۱۳۹۳/۱۰/۰۹

مجموعه ای به نام " هنر زندگی "


جناب خشایار دیهیمی رو باید قدر دانست و تاسیس انتشارات تازه به نام 'نشر گمان' توسط ایشان که هم ویراستار و سرپرست مجموعه هستند و هم مترجم رو به فال نیک گرفت!
عناوین مجموعه فلسفی بسیار جالبی در غالب مجموعه ای با عنوان "هنر زندگی" عرضه شده که طبق گفته جناب دیهیمی تقریبا پایانی ندارد قرار هست که هر ماه 2 کتاب عرضه شود و تا کنون 11 کتاب به بازار عرضه شده و من از این بابت خوشحالم ! خوندن این مجموعه رو به شدت توصیه میکنم.
در زیر قسمت هایی از سخن سرپرست مجموعه رو گنجانده ام :
فلسفه در همه کشورها و همه فرهنگ ها، از جمله کشور خودمان، واژه پر ابهتی است. کتابهای فلسفه هم غالباً در قفسه ها در جایی قرار می گیرند که متناسب با همین ابهتشان باشند. به اصطلاح خودمانی، آن بالای تاقچه. عموم مردم هم به دیده احترام به فلسفه می نگرند هم در عین حال از آن می ترسند. کمتر کتابخوان عادی به سراغ کتابی می رود که عنوان فلسفه را یدک می کشد. به نظر آنها فلسفه خواندن کار هر کسی نیست و بنابراین عطایش را به لقایش می بخشند و البته با وضع کنونی این تصور به دور از حقیقت هم نیست.
اما بگذارید کمی بیشتر مسئله را بشکافیم و توضیحاتی بدهیم. اکثرا سوالاتی که مطرح می شود این است که " فلسفه چیست ؟" و پاسخ معمولا دو بخش دارد : از نظر لغوی فلسفه" دوستداری حکمت" یا "عشق به حقیقت" است و از نظر رشته ای، دانشی نظری و غالباً انتزاعی. اما اولا این پاسخ تا چه حد مقرون به حقیقت است، ثانیا آیا این پرسش که "فلسفه به چه کار می آید؟ " پرسشی بهتر نیست؟
از نظر من فلسفه فقط رشته دانشگاهی نیست که در دانشگاه خوانده شود و مختص عده خاصی باشد که در این رشته تحصیل می کنند. فلسفه به همه تعلق دارد و همه ما از کودکی سوالاتی طرح می کنیم که جنبه فلسفی آشکاری دارند. شاید کمتر کسی باشد که این سوال های فشرده در این بیت گاه به گاه به ذهنش خطور نکرده باشد:
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود/به کجا می روم آخر ننمایی وطنم.
در واقع همه این سوال ها فلسفی هستند : از کجا آمده ایم، که هستیم، چه باید بکنیم، معنای زندگی مان چیست، و عاقبت کارمان چه. تولد، مرگ، خوشبختی، نیکی، بدی، معیارهای زندگی و همه خصائل انسانی در دل این سوال های فشرده نهفته اند. پس درست است که ما همه فیلسوف حرفه ای نیستیم اما همه مان به مسائل فلسفی، در عیان و نهان، فکر می کنیم و این فکر کردنمان بر شیوه زندگی و عملمان تاثیر می گذارد. پس فلسفه در این معنا یک دانش انتزاعی به درد نخور مختص عده قلیلی نیست. کتابهای "فیلسوفان هنر زندگی" با ما سخن می گویند و ما از طریق سخن گفتن با آنها به شیوه ها و راه های درست تر عمل کردن، چه برای اعتلای خودمان، چه برای زیستنی کردن جهان و کاستن از درد ها و افزودن بر شادی ها پی می بریم. متاسفانه در کشور ما هم نظر اغلب نویسندگان و مترجمان فلسفه معطوف به کتابهای نظری سیستماتیک است. کتابهایی که خوانندگان احساس می کنند که نویسنده اش اصلا تلاش نمی کند تا زندگی را با همه آشوب هایش، پوچی هایش، دردهایش، خوشی هایش، سرخوردگی هایش، اضطراب هایش و خلاصه فراز و نشیب هایش درک کند، درگیرشان شود و ما را نیز همراه با خودش درگیرشان کند. برعکس، این احساس به خواننده دست می دهد که با عقایدی انتزاعی روبروست که تقریبا هیچ ربطی به واقعیت ندارند. اما واقعیت این است که ما در زندگی مان با همه این پدیده ها سر و کار داریم و نیازمندیم که هر چه بیشتر از وضع زندگی مان و خصوصا احساساتمان سر دربیاوریم، دست به داوری های ارزشی بزنیم و مبنایی برای این داوری های ارزشی پیدا کنیم. فراتر از همه، ما سخت نیازمند درک معنای زندگی و آشنایی با" هنر زندگی " هستیم. اما مجموعه کتابهای فلسفی که در ایران منتشر می شوند کمتر به این مسائل می پردازند و در نتیجه ما به لبه پرتگاهی دوسویه کشانده می شویم که یک سویش یا وانهادن فلسفه و یا صرفاً تبدیل این کتابها به کتابهای بالای تاقچه ای برای قمپز در کردن است، و در سوی دیگرش، روی آوردن به کتابهای به اصطلاح " زرد " به قلم افرادی است که پاسخ های دم دستی به این سوالها می دهند و راه حل های یکسان آسان برای همه مشکلات همگان پیش پا می نهند که همه با آنها آشنا هستیم : 40 راه برای خوشبختی، 20 راه برای غلبه بر اضطراب، 50 توصیه برای زندگی زناشویی، و ... انگار انسانها ماشین هستند و می توان برای مشکلات افراد، که نام مشترک اما کیفیت متفاوت دارند، راه حل یکسانی عرضه کرد که کارگر هم بیفتد. این کتابها اکثراً به نظر من خطرناک هم هستند، زیرا افراد را از اندیشیدن به مسائل و مشکلات معاف می کنند و نسخه ای می پیچند که همه به یکسان از آن استفاده کنند.
این موقعیتی خطیر است که جامعه ما و آحادش را تهدید می کند. البته هرگز نمی توان با اغراق ادعا کرد که مثلا با چنین مجموعه ای می توان به چنین نیاز معطل مانده ای پاسخ داد، اما به هر حال شاید گامی کوچک در این راه باشد. انتشار کتابهای فلسفی که نه فقط با صدای عقل، بلکه با شور زندگی، با ما درباره مسائلمان سخن می گویند، آن هم نه با اعلام حکم قطعی در هر مورد، که قطعا در توان هیچ کس نیست، بلکه با نور تاباندن بر زوایای تاریک و پیچیدگی های مسائل زندگی و دعوت از خود ما برای تفکر بیشتر و یافتن راه حل های مخصوص به خودمان، یعنی فکر کردن به"هنر زندگی" با مدد گرفتن از تجربه دیگران.
عناوین این مجموعه پرشمارند و طبیعتاً بعضی حتی عناوین مشترک یا شبیه به هم دارند، زیرا اینها مسائلی است که تقریبا همه فیلسوفان هنر زندگی دغدغه اش را دارند : معنای زندگی، خوشبختی، نوعدوستی، سرشت بشر، فضیلت، مبانی ارزش ها، شخصیت، همزیستی مسالمت آميز، ترس، درد، بیماری، ملال، و...
و اما کتابهای چاپ شده :
1- کمونیسم رفت ، ما ماندیم و حتی خندیدیم اثر اسلاونکا دراکولیچ نرجمه رویا رضوانی
2- بخشودن اثر ایوگارارد و دیوید مک ناتون ترجمه خشایار دیهیمی
3- گفتار در بندگی خودخواسته اثر اتیین دولابوئسی ترجمه لاله قدکپور
4- بنیانی علمی برای جهانی عقلانی اثر پل دیویس ترجمه محمد ابراهیم محجوب
5- فلسفه ترس اثر لارس اسوندسن ترجمه خشایار دیهیمی
6- مرگ اثر تاد می ترجمه رضا علیزاده
7- من اثر مل تامپسون ترجمه سونا انزابی نژاد
8- اعتراف اثر لف تالستوی ترجمه آبتین گلکار
9- بیماری اثر هوی کرل ترجمه احسان کیانی خواه
10- دروغ/اراده آزاد اثر سام هریس ترجمه خشایار دیهیمی
11- کاروان امید اثر لسلی اسکرای وینر ترجمه محمد ابراهیم محجوب

۱۳۹۳/۰۹/۲۰

به غریبان کاشف غار

ما آن خویشاوندان تنگدست و نیازمندیم، آن بدوی های عقب مانده، آن جامانده ها - آن کند ذهن ها، عقب نگه داشته شده ها، ناقص الخلقه ها، آس  و پاس ها، ولگردها، انگل ها ، حقه بازها و هالو ها. احساساتی و از مد افتاده ایم، مثل بچه هاییم، بی خبریم، مشکل دار، ملو دراماتیک، آب زیرکاه، غیر قابل پیش بینی و به حساب نیامدنی . از آنهاییم که نامه ها را جواب نمی دهند ، که موقعیت های خیلی خوب را از دست می دهند ، که تا خرخره می نوشند، که وراجی می کنند، که روی پله دم در خانه هایشان می نشینند، که تاریخ تحویل کار یادشان می رود، بدقولیم، لاف زن، ناپخته، وحشتناک و بی نظم، از آنهایی که زود بهشان بر می خورد، آنهایی که تا حد مرگ فحش بار هم می کنند، اما نمی توانند رابطه شان را با هم قطع کنند، آنهایی که خوب بار نیامده اند، و می نالند اما مست شکست هایشان هستند .
ما روی اعصاب آدمها می رویم، افراطی هستیم، مایه افسردگی، و یک جورهایی بدشانس. مردم عادت دارند خوار و خفیفمان کنند. ما کارگرهای ارزانیم، از ما می شود هر جنسی را ارزانتر خرید؛ مردم روزنامه های کهنه شان را به ما می بخشند. نامه هایمان را شلخته تایپ می کنیم، و بی جهت هم طول و تفصیلشان می دهیم. مردم تا وقتی حالشان را بهم نزنیم، با ترحم به ما لبخند می زنند.
تا وقتی حرف تند و عجیب غریبی نزنیم؛ تا وقتی به ناخن هایمان زل نزنیم و دندان هایمان را نشان ندهیم، تا وقتی وحشی نشویم و گوشه و کنایه نزنیم .
گئورگی کنراد

۱۳۹۳/۰۹/۱۱

مردی که از مردم سرزمینش طلبکار نبود، چمدانش را بست

وداع تلخ آیدین با هنر و مهاجرت از ایران؛
برای آغداشلو پس ۶۰ سال نقاشی، حتی یک نوبت نمایش آثارش در حوزه هنرهای معاصر نیز فراهم نشد، چه رسد به قدردانی منزلت‌ و جایگاه هنری‌اش که در سراسر جهان خریدار دارد و این اتفاقی است که هنرمندان جوانی را مأیوس خواهد کرد و با خود خواهند گفت: «اگر آیدین آغداشلو چنین سرنوشتی می‌یابد، ما چه سرنوشتی خواهیم یافت؟»

وداع آیدین آغداشلو با نقاشی و هنر که در آخرین گفتارش بیان شد، تلخ بود؛ اما آنچه تلخ‌تر بود، وداعش با خاک وطن بود و رفتن و گذشتنش از این دیار که سخت برای رسیدن به قله‌ هنرش شصت سال کوشیده است. او بدون آنکه حتی خود را طلبکار بداند، چمدانش را بسته و می‌رود، ولی آیا هنر ایرانی بدهکار او نیست و جایگاه آغداشلو در منظر متولیان فرهنگ ایران سرزمین دیده پس از شش دهه شد؟

به گزارش «تابناک»، «امشب بهترین لباس‌هایی را که داشتم پوشیدم و برای اینکه به چشم هنرمند و دوست ۴۵ ساله‌ام بیایم، پیراهن آبی بر تن کردم. در تمام این سال‌ها و در بد‌ترین و بهترین لحظه‌ها آیدین آغداشلو در کنارم بود و رنج‌های مرا دفن کرد و من غصه‌ها و حرف‌هایم را با او تقسیم کردم. او با صبوری گوش داد و گاهی آرامم کرد، زیرا او فروتن و شکیباست و از مردم این سرزمین طلبکار نیست. آیدین می‌داند که سهمش از این جهان چقدر است. به همین دلیل هم نمی‌گوید، ‌چرا مردم قدرش را نمی‌دانند‌ و من در تمام این ۶۸ سال زندگی‌ام نگران دو دست آیدین بودم و فکر می‌کردم که اگر این دو دست آسیب ببیند چه می‌شود؟» 

این یادآوری‌های متفاوت را احمدرضا احمدی چندین سال پیش درباره رفیق سال‌های دیرینش، آیدین آغداشلو در مجلسی بر زبان آورد که کتابی از این نقاش، طراح و نویسنده برجسته ایران زمین رونمایی شده بود. احمدی به سادگی اشاره کرد، آیدین هیچ‌گاه طلبکار نبوده و غوغای رسانه‌ای به راه نینداخته که چرا به او نشانی در شانش ندادند و یا چرا جایزه‌ای به بزرگی و اعتبار جایگاه هنری‌اش دریافت نکرده است و این یکی از تفاوت‌های کوچک این هنرمند خوش‌چهره با بسیاری از هنرمندان هم‌عصرش است. 

آیدین آغداشلو، فرزند محمد بیک آغداشلو (حاجی اوف)، در سال ۱۳۱۹ در رشت، به دنیا آمد. یازده ساله بود که پدرش را از دست داد و پس از آن به همراه مادرش به تهران آمد و در سال ۱۳۳۲ وارد دبیرستان جم در محله قلهک ‌و هم‌داستان عباس کیارستمی شد. سخت زندگی کرد و همین سختی او را در مسیری انداخت که در‌‌ همان دوران آثاری متفاوت خلق کند.

آیدین درباره این دوران در گفت و گویی که میان او و کیارستمی برای مرور خاطرات آن سال‌ها گذشته بود، یادآور شده بود: «جایی داشتم می‌گفتم که همیشه گرسنه بودم. آن موقع درختی بود به نام «تَه» در خرابه‌ای نزدیک مدرسه‌مان که می‌رفتیم و میوه‌های آن را می‌خوردیم! میوه‌هایش کمی بزرگ‌تر از یک دانه لپه بود و کل میوه فقط هسته بود و قشر دورش به نازکی کاغذ! از درخت بالا می‌رفتیم و این میوه‌ها را می‌خوردیم و کیف می‌کردیم!»

هنگامی که آغداشلو چهارده ساله بود، اولین اثر نقاشی‌اش به‌ فروش رسید. دو سال بعد، او طراحی گرافیک را در مؤسسه تبلیغاتی آشنا آغاز کرد و چندی بعد در بخش تبلیغاتی روزنامه اطلاعات مشغول به کار شد. آغداشلو در نوزده سالگی به دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران رفت و در سال ۱۳۴۶، از ادامه تحصیل منصرف شد. اولین مقاله‌اش را در زمینه نقد هنری در مجله اندیشه و هنر انتشار ‌و از آن پس نگارش نقد هنری و ادبی را ادامه داد.
این هنرمند تأثیرگذار از سال ۱۳۵۲ تا ۱۳۵۷ در هنرستان هنرهای زیبای پسران و دانشکده هنرهای تزئینی به تدریس مشغول بود و در ‌همین سال‌ها در انجمن ایران و آمریکا در تهران یک نمایشگاه انفرادی نقاشی برگزار کرد. آغداشلو مجموعه‌ای از کتاب‌ها و نسخه‌های خطی را که جمع‌آوری کرده بود، در موزه نگارستان به نمایش گذاشت و چندی بعد برنامه‌ای با عنوان شیوه‌های دیدن برای تلویزیون ملی ایران ساخت. 

او به نگارش، طراحی و اجرای فیلم‌نامه‌ای به نام رنگین کمان پرداخت که شامل نقاشی‌های متحرک بود و نویسندگی و اجرای دو فیلم مستند درباره خوشنویسی و کاشی‌کاری در معماری کهن ایرانی را بر عهده گرفت. آغداشلو در تأسیس موزه رضا عباسی در سال ۱۳۵۶ نقش مؤثرى داشت و به سرپرستى آن منصوب شد. مشارکت در تأسیس و برنامه‌ریزی موزه هنرهای معاصر تهران، موزه کرمان و موزه خرم‌آباد از دیگر فعالیت‌های او در این زمینه است. 

او یک سال پس از انقلاب اسلامی کار گرافیک را از سر گرفت و از سال ۱۳۵۹ در دانشکده هنر دانشگاه الزهرا، دانشگاه آزاد و دانشگاه کرمان تدریس کرد و در ضمن به ایراد بیش از ۲۰۰ سخنرانی در ایران و خارج از کشور پرداخت. آغداشلو از سال ۱۳۵۹ نقاشی را در سطح وسیعی آغاز ‌و از آن پس در بیش از سی نمایشگاه گروهی شرکت کرد. سال ۱۳۶۰ کلاس‌های نقاشی کارگاه آزاد «هنرکده آزاد» توسط آیدین آغداشلو تأسیس شد. 

آغداشلو در زمینه نوشتن و ساخت فیلم مستند درباره هنر ایران نیز فعالیتش را ادامه داد و مجموعه سیزده قسمتی با عنوان به سوی سیمرغ را درباره تاریخ نقاشی ایران تا قرن چهاردهم هجری برای صدا و سیما ساخت. او تا سال ۱۳۸۵ چندین کتاب منتشر کرد که از آن جمله می‌توان به تک چهره‌ها، این دو حرف، آقا لطفعلی صورتگر شیرازی و سال‌های آتش و برف اشاره کرد. او پس از این راه پرفراز و نشیب در قله می‌نشیند.

آغداشلو یکی از معدود برجستگان هنرهای تجسمی ایران است که مردم به چهره می‌شناسندش و به همین سان او را می‌ستایند و شاید همین قدرشناسی مردم است که سال‌ها آیدین را در این دیار نگه داشته است؛ اما حال این پیرمرد موسپید با این کوله بار تجربه، قصد ترک وطن را به دیاری دیگر دارد و ‌دیگر فرصتی پیش نخواهد آمد تا چهره جذاب این هنرمند شاخص را در تهران دید. او‌ پیش از رفتن، قلم ‌بر زمین خواهد گذاشت و دیگر اثری تا اطلاع ثانوی خلق نخواهد کرد. 

اینکه او قصد ندارد اثری خلق کند، تلخ‌ترین واقعه‌ای است که در این سال‌ها در هنرهای تجسمی رخ داده؛ اما رفتن آیدین از ایران از آن هم تلخ‌تر است و یک نهیب به همه مسئولان فرهنگی این مملکت از صدر تا ذیل است. برای آغداشلو پس شصت سال نقاشی، حتی یک نوبت نمایش آثارش در حوزه هنرهای معاصر نیز فراهم نشد، چه رسد به قدردانی منزلت‌ و جایگاه هنری‌اش که در سراسر جهان خریدار دارد؛ این اتفاقی است که هنرمندان جوانی را مأیوس خواهد کرد و با خود خواهند گفت: «اگر آیدین آغداشلو چنین سرنوشتی می‌یابد، ما چه سرنوشتی خواهیم یافت؟»!

باید همچون احمدرضا احمدی نگران دست‌های آغداشلو بود که پس از نمایش کارنامه اعمالش، به سنجاب‌ها و گنجشک‌های بوم و بر دیگری دانه داد. او رفتنش از این دیار و توقف قلمش بر بوم نقاشی ـ‌ هر دو تا زمان نامشخص ـ را نه اتفاقی شگرف که به برخاستن گنجشک از قله تعبیر می‌کند؛ اما بعید نیست ‌حتی لرزش برخاستن یک گنجشک، بهمنی را روی سر ساکنان دامنه کوهستان روان کند و یا حداقل نوای خوش‌الحانش در این کوهستان نپیچد و ساکنان این گوشه از دنیا را غمگین‌تر سازد.

http://www.tabnak.ir/fa/news/454192/%D9%85%D8%B1%D8%AF%DB%8C%20%DA%A9%D9%87%20%D8%A7%D8%B2%20%D9%85%D8%B1%D8%AF%D9%85%20%D8%B3%D8%B1%D8%B2%D9%85%DB%8C%D9%86%D8%B4%20%D8%B7%D9%84%D8%A8%DA%A9%D8%A7%D8%B1%20%D9%86%D8%A8%D9%88%D8%AF%D8%8C%20%DA%86%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%20%D8%B1%D8%A7%20%D8%A8%D8%B3%D8%AA

۱۳۹۳/۰۹/۰۸

به احترام مردم هنرپرور و هنردوست ایران، 
به نام حسین علیزاده 
قناعت کرده، 
تا آخر عمر به آن 
پیشوند یا پسوندی 
نخواهم افزود.


به نام آن‌که هنر را آفرید. 
شاید نوشتن این نامه، دشوارترین و زیباترین لحظه عمرم را رقم می‌زند. از روزهایی دور، از کوچه پس کوچه‌های خیابان خیام تا دبستان حافظ. از خیابان خواجه نظام‌الملک تا هنرستان موسیقی. از خیابان درختی تا مسیر دانشگاه تهران، از مسیری تا مسیری سیر شد... از صدها کوچه و شهر و دیار گذشتم اما به شوق هفت شهر عشق در خم کوچه‌ای به انتظار ماندم و می‌مانم. چه با شکوه است یاد مادرم و یاد پدرم که برایم خودآموز عشق‌اند، و چه باشکوه است ستایش آموزگارانی که واژه مقدس هنر را در من دمیدند. سال‌هاست به پاس حق‌شناسی‌شان دل می نوازم و چه بزرگ مردمی که دل می‌دهند، می‌سازند و می‌پرورانند هنرمندشان را. هنر فراتر از هر مرزی حکایتی است آشنا برای هر انسان. پیام‌آور عشق ، صلح، دوستی، برادری و برابری. نقشی است تا ابد برای هر دلی که می‌تپد در دیار من و دیاری دگر. هنرمند در دیار خود ساخته می‌شود تا بپروراند جهانی را.
موسیقی کهن ایران، طنین تاریخ مردمی است باشکوه. عشق، شجاعت و ایثار از تک تک نغمه‌هایش جاری است. و افتخار واژه‌ای‌ست که مردم به هنرمند هدیه می‌دهند؛ همان‌طور که ما به هنرمندان بزرگ خود و جهان افتخار می‌کنیم، مردم هنردوست جهان نیز به بزرگان ما افتخار می‌کنند. مرا مردم هنردوست و هموطنان عزیز و بزرگم بارها به اوج افتخار رسانده‌اند. افتخاری که در بلندای وجود و در دستان گرمشان بود و حالا...
نغمه عشق و محبت و سپاس از دیاری دگر با عنوان و معنی خاص. نه در ستایش من، بلکه در ستایش هنر و هنرمند و چه زیباست نام ایران بر بال هنر، در پرواز از دیاری به دیاری و از مردمی به مردمی. اگر سیاهی جنگ و کینه و نابرابری در دنیای قدرت حاکم است، نغمه‌های عشق در دل مردم جهان فراتر و با قدرتی جاودانه نیز حاکم است. اگر سفیر سیاسی و فرهنگی کشور فرانسه، هدیه ملت با فرهنگ فرانسه را به سینه هنرمندان بزرگ ما نصب می‌کند، آن‌را ارج می نهیم و ما نیز ستایش می‌کنیم ستارگان پر افتخار تاریخ خود را.
شاید اگر در دیار ما توجه و درک از هنر والای موسیقی همان‌طور که نزد مردم است، نزد مسئولان - که باید خدمتگ‌زاران تاریخ و فرهنگ و هنر باشند- می‌بود، یک هدیه و عنوان غیر خودی این همه انعکاس نداشت. وقتی در فضای هنری نور کافی نباشد، چراغی کوچک خورشید می شود. اما من ضمن قدردانی از مسئولین کشور و سفارت فرانسه، به احترام مردم هنرپرور و هنردوست ایران، به نام حسین علیزاده قناعت کرده، تا آخر عمر به آن پیشوند یا پسوندی نخواهم افزود. در آخر ضمن تبریک به تمام بزرگان ایران و جهان که نشان با ارزش شوالیه را دریافت کرده‌اند، خود را بی‌نیاز از دریافت هر نشانی دانسته، همچنان اندر خم کوی دوست و به شوق عشق تا آخر عمر خواهم ایستاد. با سپاس از تمام مردم هنردوست ایران و جهان.
حسین علیزاده

چهره انسان

فلسفه و جهان بینی اگزیستانسیالیستی و به تبع آن ادبیات و هنر برگرفته از آن فرآورده سیر تفکر و دانش بشر در قرن بیستم است که حقا نمی دانم باید نام رشد و تکامل نیز بر آن نهاد یا نه .
به هر حال این فرآورده بینش علمی و خردورزی ماند هر اندیشه انتقادی دیگر در قرن گذشته تجربه دردناک تاریخ بشری و به خصوص آگاهی بر آن رویه دیگر سرشت انسان ، رویه نه چندان خوشایند و دلپذیر که دلهره آور و عبرت آموز را در پشت سر خود دارد . قرن ها ستم و شقاوت، جنگ و خونریزی که در قرن گذشته ابعاد نجومی به خود گرفت، و به خصوص جنایات فاشیسم با کوره های آدم سوزی اش، جنایات پیشوایان کمونیسم و پیروان چشم و گوش بسته شان که به نام انسانیت و رهایی بشر بدترین ستم ها را بر مردمان بی دفاع و بی پناه داشتند . اجازه بدهید این کلام خردمندانه را تکرار کنم که ظلم ظلم است و آدمکشی آدمکشی است و فرق نمی کند که ظلم و آدمکشی زیر پرچمی مدعی عدالت و برابری انجام گیرد یا با دعوی عریان و بی پرده قدرت طلبی : هر دویشان برای قدرت اند و برای زیر سلطه گرفتن مردمان بی پناه و گاه فریب خورده . مظالم و شقاوت های بشری و رشد خردورزی به این انجامید که متفکران و فیلسوفانی در پاکی و نیکویی سرشت انسان تردید کنند، خوشبینی خود را نسبت به طبیعت پاک و منزه انسان از دست بدهند و دیالکتیک زشتی و زیبایی ، پاکی و پلیدی ، رأفت و سنگدلی را در برداشت خود از انسان و جامعه بشری برجسته سازند . و آن رویه دیگر سرشت انسان که در نوشته های اگزیستانسیالیست ها ، از سارتر گرفته تا کامو و دیگر اندیشه ورزان این مکتب و در اندیشه و آثار ارنستو ساباتو همین است .
راستی هیچ به این فکر کرده ایم که چرا هرآنچه از خوبی، زیبایی و نیکویی است باید برچسب انسانی بگیرد و هرچه بدی و شقاوت است ددمنشی و حیوان صفتی نامیده شود؟ در حالی که ظالمانه ترین و بیرحمانه ترین رفتارها نیز از آن انسان است . همین انسان مهربان ، ایثار کننده و از خود گذشته ! راستی چرا؟ و متفکران اگزیستانسیالیست که همگی انسان های  مهربان و رئوفی  بوده اند و عده ای از آنها در مبارزات اجتماعی به نفع محرومان و در برابر ستمگران روزگار نقش های برجسته ایفا کرده اند به آن رویه دیگر پرداخته اند و با افسوس و حسرت - و نه برای برداشتن پابند وجدان و اخلاق از دست و پای بشر - آن را برجسته کرده اند . وقتی در فصل « گزارش درباره نابینایان » از کتاب درباره قهرمانان و گورها با زن و شوهری که یکدیگر را دوست دارند و خود قربانی توطئه فرقه مرموز نابینایان - که شاید تمثیل و نمادی است از آدمیانی که به خاطر منافع و مطامع خویش دیده بر هر حقیقتی بسته اند - مواجه می شویم یا ماجرای کاستل و ماریا ایریبارنه را - می خوانیم این رویه پلید و این جنبه نفرت بار از سرشت انسانی را به وضوح مشاهده می کنیم و مانند نویسنده کتاب قلب و جانمان مالامال از افسوس و دلسوزی به حال انسان می شود : انسانی که باز هم باید او را قربانی دانست و اسیر سرنوشت یا شرایط اجتماعی که او را از آنها گریزی نیست شمرد . به هر حال این نیز یک چهره انسان است که فیلسوفان و نویسندگان و هنرمندان اگزیستانسیالیست آن را برجسته کرده اند ، بی آنکه انسان را محکوم کنند یا اندکی از دلسوزی و رأفت شان نسبت به این محکوم ازلی کاسته شود .
مصطفی مفیدی 

۱۳۹۳/۰۹/۰۳

اگرهای تاریخ ایران

"هر کس که می خواهد حال و روز خویش را دریابد، خویشتن را بشناسد و از جهان و زندگی تفسیری ارائه کند، باید تاریخ بداند." یاسپرس
بررسی و پژوهش جامع و مستمر دربارۀ علل شکست های سیاسی و نظامی ما و نیز از دست رفتن فرصت ها و شناسایی مسببان و مسئولان آنها و داوری منصفانه دربارۀ میزان مسئولیت آنان، هنوز هم در فرهنگ سیاسی و تاریخی ما معمول نشده است. شکست، به هر صورت تلخ است و شکست خورده به ندرت مورد ستایش جامعه قرار می گیرد و تاریخ کمتر از وی به نیکی یاد می کند.
پس از شکست، همۀ دست اندرکاران می خواهند خود را تبرئه کنند و گناه را به گردن دیگران بیندازند. حتی اگر کسی پیدا شود و خود را به نحوی مسئول شکست معرفی کند، تنها ترحم مردم را جلب می کند. با این حال یک ملت هوشمند و دانا اگر از تقوای کنجکاوی و عبرت آموزی دربارۀ شکست خود برخوردار باشد، خصلت شکست ناپذیری خواهد یافت.

در زندگی ملت ها، پیوسته مبارزه وجود داشته است و پیروزی ها یا شکست ها کلام آخر تاریخ نیستد. ملت ما طی هزاره های تاریخ خود، شکست های بزرگی را متحمل شده است که تمامی آنها را هضم و جذب کرده و عملکردش در برابر این شکست ها به گونه ای بوده که هنوز پابرجاست و یکی از ملل باستانی و صاحب پیشینۀ تاریخ به شمار می رود.
تاریخ، هر نسلی را به حل مسائلی خاص می گمارد و در این میان ایرانیان پس از پذیرفتن شکست های سنگین گاه به گاه، باز هم به نحوی شگفت آور از پس حل مسائل خاص خود برآمده اند.

فرد یا ملتی وجود ندارند که درطول زندگی خود با «شکست» مواجه نشده باشد. همه ما در شکست مشترکیم. اختلاف تنها در طرز تلقی از شکست و چگونگی بهره برداری از آن است. ملت های تمدن سازی همچون چین، ایران، هند و... بوده اند که به رغم تحمل شکست های بزرگ، همچنان در پویۀ تاریخ به حیات خود ادامه می دهند.
دکتر مهرداد جوانبخت

خواندن این کتاب رو از دست ندید .

http://www.pedaropesar.com/the-ifs-of-irans-history/334-httppedaropesarcomthe-ifs-of-irans-history191-the-ifs-of-irans-history-if-54

۱۳۹۳/۰۹/۰۲

سيماي مردمي كه نمي‌شناسيم

اگر زماني بسياري از ما مي‌گفتند كه يكي از روزهاي خدا خبر مرگ يك خواننده پاپ چنان واكنش فراگيري در جامعه برمي‌انگيزد كه همه انگشت حيرت به دهان‌گيريم، پاسخ ساده‌يي به گوينده داشتيم؛ "تو اين جامعه را نشناختي". پاسخ ساده ما بر دامنه لرزان سلسله‌يي از پيش‌فرض‌هاي سست، كليشه‌هاي رسانه‌يي سنتي مبتني بر همان پيش‌فرض‌ها و جامعه‌شناختي مختصر پيرامون خود استوار بود و نشانه‌هاي درستي اين پاسخ هم فراوان؛ هنگامي كه بهمن فرزانه "صد سال تنهايي" شاهكار گابريل گارسيا ماركز را به ما هديه كرد، همين زمستان سال گذشته درگذشت، كسي نبود زير تابوتش را بگيرد، سيمين بهبهاني كه خبر بيماري و مرگ او تيتر و عكس بسياري از رسانه‌ها شد، بر فراز دستان چند هزار نفر خاك سرد را در آغوش گرفت و تازه بسياري اين را اداي دين "محترمانه‌يي" نسبت به شاعر نامدار معاصر ايراني دانستند و مرگ‌ هنرمندان و سلبريتي‌هاي ديگري در چند سال گذشته اگر در سكوت خبري دفن نشده باشند با مراسم تشييع پيكر آبرومندانه‌يي ختم به خير شده است. آنچه مرگ مرتضي پاشايي را با همه مرگ‌هاي ديگري كه در بالا آمد متفاوت مي‌كند، واكنشي احساسي، غافلگيرانه، جالب‌توجه و گسترده در بطن جامعه ايراني است كه فراگيري آن بر كسي پوشيده نيست. از نخستين ساعت‌هاي انتشار خبر مرگ اين خواننده پاپ، گروهي از اليت جامعه ايران او را نمي‌شناختند و گمان نمي‌بردند كه مرگ اين خواننده پيامدي اجتماعي برانگيزد اما همزمان طبقه‌يي هم از درون جامعه ايراني برخاستند كه ديوارهاي شبكه‌هاي اجتماعي را پر از ياد و خاطره مرتضي پاشايي پراكندند و در امتدادش پياده‌راه و پارك‌ها را با ترنم ترانه‌هايش و شمع‌هاي روشن زينت دادند. انگار وقت آن بود كه بخشي از جامعه فرورفته در غبار ايراني، به گروه‌هايي كه بر اساس قاعده اجتماعي در گروه اليت قرار مي‌گيرند، يادآوري كند كه چه كسي "جامعه را نمي‌شناسد". براي اين رخ‌نمايي طبقه‌يي از جامعه ايران البته مي‌توان دليل‌هايي سردستي برشمرد و بر "ناآگاهي اجتماعي" موجود سرپوش نهاد؛ مرگ تراتژيك و جواني اين خواننده، حتما در بروز واكنش همه‌گير بي‌تاثير نبوده است، كسي كه تا همين سه، چهار ماه پيش روي سن براي انبوهي از مخاطبانش مي‌خواند و ناگهان سرطان او را از پا انداخت، خود اين قصه‌يي است دراماتيك از يك مبارزه كه مشتري فراواني دارد و در لابه‌لاي سطور آن، "فوبياي سرطان" كه انگار با اين سال‌هاي ما درآميخته و هر خانه‌يي به بلاي آن گرفتار است هم خودش مي‌تواند بر واكنش‌ها نسبت به اين مرگ بيفزايد. تولد و بلوغ مرتضي پاشايي بر روي موج سيال و گسترده اينترنت نيز در شناسايي او به مخاطب و محبوبيتش كمك فزاينده‌يي كرده و در نهايت عنصر حالا پيش‌روي شبكه‌هاي اجتماعي هستند كه از مرگ مرتضي پاشايي، استعاره "يكي هست كه ديگر نيست..." را ساختند و به سرعت نور پراكندند و گوي سبقت از هر رسانه‌يي ديداري، شنيداري و مكتوبي در اين ماجرا بردند. پشت اين دليل‌ها مي‌توان "بدفهمي" طبقه‌هاي اجتماعي را به فراموشي سپرد و گذشت تا مرور زمان، رونق ماجرا را از سكه خارج بيندازد اما چيزي كه با مرور زمان تغيير نمي‌كند، ريشه‌هاي اتفاقي است كه روز جمعه من و بسياري از ما را شگفت‌زده كرده است. تك‌تك آن آدم‌هايي كه پس از شنيدن خبر مرگ مرتضي پاشايي به شكلي نمادين يا حقيقي ابراز احساسات خود را در سپهر همگاني جامعه آشكار ساخته‌اند، وجود دارند و طبقه‌يي هستند گم‌شده و در غبار كه بدون مانيتور رسانه‌ها و دولت‌ها، دارند در دل اين جامعه زندگي خودشان را مي‌كنند. شايد اگر هوشيارتر بوديم، رسانه‌ها بايد خيلي زودتر و جامعه‌شناسان بايد خيلي پيش‌تر اين لايه را مي‌يافتند و قدرت و گستره آن را ارزيابي مي‌كردند اما در ميان يك كشمكش هميشه برقرار سياسي و رسانه‌هاي دورافتاده از جامعه، انتظار حركت با لايه‌هاي اجتماعي نمودي از يك سانتي‌مانتاليسم فرهنگي و اجتماعي است كه رسانه‌هاي‌مان را از كشتي جامعه دورتر و دورتر مي‌سازد. دور از ديدرس آنها كه بايد و در دل اين كشتي هزار فرهنگ رنگارنگ، در سال‌هاي اخير جنبشي تازه برگرفته كه مي‌شود آن را "جنبش لايف‌استايل" دانست.
جنبش زندگي متفاوت با ارزش‌ها و هنجارهاي تازه، جنبش نيروهاي جواني كه مركزهاي خريد غول‌آساي تهران، يك به يك در پاسخ به نياز آنها سربرمي‌آورد و مركز‌هاي تفريحي جذابي چون رستوران‌هاي لوكس، پارك‌هاي مدرن، شهربازي‌هاي جديد، پرديس‌هاي سينماي عالي و زيرزمين‌هاي پر از تفريح‌هاي جديد و جذاب در پي ترويج اين سبك زندگي شكل‌ گرفته‌اند.  درباره اينكه اين لايه اجتماعي چه ويژگي‌هايي دارد، چه ارزش‌ها و هنجارهايي را مي‌پسندد و دنبال مي‌كند، از اساس آيا خوب است يا بد، تهديد است يا فرصت، امروز نمي‌توان پاسخي نوشت چه، اين لايه سال‌هاست كه ناديده بوده و درباره پديده‌هاي ناشناخته هر داوري زودهنگامي، يك بي‌خردي است اما شايد روز جمعه، گستردگي آن، سرانجام بسياري را به خود آورد كه اين جامعه را بشناسیم. ۴۵ سال پیش، زمانی که یک کنسرت موسیقی معمولی در مزرعه‌یی گمنام در نیویورک تبدیل به "وودستاک" و مهم‌ترین حادثه اجتماعی دهه ۶۰ امریکا و تاريخ موسيقي راك‌اندرول شد، رسانه‌هاي امريكايي در آغاز به ديده "تحقير" و با تيترهايي "منفي" به آن پرداختند اما سرانجام روزي رسيد كه منتقدان پرطمطراق تايم ناچار شدند، بنويسند: "اين بزرگ‌ترين رويداد صلح‌طلبانه نيم قرن اخير امريكا بود". تايم توانست به اشتباه خود درباره جامعه‌شناسي لايه "هيپي" امريكا اعتراف كند اما اين براي ما ممكن نيست چرا كه هنوز نمي‌دانيم به‌راستي با چه چيزي روبه‌رو هستيم.

۱۳۹۳/۰۸/۲۰

قانون را به قتل رساندم

مهرانگیز کار
زنی چندی پیش از من مشاوره حقوقی خواسته بود برای پیدا کردن راههای قانونی با هدف تغییر رفتار شوهر و به دست آوردن برابری در زندگی زناشوئی در برخورد با تبعیض هائی که شوهر بر او روا می دارد. این تمام مشکل نبود. مشکل اساسی این بود که زن عاشق شوهرش است و شوهر، مردی است تحصیلکرده و استاد دانشگاه که ابدا پایبندی های خرافی و حتی دینی هم ندارد. در زندگی اجتماعی مورد احترام است و در زندگی خانگی یک مرد پشت کوهی است و همسرش با هر مردی مراوده حرفه ای و اجتماعی دارد، بلافاصله عکس العمل نشان می دهد و به او اتهام خیانت می زند و به تدریج فرصت های زندگی اجتماعی و حرفه ای را از او دریغ می دارد. با او از حقوق نداشته اش حرف زدم و البته او را با حقوقی هم که از آن برخوردار است مثل مهریه و مانند آن آشنا کردم. برایش از حقوق محدود او بر فرزندان مشترک گفتم و تاکید کردم اختیار با خودش است. می تواند برود دادگاه و شاهد و گواهی پزشکی ببرد و از شوهر تعهد بگیرد تا مرتکب رفتار اهانت آمیز نشود و توضیح دادم می تواند مهریه به اجرا بگذارد و بعد آن را ببخشد و طلاق بگیرد...، و البته خیلی حرفهای زنانه و قانونی دیگر. زن شنونده خوبی بود. رفت تا تصمیم بگیرد. دیروز برایم نوشت که مشاوره با شما البته سودمند بود. با استفاده از آن به این نتیجه رسیدم که زورم به قانونگذار نمی رسد و باید قانون را از زندگی زناشوئی ام بیاندازم بیرون. چنین کردم و راحت شدم: "من قانون را به قتل رساندم". توضیح بعدی زن خارج از تصور بود. دست کم برای یک وکیل، بسیار غیر منتظره بود. نوشته است: باور کردم دنبال این قوانین رفتن، وقت تلف کردن و آب در هاون کوبیدن است. من شیمیست هستم. عادت دارم به کار علمی و به دست آوردن نتایج علمی. هرگز دنبال جنبش زنان و کمپین ها و این جور مبارزه ها نرفته ام. به کار خودم مشغول بودم و نمی دانستم چرا زنان فعال در این حوزه ها این همه خطر می کنند. حالا هم با آن که فهمیده ام موضوع از چه قرار است و قانون را برای سرگردانی زنان شوهر دار یا تسلیم بلا شرط آنها از تصویب گذرانده اند، به جای حق خواهی در دادگاه که باید بر پایه این قوانین نا متناسب با نیازهای زنان صورت بگیرد، کلاهم را قاضی کردم و نشستم به مذاکره با شوهرم. گفتم که دوستش دارم و اگر با طلاق به ازاء بذل مهریه موافقت کند، حاضرم همچنان پس از طلاق با او در یک خانه زندگی کنم. در این صورت چون احساس می کنم دو تا انسان برابر با هم زندگی می کنند و یکی حق ندارد دائما از آن دیگری بپرسد کجا رفتی و با چه کسانی حرف زدی، با او بهتر عشق ورزی می کنم. به او گفتم دوست ندارم مطابق قانون محل سکونت من را او تعیین کند یا در برابر فعالیت های اجتماعی ام سنگ بیاندازد. به او گفتم تمکین بی تمکین. نمی توانم زورکی و وقتی حال و حوصله رابطه جنسی ندارم به او حال بدهم. تن دادن به تجاوز به حکم قانون که لذت بخش نیست. پرسیدم: حالا خوشحال هستید؟ بچه ها چی؟ نمی ترسید او در جای یک مرد مجرد با زنان دیگری بدون نگرانی رابطه برقرار کند؟ گفت: پیش از آن که من قانون را در مناسبات زناشوئی به قتل برسانم، قانون عواطف من را به قتل رسانده بود. پرسیدم: چگونه؟ گفت: می توانست با صیغه یک ساعته و بیشتر همین رابطه ها را برقرار کند. قانون هم از او حمایت می کرد. فقط فایده به قتل رساندن قانون این است که تا بو ببرم دلش جای دیگری است مثل یک انسان می توانم محل سکونت خودم را انتخاب کنم و جائی زندگی کنم که او نباشد و نتواند مدعی ام بشود.  بچه ها هم راحت شده اند. در این خانه کسی از قانون نفقه حرف نمی زند. کسی از مهریه حرف نمی زند. توافق کرده ایم تا هرگاه یکی دلش جای دیگری رفت، خداحافظی کند و برود دنبال دلش. مدتی است زندگی خوشی داریم. از بودن با هم لذت می بریم. این درجه از رفاه و امنیت را با به قتل رساندن قانون بد به دست آورده ام. از شما متشکرم که قانون را به من آموختید. می گویم: حقوقدان ها ها در سراسر جهان از گذشته تا حال معتقد بوده و هستند که "قانون بد بهتر از بی قانونی است". پاسخ می دهد: "قانون بد را هر یک از ما باید به دست خودمان نابود کنیم. وقتی پیش از آن که قانون بد بتواند ما را مچاله کند، ما آن را مچاله کنیم، به تدریج قانون متروکه می شود و قانونگذاری که جاهل است نسبت به نیازهای مردم و نمی فهمد تحولات وسیع اجتماعی اتفاق افتاده و طیف وسیعی از زنان با مشخصات من، دارند در این کشور کار می کنند، جایش را می دهد به قانونگذار روز آمد و می رود پی کار و کاسبی دیگری. پرسیدم: خیال می کنید به همین سادگی و بدون کشت و کشتار، این قانونگذار می رود چی کارش؟ می گوید: من و زنان امثال من نمی خواهیم آدم بکشیم یا کشت و کشتار راه بیاندازیم. اما از انسانیت خودمان با کشتن قانون در مناسبات زناشوئی دفاع می کنیم. این دفاع مشروع است. جمعی از زنان که هشیاری بیشتری دارند اصلا تن به عقد و قید های قانونی که درشباهت با قیدهای بردگی است نمی دهند و عرصه "ازدواج سفید" را گشوده اند. جمعی دیگر پای سفره عقد می نشینند و بعد که درگیر بردگی می شوند با امثال شما تماس می گیرند و تازه می فهمند چه بلائی سر خودشان آورده اند. کسانی که رد حرفهای شما را می گیرند و سرگردان دادگاهها می شوند، زن های خردمندی نیستند. شما به ما کمک نمی کنید. می پرسم: این که از حقوق داشته و ناداشته تان با خبر شده اید، کمک نبوده است؟ می گوید: کمک بوده تا بفهمم کجای این کره خاکی ایستاده ام و آن وقت توانسته ام دشمن خودم را بشناسم. البته شما نشانی دشمن را به من داده اید و بسیار ممنونم. اما برای رهائی آدرس عوضی داده اید. می پرسم: کدام آدرس عوضی بوده؟ می گوید: آدرس "قانون" و این که برای رهائی دنبال این قوانین را بگیرم. می پرسم: اگر رابطه ات با این مرد ابتدا شرعی و قانونی نبود که بچه هایت می شدند حرامزاده و انگشت نمای این و آن و بدون حقوق برابر با بچه های حلال زاده. می گوید: این قانون را هم باید کشت. می پرسم: چه جوری؟ می گوید: با قبول این همه بچه های خیابانی به فرزندی. می خندم و می گویم: پس قانون را که خیال می کنید کشته اید باید دوباره سراغش بروید. بدون قانون فرزند خواندگی که نمی شود فرزند خوانده داشت. می گوید: متوجه نیستید کشتن قانون از هزار تا جنبش زنان بهتر است. ما این قانون را هم به قتل رسانده ایم. راهش را بلدیم. افسوس که شما موی خود را در راه اصلاح قانون سفید کردید. بی نتیجه. نسل امروز زنان با استفاده از تجربه های پشت سر، قوانین مزاحم را به قتل می رسانند و سراغ مشاور حقوقی را نمی گیرند. ادامه می دهم: جواب من را ندادید. چه طوری بچه ای را به فرزند خواندگی وارد خانه می کنید. می گوید: پیداست شما خیلی وقت است ایران نیستید و نمی دانید می شود زنی را که از فرط استیصال و فقر می خواهد کلیه اش را بفروشد و فرزندانش را از گرسنگی نجات بدهد، متقاعد کرد تا فرزندی بزاید و بسپارد به زنی که حاضر است پول خوبی به او بدهد. می پرسم: شناسنامه چه جوری صادر می شود؟ می گوید: با پول. می پرسم: جای نام پدر خالی می ماند؟ می گوید: نه. به صورت صوری صیغه شوهر آن زن می شود و شناسنامه هم می گیرد با نام پدر. راهش را بلدیم. می پرسم: باز هم قانون جائی گریبان تان را می گیرد. می گوید: چه قدر ما را از قانون می ترسانید. بی خیال قانون و قانونگذار. ول شان کنید هر چه می خواهند قانون چپ اندر قیچی بنویسند. ما تره هم برای قوانین شان خرد نمی کنیم. در حالی که خنده هایم و شاید گریه هایم را می خورم می گویم: موفق باشید. پیداست که "جنبش کشتن قانون بد" در ایران امروز، بیشتر از دیگر جنبش ها پیرو و فعال دارد. بهتر است به فرجام آن نیاندیشیم.
http://www.roozonline.com/persian/news/newsitem/archive/2014/november/09/article/-eb74b5aea9.html

۱۳۹۳/۰۸/۱۴

همه چیز سیاه هست و سفید

همه چیز سیاه هست و سفید ! زندگی ما برپایه ویرانه های خودساخته هست ! پر از دروغ و ریا ! پر از خودخواهی های خودخواسته ... پر از هرزگی ... پر از بی قیدی و بی تعهدی ...... پر از اجبار در تکرار رفتارهای اشتباه ... پر از انجماد ذهن آدمها ...ما آدمها درست زندگی می کنیم اما اشتباه فکر میکنیم و اینکه چرا گاهی اشتباه فکر میکنیم عجیبه!!! ... همیشه در حال رفتنیم ...همیشه در حال فراریم ... فرار از واقعتهایی که خوشایندمون نیست ... همیشه فکر میکنم در حال از دست دادنیم ! از دست دادن همه چیز ... از دست دادن زندگی ... ما آدمها راستگو به دنیا اومدیم ولی خیلی احمقانه هست که دروغگو از دنیا میریم و این یعنی واقعا زندگی؟؟؟!!!؟؟؟ ... بیهوده به دنبال آرمان شهر و آرمان انسانیم... از کنار خیلی از چیزهایی که روزی برامون اهمیت داشته میگذریم ... از خواستنیهامون و از نخواستنیهامون... از انسانیت ... انسانیتی که این روزها فقط در کودکان و دنیای کوچیکشون میتونیم پیدا کنیم ... شاید هم در کتابهای داستان کودکان میتوان یافتشان ... همه چیز سیاه هست و سفید ...

۱۳۹۳/۰۸/۱۳

جشن های ایرانی

این روزها به دردی دچاریم که در خلق و وجود این اتفاق دخیل نبودیم ولی در حال بال و پر دادن به این شرایط ناخواسته هستیم . از بسیاری جهات مردمان خودآزار شدیم در حالی که دیگر آزاری ما سر به فلک نهاده . اخبار ریز و درشت گواه این موضوع هست . خشونت به صورت ذاتی دراومده و پرورش یافته و افق روشنی برای مهار و اصلاح این قضیه متصور نیستیم . ما مردم شادی نیستیم و انگار بلد نیستیم چطور شادی کنیم ولی به خوبی یاد گرفتیم به صورت جمعی ناراحت و عزادار باشیم از حق نگذریم که ما ایرانیها در هیچ کار گروهی موفق نیستیم اما عزاداری گروهی رو به خوبی و نظم خاصی انجام میدیم و زمان انجام این خودآزاری و دیگران آزاری برایمان اهمیتی نداره ! درواقع و در حالی که از این موضوع غافلیم که این موضوع خشونت ذاتی ما آدم ها رو پرورش میده . هر چیز مطلقی نتیجه فاجعه باری داره وقتی در طول سال ما بیشترین مراسم عزاداری رو داریم نتیجه این عزا و ناراحتی بسیار ملموس هست ...
در طول گذر تاریخ ما ایرانی ها که شادترین مردمان این کره خاکی بودیم  به چنین فلاکتی افتادیم که عزادار باشیم و مرده پرست ! و اصلا بلد نباشیم شادی کنیم و جشن بگیریم و متاسفانه جشن هایی که برگزار می کنیم همه بوی عزا و خشونت و دعوا می دهند و گریه و شیون تا جشن و شادی!
امروز صبح از کتابخونه اتاقم کتابی از شادروان دکتر پرویز رجبی برداشتم و مرور کردم به نام " جشن های ایرانی " یادم میاد که من اولین بار دکتر پرویز رجبی رو در سال 86 در مراسم بزرگداشتی که سفارت سوئد برای سون هدین (جغرافی دان، مکان نگار، عکاس، کاوشگر و سفرنامه نویس سوئدی ) تدارک دید ، ملاقات کردم و هنوز هم خرسندم که کتاب جندق و طرود و جشن های ایرانی به خط و امضای ایشون برایم ماندگار شد و البته کتاب ترازوی هزار کفه ...
*انتظار رسیدن به صورت نخستین جشن های ایران باستان که تا کنون به حضور خود ادامه داده اند ، انتظار بیهوده ای است . زیرا این جشن ها به ناگهان بجود نیامده اند که سرگذشت ثابتی داشته باشند . پیداست که یادمان پدیده های اجتماعی با گذشت زمان و به مرور زمان از سویی شاخ و برگی  تازه یافته و از سویی دیگر ، هماهنگ با نیازهای زمان چندی از شاخ و برگهای خود را از دست داده است . برای نونه ، پیداست که در ایران باستان قرآنی وجود نداشته است که در سر سفره های هفت سین قرار بدهند و یا نام های هفتگی نام هایی هستند که در دوره اسلامی جایگزین نام های ماهانه روزها شده اند .*
این کتاب به تفصیل به جشن های ایرانی پرداخته و هر صفحه این کتاب حاوی نکاتی قابل توجه و تاریخی درباره جشن ها و مراسم ها و آیین هایی است که در گذشته مورد احترام بوده و برگزاری آن جزو رسوم مردم این سرزمین بوده است ایکاش مردم ما کمی تاریخ می خواندند گرچه سرگذشت جشن های ایران نشان از خیلی حکایت ها دارد که هرگز حکایت نشده اند ...

* برگرفته از متن کتاب

۱۳۹۳/۰۷/۲۴

اعلام جرم علیه «ویراستاری اسلامی»

فاضل غیبی

 با توجه به آنکه قدیمی‌ترین نسخۀ شاهنامۀ فردوسی حدود۲۵۰ سال پس از او “به رشتۀ تحریر درآمد” روشن است که در این مدت ملایان فرصت کافی داشتند تا کتاب را از مطالب “گمراه کننده” “ویراستاری” کنند. حال بر این اساس که به تصریح فردوسی شاهنامه از ۶۰ هزار بیت تشکیل می‌شده و هیچ یک از نسخه‌های موجود بیش از ۵۰ هزار بیت ندارند،(۱۰) به حکم عقل بخش “هخامنشیان” باید حذف  شده باشد! شما چه فکر می‌کنید؟
*****
از جوانی بارها دربارۀ کتاب معروف ادوارد براون به نام “یک سال در میان ایرانیان” شنیده بودم و  اینجا و آنجا خوانده بودم که   اهمیت کتاب در این است که براون در لابلای خاطرات سفر یک ساله‌ به ایران (در نیمۀ قرن ۱۹م.) برخورد خود با دو گروه از ایرانیان را شرح داده که اروپاییان پیش از آن از وجودشان چندان خبر نداشتند: یکی زرتشتیان و دیگری “بابیان”. همین “کشف” نیز باعث شد که ادوارد براون جوان در محافل علمی اروپا به شهرت برسد.
باری، همین چند هفته پیش در کتاب‌فروشی “شرکت کتاب” (لس‌آنجلس) به نسخه‌ای از این کتاب برخوردم و به خودم گفتم   باید فرصت را غنیمت شمرم. خاصه آنکه دیدم چاپ طلاکوب نفیسی است و آن را نه تنها مترجم معروف ذبیح‌الله منصوری ترجمه کرده، بلکه یک آقایی نیز ویراستاری کرده است!(۱)  لحظه‌ای به ذهنم خطور کرد که این دیگر چه صیغه‌ای‌ست که ترجمه‌ای را که سال‌ها پیش منتشر شده دوباره ویرایش کنند، اما در شلوغی کتاب‌فروشی نمی‌توانستم بدانم  “ویرایش” نیز در سایۀ حکومت اسلامی معنی دیگری یافته است. اما همین که در خانه “یادداشت ویراستار” را خواندم با شگفتی متوجه شدم چه کاسه‌ای زیر نیم کاسه است. قضیه را از زبان خود او بخوانیم:
«ادوارد براون صفحات زیادی از کتاب خود را اختصاص به گفتگو با گمراهان دو فرقۀ بابی و بهائی و اظهارات یک طرفه و واهی آنان داده است. چنان که ویراستار می‌خواست به این نوع گفته‌های یک طرفه و بی‌اساس پاسخ  بدهد، ناگزیر بود حدّاقل ۱۰۰ صفحه بر مطالب کتاب بیفزاید، لذا کلّیۀ مطالب مربوط به دو فرقه مزبور، در هنگام ویراستاری حذف گردید» (۲)
آری، جناب “ویراستار” به سادگی “صفحات زیادی” از کتاب را حذف کرده، زیرا دربارۀ “گمراهان” بوده است!
شاید فکر کنید حذف چند صفحه از کتاب ایران‌شناسی خارجی با آنکه کار ناپسندیده‌ای است، اما در مقابل مشکلاتی که جامعۀ امروز ایران با آن روبروست چندان اهمیت ندارد، اما بلایی که بر سر کتاب براون آمده، نمونه و نشانۀ بیماری مهلکی است که همۀ اندام‌های “میراث فرهنگی” ما را فراگرفته و چنان که خواهیم دید، جامعۀ ایرانی را همین بیماری به فلاکت امروزی انداخته است.
 اینکه ادوارد براون دربارۀ بابیان چه گفته ممکن است برای نسل آتی چندان مهم به نظر نیاید، اما مشکل آن است که  ما “نسل‌های آتی” گذشتگانی هستیم که میراث فرهنگی‌شان به دست “ویراستاران” اسلامی چنان مخدوش گشته که در ورای آن، هویت فرهنگی و ملی ایرانی را نمی توان بازشناخت.
کتاب هر نویسنده‌ای دنیای اندیشۀ او را تصویر می‌کند و حذف حتی یک کلمه و یا بند مانند آن است که تصویر کسی را در نقطه‌ای لکه دار کنیم؛ چشمش را سیاه کنیم و یا گوشش را ببُریم. در هر صورت چهرۀ او ناقص و هویت‌اش خدشه دار شده است. اگر کسی بدون دست باشد و یا چشمش کور، بر انسانیت او خدشه‌ای وارد نیست، اما در عالم اندیشه و هنر کوچک‌ترین خدشه‌ای، اندیشمند و هنرمند را ناشناختنی می‌کند.
برای شناخت بیماری یاد شده کافیست به آثار نویسندگان و شاعران گذشته نگاهی بیافکنیم و ببینیم که غالباً “تصحیح شده” منتشر می‌شوند. به قول دلارام مشهوری گویی نویسندگان ما سواد نوشتن نداشتند که باید آثارشان را “تصحیح” کرد! (۳) البته منظور تصحیح کنندگان این است که از متن‌های کهن رونویسی‌های  ناقصی موجود است که به علت “بی‌سوادی و بی دقتی کاتبان” با هم اختلاف پیدا کرده و باید کوشید با مقایسۀ “نسخه بدل”ها متن اصلی را “بازسازی” کرد.
گفتن ندارد که این مشکل منحصر به ایران نیست و در حوزه‌های فرهنگی دیگر بازیافت میراث گذشتگان به ابداع روش‌های علمی و فنی گوناگون منجر شده و امروزه “حفظ میراث فرهنگی”   Conservation  cultural heritage به عنوان دانشی پرشاخه در اغلب دانشگاه‌های معتبر تدریس می‌شود. حال باید انتظار داشت که در ایران معاصر نیز جمعی از کارشناسان و ادیبان با تکیه بر نسخه‌های خطی موجود آثار ادب ملی را یکی پس از دیگری بازسازی می‌کردند. اما نه تنها چنین نشد که در صد سال گذشته هر “صاحب‌نظری” حق خود دانسته “تصحیحی” به سلیقۀ شخصی “به زیور طبع بیاراید” و سودی به جیب بزند!  در نتیجه امروزه از دیوان‌های شاعران بزرگ ایران صدها “روایت شخصی” به بازار کتاب آمده که تنها یک چیز را به خوبی نشان می‌دهد و آن این است که برای “تصحیح” کنندگان “خیانت در امانت” لفظی بی‌معنی است!
جالب است که در این میان “چپ”ها نیز نتوانستند از این “ناندانی” صرف‌نظر کنند و به زودی “حافظ شاملو” و “حافظ ابتهاج”… را راهی بازار کردند. امروزه در سایۀ حکومت اسلامی این “توحش فرهنگی” به جایی رسیده که “تصحیح متن‌های قدیمی”رسماً به عنوان تز دکترا در همۀ “دانشگاه‌”های ایران پذیرفته می‌شود.
 “تصحیح” و “ویراستاری” آثار اندیشه و ادب ایرانی تازگی ندارد و این از دیرباز مشغولیت مهم ملایان بوده است. در هزارۀ گذشته‌ای که در آن ملایان انحصار “کتابت” را در دست داشتند، نه تنها به سلیقۀ شخصی، بلکه به امر دینی وظیفۀ خود می‌دانستند که “گمراهی”ها در آثار موجود را حذف کنند. وگرنه آیا قابل تصور است که ملایی و یا میرزایی هنگام رونویسی متنی از حذف مطالب غیراسلامی خودداری کند و بدین سبب مرتکب “اشاعۀ کفر” شود؟
البته ملایان با “استعداد”تر از آن بودند که به حذف مطالب “گمراه کننده” بسنده کنند. وانگهی با این مشکل روبرو بودند که با حذف بخش‌هایی از کتاب‌های “گمراهان”(کافران) نمی‌توان تأثیر مطالب حذف نشده را از میان برد.  از این رو راه چاره را در این دیدند که همۀ نسخه های موجود را نابود کنند. نمونه: همۀ کتاب‌های فلسفی زکریا رازی را از جمع ۲۷۱ کتاب منسوب به او(۴) نابود کردند،  چنان که ما امروزه تنها از قرینۀ کتاب‌هایی که در ردّ “گمراهی”های او نوشته شده حدس می زنیم که او اصولاً از آرایی فلسفی برخوردار بوده است!
اگر تصور کنید که ملایان فقط در گذشته‌های دور  کتاب‌سوزی می‌کردند، بدین نمونه اکتفا می‌کنم که در همین دوران معاصر ترجمۀ کتاب معروف رنه دکارت به نام “گفتار در روش به کار بردن عقل” را با آنکه به پشتیبانی سفیر فرانسه  و به فرمان ناصرالدین شاه به نام “حکمت ناصریه” (۱۸۶۲م.) به چاپ رسید “نسخه‌های آن را سوزانده بودند. از آن چاپ شاید نسخه‌ای نمانده و یا کم مانده باشد.” (۵)
البته همیشه نابودی  آثار “گمراهان”، به ویژه اگر انتشار گسترده‌ای یافته بودند، ممکن نبود.  مانند سروده‌های حافظ شیرازی و یا چهارپاره های خیام نیشابوری. در این موارد راه چاره‌ای که به فکر ملایان رسید این بود که ابیاتی به روال سروده‌های آنان بسرایند و به نسخه‌های موجود اضافه کنند. از این راه دیوانی فراهم می‌آید مملو از افکار و آرای مختلف و خواننده دیگر تشخیص نخواهد داد که “گمراهی”‌های شاعر کدام بوده است. چنان که به قول صادق هدایت امروزه در “رباعیات خیام به افکار متضاد، به مضمون ‌ای گوناگون و به موضوع‌های قدیم و جدید برمی‌خوریم، به طوری که اگر یک نفر صد سال عمر کرده باشد و روزی دو مرتبه کیش و مسلک و عقیدۀ خود را عوض کرده باشد قادر به گفتن چنین افکاری نخواهد بود. مضمون این رباعیات روی فلسفه و عقاید مختلف است از قبیل: الهی، طبیعی، دهری، صوفی، خوش‌بینی، بدبینی، تناسخی، افیونی، بنگی، شهوت‌پرستی، مادی، مرتاضی، لامذهبی، رندی و قلاشی، خدایی، وافوری… آیا ممکن است یک نفر این‌همه مراحل و حالات مختلف را پیموده‌باشد و بالاخره فیلسوف و ریاضی‌دان و منجم هم باشد؟” (۶)
بدین ترتیب بلایی که آخوندها بر سر غزل‌های حافظ، رباعیات خیام، نوشتارهای عبید و دیگران آوردند، باعث شد که در ورای آنها راهی به شناخت اندیشۀ نویسنده و سراینده نباشد.  تفاوت‌های کمّی میان نسخه‌های مختلف از دیوان شاعران مؤید این ادعا است. مثلاً صادق هدایت تأیید می‌کند که: “کتاب رباعیاتی که به اسم خیام معروف می‌باشد مجموعه‌ای است که عموماً از هشتاد الی هزار و دویست رباعی کم و بیش در بر دارد.” بنا براین احتمال اینکه بیتی در این “مجموعه”ها واقعاً از خیام نیشابوری باشد، حدود ۶% است!
آیا می‌توان کسی را از روی تصویر درهمی که تنها ۶% آن از اوست بازشناخت؟ باید گفت، ملایان اگر نتوانستند در دوران زندگی خیام تهدید به مرگ را در مورد او عملی کنند:
ای آنکه گزیده‌‌ای تو دین زرتشت          اسلام فکنده‌ای تمام از پس و پشت
تا کی نوشی باده و بینی رخ خوب؟     جایی بنشین عمَر خواهندت کشت(۷)
پس از مرگش میراث فرهنگی او را ویران کردند.
نمونۀ دیگر “شاهنامۀ فردوسی” است که دربارۀ آن کارشناسی خارجی نظر درست خود را به روشنی بیان داشته است. او برتلس E.Bertels (1957ـ۱۸۹۰م.) خاورشناس روسی و سردبیر کمیسیونی است  که “شاهنامۀ چاپ مسکو” را تهیه کرد. برتلس انتشار گستردۀ شاهنامه در سال‌های پس از مرگ فردوسی را تأیید می کند:
“تألیف فردوسی معروفیت نامحدودی پیدا کرده بود و به دفعات بی‌شمار رونویسی می‌گردید.” (۸)
بنا بر این دیگر نابودی همۀ نسخه‌های شاهنامه ممکن نبود و ملایان به شیوۀ دوم روی آوردند و آن حذف بخش‌هایی و اضافه کردن بخش‌هایی (“الحاقی”) دیگر بود. برتلس ادامه می‌دهد:
” در نتیجه، متن شاهنامه در معرض تغییر و تحریف جدّی در همان سده‌های نخستین پس از مرگ مؤلف قرار گرفت… بیت‌ها و بخش‌های کاملی از طرف کاتبان به طور بی‌رحمانه در متن جا گرفته است. “ویراستاران” هنگامی که… روایت فردوسی را نادرست و یا به عللی نامناسب تشخیص می‌دادند، مسیر داستان را تغییر داده، بخش‌ها و رویدادهای تازه بر آن می‌افزودند”(۸)
جالب است که برتلس”ویراستاران” را در گیومه قرار داده و بدین وسیله به “خیانت در امانت” اشاره کرده است. برتلس دربارۀ این مطلب مهم نیز که آیا با وجود “دخل و تصرف” در شاهنامه، می‌توان اندیشۀ فردوسی را بازشناخت، واقعیت را گفته است:
“اگر بگوییم که اکنون می‌توانیم با اطمینان دیدگاه‌های خود فردوسی را احیا کنیم، یک ادعای نابخشودنی خودپسندانه خواهد بود.”(۸)  
بنابراین آنچه را به نام “شاهنامۀ فردوسی” بدان می‌نازیم، شناسندۀ سرایندۀ آن نیست تا چه رسد که “شناسنامۀ ملی” ما باشد. “شناسنامه”ای که جسارتاً می‌توان گفت، باید از ارائۀ آن به بیگانه شرم کنیم!  دست کم به دو دلیل:
یکی آنکه، دیگر مدت‌هاست به دلایل علمی ثابت شده است که فردوسی مسلمان نبوده تا چه رسد که شیعه باشد،(۹) اما تا به حال کسی جرأت نکرده “شاهنامه” را بدون “اشعار الحاقی” مبنی بر مسلمانی او منتشر کند و ما ایرانیان باید به بیگانگانی که دیگر اسلام واقعی را می‌شناسند جوابگو باشیم که اگر فردوسی مسلمان بود چرا به جای ستایش از “جوانمردی و شجاعت امامان شیعه” از قهرمانان “دوران جاهلی و ستم‌شاهی” ستایش می‌کرد؟
دوم آنکه،  بنا به “شاهنامۀ” موجود، نه تنها نام کورش و داریوش به گوش فردوسی نخورده بود، بلکه او از وجود تخت‌جمشید نیز بی‌خبر بود! وگرنه چگونه می‌شود که کوچک‌ترین اشاره‌ای به هخامنشیان نکند و یک‌راست از کیانیان به سراغ پارتیان و ساسانیان رفته باشد! این در حالیست که فردوسی بنا به همین “شاهنامه” مرد دانشمندی بود و مثلاً ارسطو را نیز می‌شناخت:
حکیمی که بُد اَرسطالیس نام             خردمند و بیدار و گسترده کام
بنا بر این با توجه به آنکه قدیمی‌ترین نسخۀ شاهنامۀ فردوسی حدود۲۵۰ سال پس از او “به رشتۀ تحریر درآمد” روشن است که در این مدت ملایان فرصت کافی داشتند تا کتاب را از مطالب “گمراه کننده” “ویراستاری” کنند. حال بر این اساس که به تصریح فردوسی شاهنامه از ۶۰ هزار بیت تشکیل می‌شده و هیچ یک از نسخه‌های موجود بیش از ۵۰ هزار بیت ندارند،(۱۰) به حکم عقل بخش “هخامنشیان” باید حذف  شده باشد! شما چه فکر می‌کنید؟
چنین نمونه‌هایی را می‌توان به مجموعۀ آثار بزرگان اندیشه و ادب ایرانی تعمیم داد که پس از حذف کامل مطالب “گمراه” کننده و اضافه نمودن مطالبی در راستای عقاید اسلامی به چنان معجونی بدل شده‌اند که شما نمی‌دانید وقتی مثلاً بیتی از حافظ را می‌خوانید با “مرید پیر مغان” یعنی سراینده‌ای زرتشتی طرفید و یا با آخوندی که آرزو داشته قرآن را به ۱۴ روایت از حفظ باشد.
نکتۀ آخر آنکه چرا میراث اندیشۀ حافظ و خیام و فردوسی و… را باید نابود شده دانست و آیا واقعا مهم است که مثلاً ندانیم شاعری به نام حافظ در شیراز قرن هشتم چه ‌می‌اندیشیده؟ بسیاری بدین دلخوش‌اند که از حافظ دیوانی در دست داریم که برخی سروده‌های او را به اضافۀ سروده‌های بسیاری کسان دیگر در بر دارد و هر خواننده‌ای می‌تواند در آن ابیاتی را مطابق فهم و ذوق خود بیابد.
باید گفت این دقیقاَ وضعیتی است که در آن جامعه دچار اضمحلال فرهنگی می‌شود زیرا در آثار منسوب به اندیشمندان ایرانی نه با بنای اندیشه، بلکه تنها با ویرانه‌ای روبروییم که اینجا و آنجای آن سنگ‌پاره‌هایی یافت می‌شود، در حالی که اندیشه‌های نوین تنها در تقابل و تصادم با اندیشه‌های منسجم می‌توانند زاییده شوند و رشد کنند. این کشف بزرگ سقراط، نخستین ابرمرد تاریخ تفکر است که به نام “دیالکتیک” شهرت یافته است: اندیشه بر بستری خالی زایش نمی‌یابد و تنها از برخورد و تصادم دو اندیشۀ کاملاً متفاوت ممکن است اندیشۀ نوینی چهره گشاید. بنا بر این پیش‌شرط حتمی رشد اندیشه در جامعه این است که نمای اندیشۀ اندیشمندان گذشته به درستی شناخته شود تا در پیامد برخورد با آنها در آیندگان اندیشه‌های نوینی پدید آید.
بنا براین رمز سقوط اندیشه در ایران را باید در “ویراستاری اسلامی” جستجو کرد.  ملایان توانستند با “ویراستاری” آثار اندیشمندان ایرانی همه را در صف مسلمانی قرار دهند و ویژگی‌های اندیشۀ آنان را بزدایند. بدین وسیله زایش اندیشه‌های بلند ناممکن گردید و راهوار اندیشه در جامعۀ ایرانی به گل نشست.
با توجه به پیامدهای “ویراستاری اسلامی”، به عنوان یک ایرانی نسبت به “ویراستار” کتاب نامبرده «محمد رفیعی مهرآبادی” و “انتشارات صفّار ـ فخر رازی” به سبب “خیانت در امانت” و “کوشش برای نابودی میراث فرهنگ ایران” اعلام جرم می‌کنم.
مهرماه ۱۳۹۳ خورشیدی                                                                      
http://gheybi.com/    
(۱)  ادوارد براون، یک سال در میان ایرانیان، ذبیح‌الله منصوری، ویراستار: محمّد رفیعی مهرآبادی، انتشارات صفارـ فخر رازی، چاپ سوم، تیراژ: ۵۵۰۰ (۲) همانجا، ص ۵
(۳) دلارام مشهوری، دو گفتار (حافظ “دیوانۀ سرسامی” یا “فرزانۀ جاودانی”)، انتشارات خاوران، پاریس، ص ۳
(۴) محمود نجم‌آبادی، مؤلفات و مصنفات ابوبکر محمدبن زکریای رازی، ۱۳۳۹ش.، انتشارات دانشگاه تهران
(۵) مجتبی مینوی، حاشیۀ خطی بر تنها نسخۀ چاپی که در کتابخانۀ شخصی او موجود است. (فریدون آدمیت، اندیشه‌های میرزا آقاخان کرمانی، انتشارات نوید(آلمان)، ص ۷۳)
(۶) صادق هدایت، ترانه های خیام، مقدمه (۷) همانجا
 (۸) ی. ۱٫ برتلس، شاهنامۀ فردوسی، بر اساس چاپ مسکو، نشر قطره، ج۱، پیشگفتار، صفحات: ز ، ح ، یز
 (۹) از جمله در: “دین فردوسی”، شروین وکیلی، نشریۀ سیوشانس،  http://soshians.ir/fa/?p=5580
(۱۰) کهن‌ترین نسخۀ “کامل” شاهنامه(لندن۶۷۵ق) ۴۹۶۱۸ بیت دارد و حمدالله مستوفی در نسخه‌هایی که سدۀ ۸ دیده بیش از ۵۰‌هزار بیت نیافته است: در آن نسخه‌ها اندر این روزگار / کمابیش پنجاه دیدم شمار (ظفرنامه، ص۱۶،بیت۳۱۰) و شاهنامۀ “تصحیح” خالقی‌مطلق ۴۹۵۳۰ بیت دارد.
http://kayhanlondon.biz/fa/1393/07/16/%D8%A7%D8%B9%D9%84%D8%A7%D9%85-%D8%AC%D8%B1%D9%85-%D8%B9%D9%84%DB%8C%D9%87-%D9%88%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D8%A7%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85%DB%8C-%D9%81%D8%A7%D8%B6/

۱۳۹۳/۰۷/۲۲


علی رغم همه ادعاهای کهکشانی که ما ایرانی ها از خودمان داریم و تصور می کنیم مرکز ثقل جهان هستیم ... ولی ما چه در عرصه فلسفی و چه در عرصه عمل به یک نظریه کانونی زندگی معقول نرسیده ایم ... چرا ایرانی در اروپا، آمریکا و حتی امارات موفق می شود؟ چون وارد یک سیستم می شود و مجبور می شود قاعده مند و قانونی رفتار کند ... ما یک نظریه کانونی زندگی ایجاد نکرده ایم نه سنتی هستیم نه غربی نه اسلامی، عدالت برای ما یک بحث جذاب برای سخنرانی است اما به عنوان یک جامعه نظریه عدالت نداریم، امور ما عمدتا تحت تاثیر هیجان، احساس، عقده، کمبودهای روانی و حتی حسادت و کینه است؛ ایرانی ها ظرفیت تشکل ندارند، به قدری «تفرد» در ما موج می زند که اجازه نمی دهد افراد برای منافع خودشان هم شده بخواهند دور هم جمع شوند و به هدف مشترک برسند ... جان لاک از 1623 تا 1704، ولتر فرانسوی از 1694 تا 1778، روسو از 1712 تا 1778، منتسکیو از 1689 تا 1755 عصر روشنگری را شکل دادند، ابتدا عقلانیت فلسفی شکل گرفت بعد نتیجه آن ظهور دانشمندان بود که عقلانیت ابزاری را آوردند ... مطالعات انجام شده به ما نشان می دهد که مردم انگلستان در اواسط قرن نوزدهم می دانستند که منافع ملی شان چیست و تشکل داشتند، بین سال های 1837 تا 1901 در انگلستان 60 هزار عنوان رمان چاپ شده است، این تیراژ کتاب که فقط در مورد رمان است، نشان می دهد که مردم جامعه انگلستان چه قدر مطالعه می کنند و مردم جامعه چه قدر به وضعیت خودشان علاقه مند هستند و بالای 80 درصد مردم جامعه انگلستان در اواسط قرن نوزدهم با سواد بودند، در سال 1810 در انگلستان روزنامه غیر دولتی وجود دارد ... شخصیت ملی و فرهنگی ما ایرانیان نسبت به مسائل اجتماعی جدی نیست، ایرانی ها هوش فراوانی برای تحصیل و منافع شخصی دارند اما "هوش اجتماعی" ضعیفی دارند ... نیمکره ذهنی ایرانی با نیمکره عملی اش سازگاری ندارد ... مدعیان قدرت در ایران هنوز نمی توانند فراتر از ایدئولوژی خودشان و برای ایران فکر کنند ... شناخت ما از غرب در بهترین حالت گزینشی است، جهان و غرب را آن گونه که هست نشناخته ایم.
دکتر محمود سریع القلم. ماهنامه مهرنامه، شماره 29

۱۳۹۳/۰۷/۲۰

" من او را دوست داشتم "

احساسات و تاثیرات انسانی در سطر سطر این کتاب موج می زند . پس از خواندن کتاب بخش هایی از آن در جایی از وجود شما رخنه می کند و با شما می ماند ؛ این نکته بدیعی است و با خواندن هر کتابی اتفاق نمی افتد ، آنا گاوالدا نویسنده زبردستی است .
نقاب تکبر و خود محوری را از چهره برداشتن نیاز به تکاپویی صادقانه دارد تا به ناگاه دریابیم که آری ، گویی بسیاری از اوقات یا دست کم گاهی اوقات آدمی برای لمس خوشبختی ناب ، ناگزیر است دست به انتخاب های دردآور بزند .
گاه رفتن از سرِ شهامت است و ماندن از سرِ بزدلی .
چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تنِ کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چقدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت ؟
حقِ اشتباه ترکیب بسیار کوچکی از واژه ها ، بخش کوچکی از یک جمله، اما چه کسی این حق را به تو خواهد داد ؟ چه کسی جز خودت؟ 

" من او را دوست داشتم " رمان بسیار زیبایی است . واژه هایی بسیار ساده ، بسیار پرورده و به جا مانند نت های موسیقی برای گفتن واقعیت های ژرف و پیچیده . " من او را دوست داشتم " رمانی سرشار از زندگی لیکن اندوهناک است . داستان عشقی جانگداز که با ظرافت تمام روایت می شود ، و از همان شبی که آن را می خوانیم دلمان می شکند چرا که با دلخوری درمی یابیم گاوالدا درباره خود ما حرف می زند ، درباره ناکامی ما، دروغ های ما ، بزدلی و تسلیم شدن های ما .
رمان " من او را دوست داشتم " که در سال 2002 به چاپ رسید ، گفتگویی طولانی میان زنی جوان و پدر شوهرش است . شوهرِ زن تازه ترکش کرده و پدرشوهر به او می گوید چگونه عشق بزرگش را به دلیل اشتباهاتش از دست داده است .
عشق در کارهای آنا گاوالدا همچون زندگی ، موضوعی اساسی است . عشق می تواند خوشبختی آفرین و اسرارآمیز و در عین حال دردآور و صدمه زننده باشد. " به آدمهایی که زندگی احساسی شان در درجه دوم اهمیت قرار دارد به گونه ای رشک می برم ، آنان  شاهان این دنیایند ، شاهانی روئین تن .
آنا گاوالدا توجه ویژه ای به انسانهایی دارد که در زندگی سرکیسه شده اند ، سرخوردگان و تیپ های تباه شده ، فرقی نمی کند ثروتمند، فقیر ، جوان ، پیر ، روشنفکر و یا کارگری ساده باشند . به نظر او هر انسانی دارای نقطه ضعفی است . او به کسانی که خود را بدون نقطه ضعف می نمایانند و گویی هرگز دچار تزلزل نمی شوند ، اعتماد ندارد .
" فکر میکنم راهی وجود دارد تا بتوان از واقعیات تلخ و ناخوشایند به آرامی سخن گفت . به هر حال بهترین راه برای بیرون رفتن از کسادیِ بازار روزمرگی همین است .
برگرفته از مقدمه و متن رمان " من او را دوست داشتم " آنا گاوالدا

۱۳۹۳/۰۷/۱۴

بیماری وسیع فراگیر

احمد فتحی 

۱- توی بازار همه ی کاسب ها اقدس را می شناختند و به او اعتماد داشتند. اگر اعتماد نمی کردند. زندگی اش نمی چرخید... اقدس کارش را با دست فروشی از "چارسوق کوچیک" شروع کرد. کف بازار می گشت و کیسه های پلاستیکی می فروخت. کم کم یکی از کاسب های بازار جعفری، آقا کمال به او اعتماد بیش تری کرد و گفت:
"اقدس این چک رو ببر بازار مشیرالخلوت بده به حاجی حسام" اقدس چک را برد و رساند و سلّانه و سلّانه برگشت... اقدس شده بود آچار فرانسه ی راسته ی بازار. عصرها هم سلّانه سلّانه راه می افتاد، می رفت خانه اشان... توی کوچه پس کوچه های فلاح... زمانی که اقدس مُرد، میدان فلاح... قیامت بود، تمام بازار آمده بودند... ماشین هایی که اطراف مسجد ابوذر پارک شده بودند، بالای یک میلیارد پولشان بود، اما یکی از ماشین ها... بنز سفیدی... بود. راننده اش... سرش را گذاشته بود روی فرمان و شانه های اش می لرزید.
[خلاصه نویسی از صفحات ۱۱۷ تا ۱۱۹ کتاب آدم ها نوشته ی احمد غلامی، چاپ اول، نشر ثالث، ۱۳۸۹]
۲- درگیری راننده ی بنز و بی ام و... رنگ خون گرفت... راننده ی بنز با استفاده از قمه ای که در خودرو داشته به راننده ی بی ام و حمله ور شده است. سپس راننده ی "بی ام و" با سوار شدن بر خودروی خود به سوی راننده ی بنز حمله ور شده و او را زیر گرفت و از محل دور شد... ساعت وقوع این حادثه ۱:۴۰ بامداد... بود که کم تر خیابانی در تهران تردد به خود می بیند، آن هم در شرایطی که هوا به منفی دو درجه رسیده بود... ساعت یک و سی دقیقه ی بامداد شنبه نهم دی ماه بـود که یکی از دو راننده بـرای عـابـرانی که از سوی کـوچه ی ۱۱ بلوار سعـادت آبـاد تهران رّد می شدند و در بین آن ها چند زن هم بودند ایجاد مزاحمت کرد، سر همین موضوع ناگهان هر دو راننده از خودروهای مدل بالایشان پیاده و با هم درگیر شدند.
[نقل از روزنامه ی اعتماد ۱۰/۱۰/۱۳۹۱ به نحو کوتاه]
۳-  چهار جوانی که فیلم زورگیری اشان توسط پایگاه خبری عصر ایران منتشر و سبب شد به این سرعت شناسایی و دستگیر شوند و سردسته شان به "چُرخنگ " معروف است، محاکمه شدند.
متهم ردیف اول گفت:
"مادرم مریض بود و برای عمل احتیاج به چهار میلیون پول داشت... گفتم به هر طریق این پول را جور می کنم و به خاطر این فقر مجبور شدم دست به این کار بزنم."
متهم ردیف دوم گفت: "در این ماجرا فریب دوستم را خوردم. از این سرقت ۱۰ تا ۱۵ هزار تومان نصیب من شد."
متهم ردیف سوم گفت:
"با مشکل مالی روبه رو بودم، سرباز فراری هستم و از این زورگیری حدود ۳۰ هزار تومان به دست آوردم."
 متهم ردیف چهارم گفت:
"من پیک نمایشگاه خودرو هستم، به من گفتند تو فقط ترک موتور بنشین و نمی خواهد از موتور پیاده شوی."
[نقل به خلاصه و مضمون و تجمیع از صفحه ی ۱۴ روزنامه ی اعتماد ۱۰/۱۰/۱۳۹۱ ]
۴-  همه ی آنچه خواندید در یک صفحه ی روزنامه و در یک روز چاپ شده است و تازه این همه ی ماجرا نیست. در همین صفحه و همین روز و از همین روزنامه می خوانیم که سارقان ۹ تن لوله دستگیر شده اند. ورزشکاری که داروی انـرژی زا می فروخت دستگیر شده است و سه تـا از دانش آموزان مدرسه ی شین آباد پیرانشهر را که در کلاس درس به همراه ۲۹ تن دیگر از بچه ها دچار آتش سوزی شده بودند و تا این لحظه ساعت ۹ و سی دقیقه ی دوشنبه ۱۱/۱۰/۱۳۹۱ دو نفر از آن ها جان باخته اند برای ترمیم پوست به بیمارستان می فرستند.
۵-  این ها آیینه، تمام نمای چیست؟
نماینده ی دادستان در تشریح کیفرخواستِ متهمان زورگیری از صاحبان علوم اندیشه ی کیفری خواسته است که با توجه به شرایط سنّی متهمان روی زوایای پیدا و پنهان این پرونده تحقیق کنند. همین جا باید گفت که این پرونده یا این حادثه که در آن چهار جوان ۲۱ تا ۲۳ ساله به یک مشتری بانک با قمه حمله کرده و پول او را ربوده اند، زوایای پنهان ندارد و همه ی آنچه هست، آشکار است.
۶-  در این جا ما با دو "قمه" روبه رو هستیم، یکی "قمه"ای که از بنز خارج می شود و دیگری "قمه"ای که از روی موتورسیکلت خارج می شود. راننده ی بنز و راننده ی موتورسیکلت هر دو از یک آبشخور فرهنگی و از یک پایگاه اجتماعی برخاسته اند، اما آن یکی در پرتو بهره برداری از استعدادش در مسیر "بهره جویی" توانسته است قمه اش را در بنز مخفی کند و اینان هنوز به آن مرحله نرسیده و وارد آن مسیر نشده، جوانی شان را در کف گذاشته و قمه شان را روی موتورسیکلت آشکار می کنند. بستر سرقت بنزسوار، کُلّ جامعه است و بستر سرقت این ها مشتری نگون بخت بانک که به تصادف در مسیر آن ها واقع شده است.
۷-  این نیز زوایای پنهان ندارد و زوایای آشکارش تشدید اختلاف طبقاتی است. آن گونه شدّت و حدّتی که بخشی از قمه داران بنزسوار می شوند و بخشی، هم چنان بر موتورسیکلت باقی مانده و به پای چوبه ی دار می روند.
۸-  یک فروشگاه عمده فروشی رنگ داشت و یک موتورگازی در دهه ی چهل خورشیدی. رنگ مورد نیاز خرده فروش ها را تأمین می کرد و هر پنجشنبه بعد از ظهر سوار موتورگازی اش می شد و می رفت برای جمع آوری مطالبات اش از آن ها. از میان خرده فروشان یکی خیلی بد حساب بود و هر پنجشنبه عمده فروشِ طلبکار را دست خالی برمی گرداند. یکی از پنج شنبه ها که عمده فروش رفته بود طلب اش را از خرده فروش بگیرد مواجه می شود با پاسبانی و دست بندی و مرد خشمگینی در کنار پاسبان که برگ جلبی در دست اش بوده است.
می پرسد و می شنود:
- چه خبره؟
- آمدیم ببریمش.
- کجا؟
- کلانتری؟
- چرا؟  
- چک بی محل صادر کرده.
- چه قدر؟
- ۸۰۰ تومن  
- ببینمش!
 همین که مرد طلب کار چک را به دست عمده فروش می دهد، او ناگهان پاره اش می کند ریزِ ریز و می اندازد در جوی آب.  
- وای چکم، وای چکمو آب برد، چرا پاره اش کردی؟
- عصر بیا دم دُکون و پولتو بگیر!
همه تعجب می کنند. بدهکار، طلبکار و پلیس و بیش از همه بدهکار بدحساب. عصر صاحب چک می رود دم دکان عمده فروش و پول اش را می گیرد و از آن پس آن مرد خرده فروش بهترین و خوش حساب ترین مشتری او می شود. حالا متـوجه شدیـد که آن مرد سوار بـر مـوتـورگازی عمده فروش دهه ی چهل خورشیدی کیست؟ همان که در مراسم فوت اقدس خرده فروشِ احمد غلامی پشت بنز سفید نشسته بود و گریه می کرد و شانه های اش می لرزید. چهل سال گذشت تا موتورگازی او تبدیل به بنز سفید بشود. در بنز سفید او هرگز قمه نبود، چوب نبود، زنجیر نبود. او به همراه کسبِ آرام و گام به گام ثروت، معرفت نیز کسب کرده بود. آگاهی نیز کسب کرده بود، در آن حدّ و به آن میزان که پس از مرگ همسرش از اقدس خرده فروش خواستگاری کند و جواب ردّ او را به دل نگیرد و کینه نجوید.
۹-  سال ۱۳۹۱ پل مدیریت، میدان کاج، سعادت آباد، مردی مهاجم در حضور رهگذران و ایستادگان سلّاخی می کند، با چاقو به جان دختر جوان می افتد و او را از پای درمی آورد، چرا؟ چون به خواستگاری او و به تمایل او جواب ردّ داده است. راستی چه اتفاق دیگری قبل از آن و بعد از آن در همین میدان کاج رُخ داد؟
 یادم نمی آید چه طور و چرا اما یک مرد، مرد دیگر را جلوی چشم مردم کشت. یک مرد یک زن دیگر را جلوی چشم مردم کشت و این چهارمین حادثه در همین سال در سعادت آباد است. خانی آباد چه؟ نازی آباد چه؟ از آن حوالی خبری ندیده و نخوانده ام. چرا؟ آن جا که باید بیش تر باشد! نه! تضاد طبقاتی منشأ این جنایات است و خودش را در بالاها بیش تر نشان می دهد.
۱۰- راننده ی بنز مهاجم به راننده ی "بی ام و" راننده ی "بی ام و"ی مهاجم به راننده ی بنز چند ساله هستند؟ هر دوی آنها سی و چهار ساله اند. بنز و بی ام و را چه طور به دست آورده اند؟
از زحمت خود؟ از ارث پدری؟
نه، از رانت و بهره جویی و دغل بازی و نان به نرخ روز خوری.
از کجا می دانی؟
از همین جا که قمه در ماشین گذاشته اند؟ از همین جا که ماشین را وسیله ی قتل عمد کرده اند. مگر معاون دادستان درخواست نکرد زوایای پنهان و آشکار حادثه بررسی شود؟
خُب، بررسی همین است دیگر، البته از زوایای آشکار چراکه چیز مخفی ای وجود ندارد. همه چیز عیان است و آشکار.
۱۱- در ساعت یک و چهل دقیقه ی صبح آن روز رانندگان بنز و بی ام و در میدان کاج سعادت آباد چه کار داشته اند؟ چه می کرده اند؟ چه زده بودند؟ در پی شکار چه چیز تازه ای بودند؟ آن ها یا از مهمانی برمی گشتند و یا در خانه حوصله اشان سر رفته بود و آمده بودند دوری بزنند و صیدی بکنند. شاهدان واقعه می گویند که آن ها با دیدن زنانِ در گذرِ کوچه ی یازدهم به خیابان با هم درگیر شده و به هم پریده اند. چرا؟
غیرت ناموسی در یکی از آن ها شعله ور شده یا رقابت بر سر صید؟ هر یک از این ها که باشد، حاکی از بیماری وسیع، فراگیر و تقریباً همه گیر اجتماعی است. بیماری ناشی از انسداد سیاسی و فرهنگی، فقر فرهنگی ناشی از انسداد.
۱۲- آن دیگری ها چه؟ آن ها چرا به مشتري بانک حمله کرده و پول اش را ربودند و به قصد ربودن جان؟

http://www.roozonline.com/persian/news/newsitem/archive/2014/october/06/article/-2e595ebfe9.html