقیف شده قانون خطاب به دلواپس شدگان منتشر شده بود:
از بوی «مهرورزی» تان حالمان بد است
این چند روز کشمکش و گیر، مد شده
"دلواپسی" به طرز فراگیر، مد شده
گویا "حسن" مزاحم کسب کسی شده
در یک گروه باعث "دلواپسی" شده
دلواپس حساب و کتابند عده‌ای
دلواپسانِ پشت نقابند، عده‌ای
تحریم نیست تا دو قران کاسبی کنند
بایست فکر کاسبی جانبی کنند
ماهی گرفته‌اند و گل آلود کرده‌اند
خوب از جدال و ترس و تنش، سود کرده‌اند
دلواپس‌اند ، از تبعات خطایشان
از لوله‌های نفت سر سفره‌هایشان
گویند: کاش "باز همافر" بر آمدی
وین دوره‌ی حساب کشیدن سر آمدی
دلواپس‌اند عقل و درایت اثر کند
آب خوش از گلوی خلایق گذر کند
مغشوش برملا شدن پشت پرده‌اند
حتی ز فرط دلهره، "دلپیچه" کرده‌اند...
***
باور کنید "باز همافر" تمام شد
آن ماجرای دلهره‌آور تمام شد
باور کنید ( اگرچه که خار و خس‌ایم ما)
بیش از شما مشوش و دلواپسیم ما
دلواپس کرامت از دست رفته‌ایم
آن عدل و آن صداقت از دست رفته‌ایم
دلواپس درآمد ناچیز مردمیم
دلواپس گران شدن نان گندمیم
از خفت و مرارت، احوالمان بد است
از بوی "مهرورزی"تان حالمان بد است
دلواپسیم؛ بال و پر خویش برکشید
وین شاخ خود ز پیش و پس ما به در کشید...

۱۳۹۳/۰۲/۱۶

تار، بد است؛ نوازنده خوب است!

به بهانه تجلیل از محمدرضا لطفی و کم توجهی به موسیقی ملی
پارادوکس غریبی است. وزیر ارشاد و رییس دفتر رییس جمهور در مراسم تشییع جنازه یک نوازنده تار حاضر می شوند اما در برخی از شهرها اهل موسیقی اجازه برگزاری هیچ برنامه موسیقی را ندارند.
عصر ایران؛ مهرداد خدیر- جامعه ایران عمیقا از مرگ محمد رضا لطفی نوازنده چیره دست تار و از چهره های بنام موسیقی ملی متاثر و متاسف شده است. حتی آنان که چندان سر و کاری با موسیقی ندارند وقتی می شنوند او همان سازنده دو تصنیف ماندگار « ایران ای سرای امید» - سپیده – و «کاروان شهید» بوده همدلی می کنند.

معمولا تصنیف ها و ترانه ها بیشتر با صدای خوانندگان آنها شناخته می شوند تا نوازندگان یا شاعران شان و از این رو طبیعی است که در موسیقی ملی یا دستگاهی ایران نام هایی چون محمد رضا شجریان و شهرام ناظری شناخته شده تر باشند اما از ویژگی های «ایران ای سرای امید» این است که هم شاعر آن « هوشنگ ابتهاج- سایه» و هم سازنده – محمدرضا لطفی – و هم خواننده – محمدرضا شجریان- نزد مردم مشهور و محبوب بودند و هستند.
  
اینها همه در حالی است که تلویزیون رسمی ایران هیچ سازی را  نشان نمی دهد و جز انگشت شمارانی از خوانندگان این موسیقی دیگران را به برج و باروی جام جم راهی نیست. هنوز حضور محمدرضا شجریان در یکی از زمان های تحویل سال دربرنامه تلویزیونی اوایل دهه 70 در خاطره ها مانده چون خرق عادت او بود و سیما.

این گفتار نمی خواهد نکته تازه ای درباره زنده یاد لطفی یا کم لطفی های رسانه ملی به موسیقی ملی و دستگاه های متولی به خوانندگان را یاد آوری کند. غرض یادآوری محبوبیت قشری است که در حافظه سنتی ایرانیان کوشیده شده از آنان با لفظ «مطرب» یاد شود تا تحقیر و طعنه ای هم در آن مستتر باشد. 

همین نگاه است که موجب شده همچنان در برخی از شهرها نهادهایی اجازه برگزاری کنسرت – هر نوع کنسرت – را ندهند. به تازگی خبر می رسد که در شهر پر جمعیت کرج که از آن به عنوان « ایران کوچک» نیز یاد می شود به خاطر مخالفت هایی هیچ کنسرت موسیقی برگزار نمی شود و تفاوتی نمی کند اداره ارشاد مجوزی در این باره صادر کرده باشد یا نکرده باشد و راهی جز کوچ برای گروه های موسیقی باقی نمانده است.

در نگاه رسمی و سنتی، موسیقی و خوانندگی همچنان مطربی و لهو و لعب است اما مردمان، موسیقایی ها را عزیز می دارند و هنگامی که در می گذرند در سوگ شان چه بسا اشکی از گوشه چشم می افشانند.
اهل موسیقی و در نگاه سنتی همان مطربان اما در این همه سال از پا ننشستند و نه تنها مایوس نشدند که فرزندان را نیز در این راه پرورش دادند و از آموزش و انتقال هنر و دانش به نسل های بعد نیز غفلت نورزیدند.

همه از سرپنجه های هنرمند محمدرضا لطفی گفتند اما کسی به این نکته اشاره نکرد که او یک معلم – به تمام معنی – هم بود که در روز معلم چشم از جهان فروبست و بیشترین مویه بر پیکر و فراق او نیز از جانب همین شاگردان سر زد.

به بهانه درگذشت این نوازنده خالی از لطف نیست ببینیم اهل موسیقی و به باور برخی «مطرب جماعت»  چه فرزندانی پرورش داده اند و در روزگاری که مدعیان، نیز در مسابقه پول و جاه گرفتار آمده اند اتفاقا این موسیقی ملی ایرانی است که پرچم معنویت را برافراشته است.

احسان خواجه امیری فرزند حسین خواجه امیری (ایرج) است و همایون شجریان فرزند محمدرضا شجریان. شهرام ناظری، حافظ را در عرصه آهنگ سازی و نوازندگی پرورانده و آیین مشکاتیان (نوازنده سازهای کوبه ای) فرزند پرویز مشکاتیان است.

کامکارها نیاز به معرفی ندارند و همه «هوشنگ، اردوان، ارسلان، اردشیر، بیژن، پشنگ و قشنگ » و نیز دیگر اعضای نسل دوم و سوم را کمابیش می شناسیم. اگر حسن کامکار را نسل اول بدانیم اینان نسل دوم به حساب می آیند و حالا چهره هایی چون هانا کامکار از نسل سوم نیز شناخته شده اند. مرحوم لطفی نسبتی سببی هم با همین خانواده کامکارها داشت. حسین علیزاده نیز از صبا و نیمای خود غافل نبوده و آنان اکنون نوازندگان رباب و کمانچه اند.
مردم، زندگی و کارنامه این دسته از«مطرب» ها را می بینند و به آنها دل می بندند و بی توجهی سیمای ملی و رسانه رسمی به خوانندگان و نوازندگان این نوع موسیقی نه تنها از محبوبیت آنها نکاسته که روز به روزبر آن افزوده است و بهترین شاهد ادامه این حرفه در نسل بعدی است.

کدام ایرانی پاک نهاد است که از شنیدن «ایران، ای سرای امید» به وجد نیاید؟ جمعیت حاضر در تشییع پیکر استاد محمد رضا لطفی هم یکصدا «ایران، ای سرای امید» را زمزمه می کردند. جمعیتی که اغلب آنان را جوانان تشکیل می دادند و از این جوانان، دختران چه سهم قابل توجهی پیدا کرده اند.

پارادوکس غریبی است. وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی و رییس دفتر رییس جمهور در مراسم تشییع جنازه یک نوازنده تار حاضر می شوند اما در برخی از شهرها نوازندگان تار امکان و اجازه برگزاری هیچ برنامه ای را ندارند! اگر نوازندگی تار، فعل ممدوحی است چرا تصویر آن را نشان نمی دهند و اگر فعل قبیح و مذمومی است چرا فاعل و مرتکب آن را تکریم می کنند؟

کسانی همچنان به اهل موسیقی به دیده اتهام و تحقیر می نگرند اما آنان روز به روز در چشم مردم عزیز تر می شوند.به یک دلیل ساده: در روزگاری که همه مادی شده اند از زخمه های آنان صدای معنویت برمی خیزد. 

موسیقی ملی در روزگار ما حامل معنویت است. گرچه شاید با طرب میانه ای نداشته باشد و شماری از روشنفکران هم آن را متهم کنند که سوگ و ناله را به جان ما می چکاند اما بخشی از هویت ملی ایرانیان است.
گرامی داشت محمد رضا لطفی و احترام به محمد رضا شجریان تنها از سر علاقه به تار و آواز نیست. از سر علاقه  به هویت ملی ماست و افسوس که صدا و سیما با همه داعیه های فرهنگی از درک این موضوع که اقوام ایرانی را به هم پیوند می زند عاجز است و گرنه در این چند روز مدام باید « ایران، ای سرای امید» را پخش می کردند. از تلویزیون البته به تازگی برنامه « دستان» پخش می شود که به منزله آشتی با موسیقی ملی است اما شبکه آموزش کفایت نمی کند. 

مطبوعات و سایت های خبری و تحلیلی البته کوتاهی نکردند و نوشتند « تار ایران، دیگر لطفی ندارد» اما حکایت محدود به تار و سه تار نیست. حتی بحث آواز هم نیست. هویت فرهنگی یک ملت است که مردانی چون لطفی و شجریان و ناظری پرچم آن را در دست گرفته و پیش رفته اند و به گواه فرزندان و شاگردانی که پرورانده اند از اخلاق حرفه ای و تعهد اجتماعی نیز غافل نبوده اند. 
مردم به اهل موسیقی ملی و دستگاهی ایرانی نه به چشم اهل طرب که به دیده حاملان معنویت می نگرند. اگر دیگران نیز نوع نگاه خود را تغییر دهند بخش قابل توجهی از سوء تفاهم ها فرو می نشیند.

جامعه ای که با موسیقی و هنر و زیبایی پیوند داشته باشد - چه در آنچه می بیند (نقاشی)، چه در آنچه می شنود (موسیقی) و چه در آنچه می خواند  (شعر) - معنوی تر است. 

http://www.asriran.com/fa/news/334085/%D8%AA%D8%A7%D8%B1-%D8%A8%D8%AF-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B2%D9%86%D8%AF%D9%87-%D8%AE%D9%88%D8%A8-%D8%A7%D8%B3%D8%AA

۱۳۹۳/۰۲/۱۵

بدرود ای قامت بلندِ امید و شوقِ زیستن. بدرود بدرود بدرود...

شعر بختیاری:
جاهِلُم وقتت نِوی کاردی خورام سیت ، کینه بی بَردی وَنو ناچاله تشنیت
ترجمه:
ای جوان مرگم وقت مرگت نبود کارد بر قلبم بخورد ، این چه دستی بود سنگ مرگ پراند و سنگ لَحَد بر گلوی تو گذاشت...

مردم عزیز ایران، هنرمندان و هنردوستان که محمدرضا لطفی و موسیقی اش را مثل مادری مهربان، بر دامان خود پروراندید. چنان حالم خراب است که مگویید و مپرسید، با گریه این خطوط را برایتان می نویسم. دلم نیامد که شما را تنها بگذارم و شریک غم و اندوهِ شما نباشم.
در دو دورۀ تاریخیِ مهم، موسیقی ایرانی همانند مردمِ جان بر لب، فریادِ اعتراض برداشته است:
یکی در دوران انقلابِ مشروطیت که فرزندانِ خلفِ ایران زمین از تبار محمدرضا لطفی، چنان با آرمان های مردم آمیخته شدند که از دلِ این آمیختگی، تصانیف جاودان: از خون جوانان وطن لاله دمیده و مرغ سحر سروده شدند و به فریاد درآمدند، فریادی که هنوز پس از نسلها، صدایشان به گوش می رسد و طنین انداز است؛ و دوم بعد از چندین دهه سکوتِ طولانیِ حاکم بر موسیقی، در سال پنجاه و هفت، همپا و همدم مردمِ به پا خواسته، در عالم موسیقی انفجاری رخ داد، که بی مبالغه، آیینۀ تمام نما و همطرازِ فریادِ مردمی بود که به خیابان ها ریختند، با همان عمق و گستردگی. به حق، محمدرضا لطفی، پرچمدار این کاروان و رویداد موسیقایی بود؛ پرچمداری که خود فریادگر و سامانگر همه جانبه اش بود. من و دوستان، گواه، همراه و همنفسِ او بودیم و من و شما میدانیم ابعاد فرهنگیِ این عصیان، به کلام و قلم نخواهد آمد و آنچه خلق گردید، مثل خونی در رگهایِ موسیقیِ مردمِ تشنه لب جاری گردیده و هر نغمه در چشم برهم زدنی با روح و روان مردم بلعیده می شد. به گواهِ آثارِ بجا مانده از محمدرضا لطفی و فعالیت های گفتاری و نوشتاری اش، او یکدم از آرمان های مردم غافل نماند و نیاسود. شاید مرگ نابهنگامِ او را، به جاری شدنِ خونِ ارغوانی به جان نونهالانِ به پا خواسته و تازه روئیدۀ این سرزمین تشبیه کرد.
من می دانم عده ای ممکن است از نظرات و انتقاداتِ او رنجیده باشند، ولی سوگند به روحِ سرفراز و قلب پاک و مهربانش، هرچه از دست و زبانش برمی آمد، کلامی نبود مگر برای سرفرازیِ انسان و موسیقی این آب و خاک. او تا دَمِ مرگ، با غیرت تمام، لحظه ای از پاسداری و اشاعۀ روح و روانِ موسیقی و موسیقیدانان ایرانی نیاسود. من با شما مردم نجیب، با یاد و روح محمدرضا پیمان می بندیم، هرکس در توان خود، راه موسیقی او را پی گیریم و همصدا با شما می گویم:
بدرود ای یار دلیر و با غیرت.
بدرود ای چَشم و دلِ روشن، که نابهنگام به خواب رفته ای.
بدرود ای دستان و پنجۀ سحرآمیز، که خود، سِحرِ مردم و این هستی شدی.
بدرود ای قامت بلندِ امید و شوقِ زیستن.
بدرود 
بدرود 
بدرود...

علی اکبر شکارچی
13 اردیبهشت 1393
لواسان
Like ·  · 

۱۳۹۳/۰۲/۱۴

هر کجا سازی شنیدی، شعر و آوازی شنیدی، وقت آه از دل کشیدن یاد او کن. یاد محمد رضا لطفی ....

نمی‌توان از محمدرضا لطفی ننوشت و مرگ او را به تنهایی به سوک نشست. گرچه می‌دانم بسیارند که چنین می‌کنند. و این‌ها همان‌ها هستند که یک هزار لذتی که از سازش بردند و یک صد حظی که از ساخته‌های موسیقایی‌اش چشیدند از سخن و عملش نبردند و نچشیدند. اما بیشتری‌‌ همان می‌کنیم که باید. محمدرضا لطفی را فقط وقتی تجسم می‌کنیم که کاسه تار در بغل نشسته بود و غرق در زخمه‌ای که به جان می‌زد. کیست این پنهان مرا در پیرهن، کز زبان من همی گوید سخن.
در پیرهن لطفی کسی نهان بود که وقتی ساز می‌زد می‌شدش شناخت و شنید. وقتی که در زمین نبود و محو بود یکسره در صدایی که از این خشک چوب کشیده به پوست برمی‌آورد.
او شش ماه به سن و سال از من کوچک‌تر بود اما بار اول که در خدمت استاد برومند او را دیدم و درباره خانه هنرپرور بزرگ تهران، حاج‌آقا محمد ایرانی معروف به دکمه سخن می‌رفت او گفت آن وقت من زاده نشده بودم و بلند بلند خندید. حسرت کسانی را می‌خورد که پیش از این‌که به تهران بیاید از استادان روزگاران پیشین خبر داشتند و با حسرت می‌گفت اگر ضبط صوت پنجاه سال زود‌تر ساخته شده بود چه‌ها که داشتیم.
میل به یافتن راهی برای زنده کردن و زنده نگاه داشتن ترانه‌های دوره قاجار از جوانی در جانش بود. و چه خوب که توانست بسیاری از آن ترانه‌ها را زنده کند و به نظر خبره و اهل نظر شاید هم بهتر از اصل.
اما این‌ها همه آن خبرهاست که اهل فن و آشنا‌تر به موسیقی و روزگاران در همین روز‌ها درباره محمدرضا لطفی خواهند گفت و خواهند نوشت اما هیچ‌کس از او و دیگرانی در زمستان ۵۷ و در نوروز ۵۸، در روزهای شور و احساس در دانشکده هنرهای زیبا نخواهد گفت.
از روزگارانی که او و همه سیل‌گیر سیاست شدند. از کنسرت میدان آزادی و کنسرت دانشکده هنرهای زیبا. از شب اعتصاب دانشگاه آریامهر. و نخواهد گفت که چه شد که با آن سر ‌پرشور هفت سال بعد همه چیز را‌‌ رها کرد و رفت و شد مهاجر آمریکا. هیچ‌کس نخواهد نوشت که تجربه مهاجرت با او چه کرد که پانزده سال بعد برگشت و مدتی رفت به زادگاهش و عملا گوشه‌نشین شد در سرزمین خود.
درس بزرگی است آن‌چه بر لطفی رفت و آن‌چه خود کرد در این وادی بر خود. درس این‌که هنرمند و ادیب بهتر آن‌که از پریدن به میدان سیاست دوری جوید. در آخرین پرش لطفی خواست همین را بگوید اما به جای آن‌که تجربه خود را به بیان کشد، ناگهان به مرد بزرگ شجریان پرید. باورکردنی نبود. می‌شناسم اهل فن را که به انعکاس گفته‌اش در خبرگزاری‌ها و روزنامه‌های دست راستی و تندرو گریستند.
عجب از روزگار باید داشت. چرا که وقتی شاملو در جواب او که خواسته بود یکی از اشعارش را به ترانه‌ای راه دهد تندی کرد و کلمه‌ای گفت که نباید و نفرت از موسیقی سنتی را منادی شد که بعد‌ها معلوم شد به این تندی هم نگفته بود، لطفی گلایه داشت که مگر نمی‌شد همین سخن را به من بگوید و چرا به این تلخی. اما پیرانه سر وقت آن نقد دشمن شادکنش از محمدرضای دیگر که فخر روزگارست، همین را به یاد نیاورد.
اما همه این‌ها را بگذار. محمدرضا لطفی خیلی زود رفت. می‌توانست بیست بهار دیگر را بماند و کار کند. کارهایی که در دست داشت، ردیف‌نوازی تار را کامل کند. خاطراتش را منظم کند و از همه مهم‌تر آهنگ بسازد و بنوازد. حالا برگشته بود به سرچشمه دیگر نیازی نبود که خود بخواند. این همه شاگرد داشت که خوب می‌خواندند.
نقل است که: مرحوم دکتر نورعلی‌خان برومند هر‌گاه تحت تاثیر ساز یا آواز کسی قرار می‌گرفت، سر در گوش معتمدی می‌نهاد که به شهادتش اطمینان داشت و می‌پرسید چه شکلی است، چنان که وقتی صدای خانم هنگامه اخوان را اول بار شنیده بود پرسیده بود و وقتی گفته شد خانمی جوان و ساده است، آن استاد سخت‌گیر که به فلک باج نمی‌داد گفته بود عین قمره...
در پاسخ همین سووال نورعلی‌خان وقتی اشاره کرده بودند به هیکل درشت و ورزشکارانه لطفی که به گفته مرحوم عبادی ساز را نمی‌نواخت بلکه تنبیه می‌کرد، آن استاد یگانه گفته بود اگر همت کند چه می‌شود این بازو کلفت. این روایت را از کسی شنیدم که حاضر بود.
لطفی آن شد که نورعلی‌خان گفته بود، گیرم اگر در روزگاری دیگر، پیش از این و یا پس از این‌ها زاده شده و رشد کرده بود این همه سال‌ها تلف نمی‌شد، به عمر کمی که نصیب داشت. گرچه باید گفت باز خوشا به اقبال ما که این برآمده از خطه سبزخیز گرگان چه خوش یادگارانی برایمان نهاد. چه خوب که ضبط است که وقتی کاسه تار را در بغل می‌گرفت و آن می‌کرد که می‌شود در این سال‌ها کمتری با روح ما ایرانی‌ها به این خوبی آشنا بود. همین قدر که بزرگی گفت خوب می‌زند اما از شهناز و شریف قابل تشخیص است، یعنی خیلی. این‌جاست که به قول معینی کرمانشاهی هر کجا سازی شنیدی، شعر و آوازی شنیدی، وقت آه از دل کشیدن یاد او کن. یاد محمد رضا لطفی.
مسعود بهنود

سوگنامه‌ی استاد محمدرضا شجریان در غم زنده‌یاد استاد لطفی


استاد محمدرضا لطفی، آن یار دیرینه‌ی بی‌همتا به جاودانگی پیوست.
او تمام زندگی‌اش تلاش و دقت و وسواس در موسیقی نژاده و ردیف بجامانده از میراث‌داران موسیقی کهن و آموزش به شاگردان بود. دستی توانا در نواختن و فکری سنتی در اصالت تاریخی آهنگ و نغمه، با حال و هوا و شور و شیدایی خاص خود داشت. از شروع زندگی موسیقایی‌اش به شکلی تأثیرگذار در عرصه‌ی هنر و جاودانگی سنت‌های آن راه پیمود و به انجام رساند.
همواره دلسوز طبقه‌ی کارآمد کم‌درآمد بود. حیف و صدحیف که خیلی زود درگذشت و ما را سوگوار کرد.
با تأثر فراوان
محمدرضا شجریان
۱۳۹۳/۲/۱۲

۱۳۹۳/۰۲/۱۳

یاداشت کیهان کلهر بیاد استاد محمد رضا لطفی‌


هیچ واژه‌ای پیدا نمیکنم...

فقط میتوانم همان را بگویم که چند ماه پیش در سوگ شهناز بزرگ نوشتم، موسیقیمان تنهاست، از همیشه تنهاتر ..

هیچ واژه‌ای پیدا نمیکنم...،چرا که نه میتوان مرگ محمد رضا لطفی‌ را باور کرد و نه نبودنش را، حتا اگر نباشد,.. نمیتوان. هنوز باورم نشده، چه بنویسم و چه بگویم. شاید فقط بتوان گفت، کاش در این سالها بیشتر با هم بودیم. و نشد،..

لطفی‌ همیشه در ذهن من همان لطفی‌ سال ۱۳۶۱ است که اولین بار دیدم و دوست داشتمش و همیشه حتا با گذشت زمان و تغییرات دیگر در همان زمان و همان سنّ باقی‌ ماند، میماند،... خواهد ماند... دوست داشتنی و شوخ با خنده‌هایی‌ از ته دل و البته, با دستانی که جادو میکردند. بعد‌ها هروقت دیدمش همان لطفی‌ را دیدم و هرگاه ندیدمش نیز همو را که در ذهن داشتم. عکسها و چیز‌های این چند سال آخر برایم برابر با اصل نبود، هیچگاه. دوستی‌ و دوست داشتن قدیمی‌ همینطور است. کهنه نمی‌شود و نمی‌میرد، زمان و مکان ندارد. نتیجتاً نمیتوان مرگ و پایانی هم برایش متصور شد. زنده است هنوز. در ذهن و در گوشم، در ذهن‌ها و گوشهای همه ما و بعد از ما. در خیالمان. در فرهنگی‌ که آن‌ را عزیز می‌داریم، جایگاه استاد محمد رضا لطفی‌ همیشه “مهم” است.

باورم نمی‌شود هنوز،

شاید هم دوست دارم در خیالات خود بمانم، چون اگر به واقعیت بیایم دوباره باید دریافت که متأسفانه تاریخ در حال تکرار است، حالا دوباره خودمانیم و خودمان با جنازه عزیزی، بزرگی‌ که روی دستمان مانده و پوزخند کسانی که می‌پندارند دوای درد هنر و هنرمند, چند بسته خرما و قبری رایگان در بهشت زهراست.

چه میتوان گفت،

هیچ واژه یی پیدا نمیکنم،

کیهان کلهر