۱۳۹۳/۰۶/۰۹

ما همه خوابیم

ما همه خواب بودیم. همه خواب بودیم زمانی که برایمان از اخلاق می‌گفتند. درست مثل امید وقتی ‌که آرش برایش از بدیِ دروغ می‌گفت.‌‌ همان موقعی که امید روی مثلاً کاناپه دراز کشیده بود و آرش پایین کاناپه رو به جمعیت بخش‌هایی از کتیبه تخت جمشید و دعای داریوش اول را می‌خواند و بعد با صدایی رسا و با جمله "اهورامزدا! این کشور را از دشمن، خشک‌سالی و دروغ نجات بده" و فریاد بعدش، امید را از خواب پراند. ("تئاتر خشکسالی و دروغ" اثر محمد یعقوبی)
ما همه خوابیم. همچنان خوابیم و چون خودمان را به خواب زده‌ایم بیدار نمی‌شویم. هرچقدر که برایمان تابلو بزنند که یادتان باشد یا یادمان باشد "اعتماد المثنی ندارد، خرابش نکنید. گمش نکنید". یا هر چقدر این خیل عظیم دانشجو در کشور کلاس‌های اخلاق را بگذرانند و تلویزیون در مقام دانشگاه عمومی برایمان کارشناس‌های متعددی بیاورد که با لبخندهای زیبا توصیه‌های اخلاقی برایمان رو کنند. یا حتی مشاوران صفحاتی ثابت در روزنامه و مجلات پیدا کنند و هر روز بگویند و بنویسند که لطفاً خوب باشید. اما ما همچنان خوابیم و خوابیم.
الان که سطور بالا را می‌خوانم به نظرم من به تنهایی این ‌همه بد نیستم و احتمالاً شمایی هم که می‌خوانید همین حس را دارید اما از آنجا که من به تنهایی زندگی نمی‌کنم و البته شما هم، پس چرا در کنار هم خوب نیستیم و یا خوب به نظر نمی‌آییم؟
مطمئناً دلایل مختلفی را می‌توان نام برد اما ریشه همه آن‌ها به یک چیز برمی‌گردد؛ فردیت. اهمیتی که ما برای "فردیت" و یا به عبارتی برای "منیت" خودمان قائل هستیم و بی‌توجهی که به دیگران داریم. این بی‌توجهی را تنها در حد مقولات پیش پا افتاده و دم دستی نبینید و البته در محدوده خانواده، دوستان هم به دنبالش نباشید چون ما همچون هسته‌ای هستیم که نهایتاً دوستان لایه دومی روابط ما را تشکیل می‌دهند.
بیشترین اشاره به اهمیت فردیت و نادیده گرفتن اخلاق و موازین اخلاقی در سطح جامعه به دیگرانی معطوف می‌شود که کمترین قرابت و نزدیکی را با فرد دارد. دیگرانی که فکر می‌کنیم دیگر نمی‌بینیم‌شان پس نیازی نیست که خوب باشیم، دروغ نگوییم، کلک نزنیم، تهمت نزنیم، از اعتمادشان سوء‌استفاده نکنیم و... شاید بتوان یکی از منابع اصلی توجه مفرط به فرد و فردیت را تسلط ارزش‌های مادی و سودجویانه نیز دانست. تلاش برای بدست آوردن سود بیشتر و پشت سر گذاشتن رقیب. با این حساب در زمانه‌ای که شاخصه اصلی‌اش فردیت است با تمام ویژگی‌های خاص خود، نمی‌توان انتظار این را داشت که فردیت رو به افول رود و حتی از افراد خواست که کمی فردیتشان را تقلیل دهند اما می‌توان این انتظار را داشت که اندکی "دگر‌خواه" باشند. اگرچه این دگرخواهی در دوره‌های زمانی‌ای در سطح جامعه دیده می‌شود اما از آنجايی که معمولاً مناسبتی است و سریع به نقطه اوج می‌رسد و سپس سقوط می‌کند، چندان کارکردی در جامعه ندارد. این اشکالی که از آن یاد کردم را نباید تنها در سطح افراد دید و بررسی کرد. این ضعفی است که نهاد‌های اجتماعی برای ما به ارمغان آوردند و البته ما بدان دامن زدیم. شاید یکی از دلایل دوری جستن مردم از نهادهای مدنی و اجتماعی ولو مردم‌نهاد، عدم توانایی در دخیل کردن مردم در امور عمومی جامعه است. اینکه بخش گسترده‌ای از مردم در هیچ یک از فعالیت‌های داوطلبانه شرکت نمی‌کنند هم ناشی از تصور لزوم سود انگاری در تمام زمینه‌ها و هم عدم اعتماد و تلاش برای بهبود وضعیت دیگری است.
باز هم می‌توان گفت اما چه سود که ما همچنان خوابیم.

منبع: شهروند، ۹ شهریور

۱۳۹۳/۰۶/۰۵

هانا آرنت و تناقض حقوق بشر

پدیده بی‌حق-بودگی (Rightlesness)
بی‌حق-بودگی وضعیتی است که در آن بخشی از آدمیان به دلیل از دست دادن “بستر اجتماعی‌ای که در آن زاده شده اند” به طور کلی حس خویشاوندی با محیط خود و احساس امنیت ناشی از آن را از دست می‌دهند. از دست رفتن زنجیرهای تعلق و پیوستگی که آدمیان را با محیط اجتماعی و سیاسی مالوف مرتبط می‌سازد خود منجر به مازاد تلقی شدن آدمیانی می‌شود که زنجیرهای تعلق خویش را از کف رفته می‌یابند، انسان‌هایی معلق که پای در هیچ زمینی نداشته و از تمام پیوندهای اجتماعی-سیاسی خویش بریده شده اند؛ انسان‌های بی‌حق، انسان‌هایی مازاد.
مردمان مازاد، از تمامی حقوق مدنی و سیاسی خود که به منظور تامین امنیت و صیانت از جان آن‌ها توسط حاکمیت سیاسی برای آنها فراهم شده است، محروم می‌گردند و ناگاه جایگاه حقوقی خود را به تمامی سلب شده می‌یابند. بی‌حق-بودگی، بنابراین، اشاره به وضعیتی دارد که در آن آدمی به هیج اجتماع سیاسی‌ای تعلق نداشته و همچنین توسط هیچ نظام حقوقی‌ای حمایت و حفاظت نمی‌شود. در این وضعیت انسان چیزی نیست جز انسان، انسانی برهنه از تمامی حقوق یا، به تعبیر جورجو آگامبن، “یک حیات برهنه”.آنچنان که از تعریف بی‌حق-بودگی بر می‌آید، بی‌دولت-بودگی (Statelessness)، فقدان تعلق به یک دولت-ملت به مثابه یک اجتماعِ سیاسی علتِ به وجود آمدن بی‌حق-بودگی است.
آرنت معتقد است که وضعیت بی‌حق-بودگیِ عارض شده به واسطهٴ گسسته شدن تمامی بندهای تعلق سیاسی و اجتماعی، به خوبی نشانگر آنی است که او “معضل (تناقض) حقوق بشر” می‌خواندش. حقوق بشر منشعب شده از حقوق طبیعی در قرن هجدهم، آنچنان که در انقلاب فرانسه تجسم یافت، تمامی آدمیان را، صرف نظر از وابستگی‌های سیاسی و اجتماعی‌شان شایسته برخورداری از حقوق طبیعی و سلب ناشدنی می‌کند. حالیا وضعیت بی‌حق-بودگی نشان می‌دهد که این حقوق طبیعی و سلب‌ناشدنی به مجرد خلع ید شدن آدمیان از تعلقات سیاسی خود رخت بر می‌بندند. بنابراین، چنین به نظر می‌رسد که بر خلاف وعده منادیان حقوق بشر مبنی بر برخورداری آدمیان از حقوق طبیعی و سلب ناشدنی خویش افراد انسانی مادام که پیوندهای سیاسی خود را حفظ می‌کنند و در چارچوب یک نظام حقوقی خاص در داخل مرزهای یک اجتماع سیاسی تعریف می‌شوند بر خوردار از حقوق بشر هستند. هنگانی که افراد انسانی شهروندی خود و حقوق منشعب از آن را بر باد رفته می‌یابند، نشانی از حقوق بشر را در فرا روی خویش ندیده و جان‌های عریان شده از حقوق و تعلقات اجتماعی اشان روانه اردوگاه‌های کار اجباری و کوره‌های آدم سوزی خواهد شد؛ این است سرنوشت انسان مازاد، انسان بی‌حق.
آرنت در رابطه با معضل حقوق بشر چنین می‌نویسد:
«تصور حقوق بشر درست در لحظه‌ای که قائلان و معتقدان به آن برای اولین بار با مردمانی روبرو می‌شوند که تمامی پیوندهای خاص و کیفیات (سیاسی و اجتماعی)، به جز انسان بودگی خود را از دست داده اند، فرو می‌شکند. در تجرد حیات برهنه آدمیان هیچ ارزشی نهفته نیست.»
به نظر می‌رسد که آرنت در نقد خود از حقوق بشر دارای عزیمتگاه مشترکی با ادموند بِرک ‌باشد. ادموند برک در واکنشی مشابه بلافاصله پس از صدور “بیانیه حقوق انسان و شهروند” در پی انقلاب فرانسه این اعلامیه را به باد انتقاد گرفت. هسته مرکزی انتقاد برک را این باور تشکیل می‌داد که حقوق بشر مطالباتی هنجارین هستند که به صورت مجرد و بدون توجه به ضرورت و اهمیت نظام حقوقی و سیاسی که تامین و اجرای آن‌ها را تضمین می‌کند بی معنی هستند. بِرک معتقد بود که نظام حقوقی و سیاسی یک دولت-ملتِ خاص یگانه مُقامی است که در آن حقوق بشر را یارای ایستادن است. بنابراین در باور برک حقوق به خودی خود و مجزا از یک دولت-ملت وجود ندارند؛ چنان که یک نظام حقوقی به خودی خود وجود ندارد. آرنت بر این اعتقاد است که تجربه تلخ جنگ‌های جهانی در نیمه اول قرن بیستم که منجر به فروپاشی نظام‌ها سیاسی پیش از جنگ شد و سرگشتگی و آوارگی ملیون‌ها نفر را در پی داشت به خوبی موید انتقاد برک از حقوق بشر است.
او در جملاتی که بیانگر تایید نظر برک است می‌نویسد:
«طبق نظر برک، حقوقی که ما از آن‌ها بهره مند هستیم از “درون دولت ها” سرچشمه می‌گیرد. بنابراین منبع حقوق را نه حقوق طبیعی، نه دستورات الهی و نه هیچ فهمی از انسان، مانند فهم ربسپیر از “انسان به مثابه حاکم جهان”، تشکیل می‌دهد.»
آرنت، هم صدا با برک، توجه مخاطب خود را به این نکته جلب می‌کند که حقوق مندرج در اعلامیه حقوق بشر در واقع نه حقوق ذاتی و سلب ناشدنی آدمیان، بلکه حقوق مردمانی‌اند که در زیر چتر حمایت یک دولت و نظام حقوقی آن قرار گرفته‌اند. حقوق بشر بیش و پیش از هر چیز مجموعه‌ای از اصول و قواعد ناظر بر تنظیم روابط شهروندان با دولت متبوع خویش است. برخورداری آدمیان از حقوق بشر تنها هنگامی دارای معنای روشن و محصل است که افراد انسانی از مزیت تعلق و پیوند با یک نظام سیاسی-حقوقی برخوردار باشند. آرنت معتقد است اگرچه که پدیده بی‌دولت-بودگی به خوبی نشان می‌دهد که تعلق به یک واحد سیاسی و برخورداری از یک جایگاه در یک نظم حقوقی شرط ضروری برخورداری از حقوق بشر است اما اهمیت و ضرورت حق برخورداری و تعلق به یک نظم سیاسی-حقوقی از چشم نویسندگان و حامیان اعلامیه حقوق بشر دور مانده است. به بیان دیگر، آرنت زبان به انتقاد می‌گشاید که یگانه و بنیادی‌ترین حق آدمیان که همانا حق تعلق داشتن به یک نظم سیاسی است در زمره‌ی حقوق بشر گنجانده نشده است. این درحالی است که تحقق حق بنیانگذارِعضویت در یک نظم سیاسی پیش شرط برخورداری آدمیان از حقوق مندرج در اعلامیه حقوق بشر می‌باشد. آرنت حق عضویت و تعلق به یک نظم سیاسی را به “حقِ حقوق داشتن” تعبیر می‌کند.
آرنت بر اساس صورت بندی خویش از حقِ حقوق داشتن ادعا می‌کند که آنچه سرنوشت مصیبت بار آوارگان و از خانه رانده شدگان اروپا در نیمه اول قرن بیستم را رقم زد، در حقیقت، بر باد رفتن حقِ حقوق داشتن آنان بود. این اعتقاد راسخ آرنت به این حق به بهترین وجه در عنوان ترجمه آلمانی مقاله‌ای که در ابتدا به آن اشاره کردم، متبلور شده است؛ آنجا که می‌نویسد: “بشر تنها از یک حق برخوردار است: حق حق داشتن”.
در یک کلام می‌توان گفت که آرنت بروژه حقوق بشر را به دلیل بی توجهی به حقِ حقوق داشتن شکست خورده می‌پندارد و معتقد است که بدون توجه به این حق بنیادین تلاش‌های عملی و نظری در راستای استیفای حقوق بشر ابتر و بی نتیجه خواهند ماند.
اما به راستی حقِ حقوق داشتن چیست؟ آیا گفتار حقوق بشر، آنچنان که آرنت می‌پندارد، کاملا غافل از اهمیت این حق بنیادین است؟ فراهم کردن پاسخ برای این پرسش‌ها در گرو تفسیر و فهم آنچه آرنت از این حق مراد می‌کند می‌باشد. در ادامه این نوشتار تلاش خواهم کرد تفاسیر ممکن از حقِ حقوق داشتن را را مورد بررسی قرار دهم. در پرتو بررسی این تفاسیر خواهم کوشید تا آنچه را مراد نظر آرنت از طرح حقِ حقوق داشتن می‌پندارم، آشکار کنم.

دو تفسیر از حق برخورداری از حق

در ابتدا با ارایه دو تفسیر از حقِ حقوق داشتن نشان می‌دهم که چگونه می‌توان پاسخی به انتقاد آرنت فراهم کرد. به نظر می‌رسد که این تفاسیر دوگانه ما را مجهز خواهند کرد تا کمر به دفاع نظری از حقوق بشر بربندیم و بی اثری نقد آرنت بر حقوق بشر را هویدا سازیم.
به منظور پاسخگویی به انتقاد آرنت از حقوق بشر می‌توان از رای جک دانلی در باب “پارادوکس برخورداری” استفاده کرده و چنین استدلال کنیم که بین برخورداری از یک حق و توانایی اعمال آن تفاوت وجود دارد.[3] بر این اساس “برخورداری” از یک حق تنها آن هنگام اهمیت می‌یابد که فرد از برخورداری از آن محروم شود. افراد آن هنگام که در معرض نقض حقوق خود قرار می‌گیرند، یعنی زمانی که تانوان از اعمال حق خود هستند، به طرز پارادوکسیکالی از حقوق برخوردار می‌شوند. بنابراین، اشاره به این نکته که افراد در وضعیت بی‌دولتی از حقوق خود محروم می‌گردند، چنان که مدعای آرنت است، بدین معنا نیست که افراد بی‌دولت از حقوق برخوردار نیستند. این فقدان تنها بدان معنی است که این افراد ناتوان از اعمال حقوق خود بوده، یا دولت به دلیل ضعف یا نبود اراده قادر به پاسداری و استیفای این حقوق نیست. چنین خوانشی دو نتیجه برای فهم رای آرنت در باب حقِ حقوق داشتن در پی خواهد داشت. اول آنکه حق ِحقوق داشتن چیزی نیست جز تاکید بر اهمیت اعمال حقوق افراد. بنابراین حقِ حقوق داشتن صرفاً تاکیدی است بر این امر که آدمیان از حقوقی بر خوردارهستند که امکان اعمال آنها در وضعیت بی‌دولت-بودگی سلب می‌شود. بر این اساس می‌توان چنین نتیجه گرفت که اصرار آرنت بر حقِ حقوق داشتن اصرار بر ضرورت توجه به لوازم اجرایی حقوق بشر می‌باشد. دوم آنکه صورت بندی آرنت از حقِ حقوق داشتن نمی‌تواند گره‌ای از مشکل مردمان بی‌دولت باز کند؛ چرا که استیفای این حق توسط افراد تنها تا زمانی امکان پذیر است که دولت خودکامه‌ای ظهور نکرده است که حرمت برخورداری از حقوق بشر و حق حقوق داشتن (اعمال حقوق) را یکجا بشکند. بنابراین بر اساس این تفسیر می‌توان گفت انتقاد آرنت از حقوق بشر بیش از آنکه یک انقاد نظری فلسفی در رابطه با چیستی حقوق بشر باشد اعمال عملی آن را هدف قرار داده است.
در تفسیر دوم، برای فهم انتقاد آرنت از حقوق بشر متوسل به چارچوب جهان-وطن گرایی می‌شویم. براین اساس، می‌توان گفت که حقِ حقوق داشتن تنها بر وجود یک حق قانونی که برای تحقق حقوق اخلاقی آدمیان ضروری است، دلالت دارد. چنین بر می‌آید که مراد و مقصود آرنت از طرح مسئله حقِ حقوق داشتن صرفاٌ اشاره به ضرورت وجود یک چارچوب قانونی جهان وطن در فراسوی مرزهای ملی و تعریف شدن افراد در آن چارچوب به عنوان یک شهروند برخوردار از حقوق باشد. این خوانش از حقِ حقوق داشتن نقد آرنت را از حیث تفسیر قانونی-نهادی همبسته و همسنگ نقد برک از حقوق بشر که پیشتر بدان اشاره شد می‌کند. اگر بپذیریم که حقِ حقوق داشتن صرفاً یک حق قانونی است می‌توان تصور کرد که یک نظم جهانی عالمگیر که قادر به تضمین عضویت افراد در خود است راه حلی برای معضل حقوق بشر فراهم خواهد کرد. مگر نه اینکه آرنت معتقد است که تعلق به، و برخورداری از، یک نظم سیاسی شرط تحقق حقوق بشر است؟ بنابر این می‌توان گفت که آرمان تشکیل یک دولت جهانی به خوبی قادر خواهد بود که استیفای حقِ حقوق داشتنِ شهروندان خود را تامین کند. تشکیل یک نظم سیاسی جهان-وطن امکان حادث شدن وضعیت بی‌حق-بودگی را بر خواهد چید و حقِ حقوق داشتن تک تک افراد این جامعه جهانی حراست خواهد شد.

حق برخورداری از حق، حقی غیرسیاسی؟

تفاسیر بالا دلالت بر آن دارند که حق حقوق داشتن آرنت چنان که او مدعی است بیانگر انتقادی بنیادین از حقوق بشر نبوده و بیشتر ناظر به ساز و کارهای اجرایی و قانونی حقوق بشر است. آیا تفاسیر بالا انتقاد آرنت را بی اثر می‌کنند، یا اینکه صرفاً ناتوان از فهم جوهر انتقاد آرنت هستند؟ آرنت به روشنی به خواننده خود هشدار می‌دهد که تلاش برای فهم حقِ حقوق داشتن در چارچوب نظریات حقوق طبیعی و رسوبات نظری و فلسفی برجای مانده از دوران طلایی حقوق طبیعی در قرن هجدهم اشتباهی فاحش است که فهم دقیق حقِ حقوق داشتن را به مخاطره می‌اندازد. در نگاه آرنت حقِ حقوق داشتن با ارجاع به مقولات نظری پیشا تاریخی و غیر سیاسی نظیر “طبیعت انسان” قابل فهم نیست. بر این اساس می‌توان گفت که تفسیر اول که حق حقوق داشتن را صرفاً تاکید بر اهمیت اعمالِ حقوقی می‌داند که انسان به اقتضای ذات و طبیعت خود از آن برخوردار است به کلی راه را به اشتباه رفته و از آنچه آرنت با صورت بندی این حق مراد کرده است دور افتاده است.
از سوی دیگر، اینگونه به نظر می‌رسد که تفسیر جهان-وطن گرایانه از حق حقوقِ داشتن نیز چندان در جهت یابی منظور و مراد آرنت توفیق نداشته است و قادر به یافتن راه خروج از پارادکس حقوق بشر نیست. در چارچوب این تفسیر “تعلق سیاسی” صرفاٌ به عنوان یک شان و منزلت قانونی در یک نظم سیاسی جهانشمول تلقی می‌شود. اما هیچ تضمینی وجود ندارد که این دولت جهانشمول چنین شان و منزلتی را برای تمامی افراد تضمین کند. تشکیل یک نظم جهانشمول دردی را دوا نمی‌کند. آرنت در این باره می‌نویسد:
«جنایات ناقض حقوق بشر هماره با ارجاع به اینهمان دانستن حق با آنچه خوب و مفید برای کل، در تمایز با جزء، می‌باشد قابل توجیه هستند. حتی اگر دایره واحدی که این “خوب برای” در رابطه با آن مطرح می‌شود تمام نوع بشر را هم در بر گیرد باز هم این مخمصه پابرجای خواهند ماند. چرا که این نکته کاملا قابل درک، و حتی در حوزه سیاست امری محتمل است که برای تامین خیر و صلاح بشریت بخشی از اجزای آن را از بین ببریم.»
فرانک مایکلمن کوشیده است تا تفسیر دیگری از حق حقوق داشتن به دست دهد[4]. به باور مایکلمان حقِ حقوق داشتن را بایستی به مثلبه حقی غیر سیاسی (حقی که مبتنی بر مناسبات سیاسی یک جامعه نیست) تلقی کرد که زمینه برخورداری از حقوق سیاسی (حقوقی که ریشه در روابط و نهاد‌های سیاسی یک جامعه دارند) را برای اعضای یک جامعه فراهم می‌کند.
برای رد این تفسیر می‌توان به دو نکته اشاره کرد:
۱) به نظر می‌رسد که این خوانش در نهایت قادر به پاسخگویی مقتضی به نیاز توجیه اخلاقی حقوق بشر نخواهد بود. پرسش بی پاسخ اینست: اگر حق برخورداری از حقوق غیر سیاسی بوده و ریشه در مناسبات سیاسی ندارد، مرجع مشروعیت بخش این حق کجاست؟ به عبارت دیگر، به نظر می‌رسد که اعتقاد به غیر سیاسی بودن حقِ حقوق داشتن قایلین به این اعتقاد را با بحران توجیه اخلاقی این حق موجه می‌کند.
۲) حتی اگر مفروض بگیریم که قایلین به تفسیر اخیر از رای آرنت قادر خواهند بود که مبنایی توجیه گر برای حق غیر سیاسی برخورداری از حقوق فراهم آورند هنوز مشکل احتمال جلوه نمایی “شر سیاسی” پابرجای خواهند ماند؛ چر که به نظر می‌رسد این حق غیر سیاسی تنها یک حق صوری است که عضویت افراد در یک جامعه سیاسی را تضمین می‌کند اما به دلیل فقدان محتوای خاص قادر نخواهد بود که سمت و سو و محتوای خاص حقوق سیاسی را مشخص کند. به بیان دیگر، فقدان محتوا در صورت بندی حق حقوق داشتن به مثابه یک حق غیر سیاسی این امکان را از ما سلب می‌کند تا در مخالفت با حقوق سیاسی ای که به صورت بنیادین نسبت به بخش‌هایی از جانعه تبعیض آنیز هستند سخن به زبان آوریم. به منظور روشن شدن مطلب وضعیت اقلیت‌های دینی یا جنسی در یک جامعه را در نظر آورید. به نظر می‌رسد اعضای گروه‌های اقلیت مادامی که به صورت صوری عضو یک جامعه سیاسی هستند حق برخورداری از حقوق خود را متحقق شده خواهند یافت اما این حق به هیچ عنوان به آن‌ها این اجازه را نخواهد داد تا نسبت به نهادها، قوانین و سیاست‌های تبعیض آمیزی که در جامعه جاری و ساری است لب به اعتراض بگشایند.

وضعیت هستی‌شناختی انسانی

پاره‌ای از شارحان آرنت، از جمله سِرِنا پرِک[5] و پگ بیرمنگام[6]، به منظور فائق آمدن بر انتقادات مطرح شده در رابطه با تفسیرهای بالا از حقِ حقوق داشتن پیشنهاد داده‌اند که معنای این حق و مراد آرنت از صورتبندی آن در ریشه‌های توتالیتریزم را بایستی در آرای هستی شناختی او از امر سیاسی به مثابه شرط کرامت انسانی جستجو کرد. آرای آرنت در باب وجه هستی شناسانه امر سیاسی در کتاب وضعیت بشر[7] قابل رصدیابی است. آرنت در این کتاب استدلال می‌کند که رخداد “زایش” (Natality) آدمیان را به یک وضعیت اجتماعی پرتاب می‌کند که به طور همزمان هم زندگی را محدود و محصور می‌کند و هم افقی از امکانات را در جهان مشترک فراهم می‌کند. برای آرنت انسان پرتاب شده در یک وضعیت در عین تقید به قیودی که بر او عارض شده‌اند قادر به فعالیت و رهاسازی خویش است. فعالیت‌های انسان در جهان دربردارنده توامان قیدو بند و رهایی بر سه قسم است: عمل (Labour)، کار (Work) و کنش (Action).
عمل ناظر بر فعالیت‌هایی است که از انسان در دایره قیود عارض شده بر آدمیان صورت می‌گیرد. تلاش‌هایی که انسان به منظور برآورده ساختن نیازهای زیست شناختی خود از قبیل برطرف کردن گرسنگی و تشنگی انجام می‌دهد در زمره عمل انسان قرار می‌گیرد. مشخصه بارز دایره عمل نبود آزادی است؛ بدان معنی که فعالیت انسان در حوزه عمل مقید به قیود از پیش تعیید شده می‌باشد.
آرنت قسم دوم فعالیت‌های انسان را کار می‌نامد. کار دلالت بر فعالیت‌هایی دارد که آدمی در انجام آن‌ها از آزادی بیشتری برخوردار است اما در انجام آنها مقید به یک عقلانیت ابزاری است. این قسم از فعالیت‌ها دایره‌ای وسیع از آنچه آدمیان انجام می‌دهند را در بر می‌گیرد. از تلاش‌های انسان برای تغییر در محیط پیرامون خود مانند ساخت ابزار گرفته تا تاسیس نهادها و وضع قوانین. این گونه فعالیت‌ها از این حیث که تنها ناظر به نیازهای بیولوژیکی نیستند تا حدی آزادی آدمیان را متبلور می‌کنند اما از آنجا که این فعالیت‌ها مقید به عقلانیت ابزاری بوده و به قصد تحقق یک امر بیرون از خود صورت می‌پذیرند ناتوان از تحقق آزادی انسان می‌باشند.
در نگاه آرنت حد اعلای فعالیت‌های آدمی در کنش تجلی پیدا می‌کند. کنش مشتمل بر آن دسته از فعایت‌های انسان است که به منظور یافتن مقام و جایگاه در جهانی که به آن پرتاب شده است صورت می‌گیرد. انسان پس از رخداد زایش در دل افق امکاناتی که به روی او گشوده شده است به طور پیگیر در پی یافتن مکانی برای خود است که در آن گفتار خود را معنی‌دار و فعالیت خود را موثر سازد. آرنت به منظور تنقیح مراد خویش از کنش متوسل به تمایز ارسطویی بین “حیات صرف” (Zoe) و “حیات نیکو” (Bios Politikos) می‌شود. آرنت بر سیاق ارسطو ادعا می‌کند که شرط برخورداری از حیات نیکو تعلق و عضویت اجتماع سیاسی-زبانی است. حیات نیکو، به دیگر سخن، متحقق نمی‌شود مگر آنکه انسان در رابطه با دیگر آدمیان جایی را در یک اجتماع برای خود دست و پا کند. از همین روست که می‌نویسد: “چنین در نظر می‌آید که انسانی که جز انسان بودن چیز دیگری نیست تمام کیفیاتی را که موجب می‌شود دیگران با او به مثابه بنی آدم تعامل کنند از دست داده است”. بنابراین او معتقد است که انسان بواسطه کنش از حیات صرف عبور کرده و پای در اقلیم حیات نیکو می‌گذارد. انسان بواسطه کنش خویش جهان عارض شده بر خود را به جهان “ما” تبدیل می‌کند. جهان به وجود آمده از کنش انسان ماهیتاً اجتماعی است چرا که محصول کنش مشترک و متقابل اعضای یک اجتماع سیاسی-زبانی است. در این جهان مشترک حرف و کنش آدمیان بامعنا و موثر نخواهد بود مگر انکه بی همتایی و تفاوت یک یک آدمیان توسط دیگران به رسمیت شناخته شود. بنابراین پذیرش تکثر و برابری شرط ضروری برساختن جهان ما از پس کنش آدمیان است.
آرمین خامه
http://www.radiozamaneh.com/171671

برويد مثل آدم زندگی تان را بکنيد


پيام خدا

فرض کنید من اصلا وجود ندارم ؛ برويد مثل آدم زندگی تان را بکنيد و اين قدر داستان و شعر درست نکنيد خودتان نماینده های من را درست کرده ايد که کاسبي کنيد و سر همديگر را کلاه بگذاريد ، چرا پای من را وسط مي کشيد ؟ اگر من خدايم چرا موسي را بفرستم بگويم شنبه را تعطيل کند و عيسي را بفرستم بگويم يک شنبه را و محمد را بفرستم بگويم جمعه را ؟چرا کاری کنم که عيسوی شرابش را در کليسا بنوشد و مسلمان به جاي شراب شلاق بخورد ؟چرا یکی چادر بکنه سرش یکی تاپ به تنش ؟چرا یکی با امام حال کنه یکی با پیغمبر؟؟ یکی با خیالش ؟؟؟!!! چرا یکی بشه خاتم بقیه باشن با ماتم ؟؟ اگر من با نام دین وجود دارم و اين قدر مهربان هستم که همه دين ها مي گويند چرا بيشتر تلفات تاريخ و جنگ ها در تاريخ با نام دين و انجام تکليف ديني و هدايت مردم و بردن مردم به بهشت صورت گرفته است ؟ فکر کردین اونا که مردن تو بهشتن یا جهنم ؟ اصلا فکر کردین تکلیف اونا که قبل از عیسی و موسی ومحمد و علی مردن چی میشه ؟ اگر من این خدا بودم چرا اين همه آدم کج و معوج به اسم من روی زمين خدايی مي کنند و کليد بهشت می فروشند و يا دنيا را برای مخلوقات من (؟!) جهنم کرده اند ؟خدايی که به عبادت محتاج باشد ، خدايی که قسم بخورد جهنمش را از نا فرمانان پر می کند ، خدايی که فقط محبان علی را به بهشت راه بدهد و بقيه پيامبرانش بشوند زرشک ، خدايی که می گويد زمين آزمايشگاه است و آدم ها موش آزمايشگاهی و تمام آن چه که در زمين حرام کرده را در بهشت وعده می دهد من نيستم !! برويد مغزتان را بکار ببريد و بيخود بی عرضگی هايتان را به اسم اين که من چيزی می دانم که شما نمي دانيد ! نگذاريد اگر نمی توانيد از پس گردن کلفت هايتان بر بيائيد چرا پای من را وسط می کشيد ؟ نخير ؛ قرار نيست من در آن دنيا حساب لات و لوت های دنيا را برسم . اگر عرضه داريد خودتان از خجالتشان در بيائيد و الکی خودتان را بچه مثبت های بی عرضه بهشت معرفی نکنيد . يعني چی دست روی دست می گذاريد و منتظران فلان و بهمان می شويد. آقا جان قرار نيست کسی را بفرستم . مفهوم شد ؟ همه شماها چند ميلياردی سلول خاکستری در آن مغزهايتان داريد ، بکارش ببريد و بجای تسبيح و استخاره انداختن ، از اين سلول ها استفاده کنيد تا فاسد نشود . اگر در قدرت طلبی و فريبکاری روی مزرعه حيوانات را هم سفيد کرده ايد و به همه دنيا گند زده ايد چرا می گوئيد قضا و قدر من است ؟ يعنی اگه من خدا بودم اندازه مدير گوگل هم عرضه نداشتم يک دم و دستگاه درست و حسابی راه بندازم که هم کارمندش راضی باشد هم مصرف کننده اش ؟ چرا پولتون رو بیخودی به مسجد و کلیسا اهدا می کنید ! باور کنید من راضی به این کار نیستم. من بیشتر خوشحال میشدم اگر پولتون رو به جاهایی که واقعن احتیاج دارند بدین. دورو بر خودتونو نگاه کنین. مسجد و کلیساهای با گنبد طلا به پول شما احتیاج دارن یا مراکز فرهنگی، بیمارستانها، مدارس و یتیم خانه ها ؟ باور کنین نمایندگان واقعی من در این مکانها هستند نه در مسجد و کلیسا ! شما يک بار در اين گوگلSign Inکنيد تا دو هفته بس است لازم نيست روزي چند بار جلويش خم و راست بشويد و هزار خواهش و تمنا کني تا سرويس هايش مثل ساعت کار کند وضع دعا و نفرين هايتان هم از همه بدتر است ! بهتان گفته باشمکه 99/99درصد اين دعاهاSpamاست و اصلا درMail Boxمن ظاهر نمي شود . آخر يعني چي ؛ خدايا همه را خوشبخت کن ؟ من به شما عقل دادم که فکر کنید من به شما دست دادم که عمل کنید پا دادم که حرکت کنید و چشم دادم که ببینید و گوش و حس و بینی و ... همه را دادم که خودتان تصمیم بگیرید و انجام دهید و بسنجید و بفهمید . همه را ندادم که خودم دست به کار مستجاب کردن دعا و استخاره کردن و قانون گذاشتن و قانون اجرا کردن و مجازات کردن و پاداش دادن باشم . شما فکر کردید من اینقدر بی ثباتم که هر دینی رو به مزاق یکی و دلخوشی دیگری وضع کنم . و هر دفعه یه قانون جدید و متضاد با قانون قبلی بگذارم یه کم از عقلتون استفاده کنید
عقل عقل عقل عقل عقل عقل عقل عقل عقل عقل عقل عقل عقل عقل عقل

۱۳۹۳/۰۶/۰۴

سرزمینِ شاعرکش... متظاهر... سیاهکار!

فلانی‌ از بچه‌های "زرنگِ" تهران است!
"شهیار قنبری"، شاعر و ترانه‌سرا، آهنگ‌ساز و خواننده‌ی بنام مقیم لس‌آنجلس در زیر یکی از تصاویر مربوط به تشییع سیمین بهبهانی در صفحه‌ی "تقاطع" نوشته است:
سرزمینِ شاعرکش... متظاهر... سیاهکار! سرزمینی که هنوز، تابوتِ چوبیِ‌ تر و تمیز را اختراع نکرده است! عشقِ مدل شدن و عکس گرفتن هم که همه را به حالت خفگی رسانده است!
او سپس در پاسخ به یک کامنت‌گذار دیگر ادامه می‌دهد:

سرزمین یعنی‌ ما: که مدام خطا می‌‌کنیم. که روز را از شب تمیز نمی‌‌دهیم. که بختیار را تکه‌تکه می‌‌کنیم. که بازرگان را برمی‌‌گزینیم. که هنوز شعارِ مرگ بر این و آن سر می‌‌دهیم. که بزرگان‌مان را همیشه تک و تنها،‌‌ رها کرده‌ایم. که همیشه دوست داریم بپریم سرِ صف! ایستادن در صف، آزارمان می‌‌دهد و برای جاهل افت دارد. نامش هم "زرنگی"ست!... (فلانی‌ از بچه‌های "زرنگِ" تهران است)!!!
یکی‌ از مهم‌ترین شاعرانِ این سرزمین می‌‌میرد، ببینید، چند تن‌ آمده‌اند! کسی‌ که دلاورانه، بی‌ وقفه خطر کرده است. به جای همه فریاد سر داده است! به عکس‌های مراسمِ خاکسپاریِ "شاملو" نگاهی‌ بیاندازید. نامه‌های دهخدا و هدایت را بخوانید... و این‌ها همه پای سرزمینی نوشته می‌‌شود به نامِ ایران. و نه‌، مجارستان! سرزمین یعنی‌: تاریخ. یعنی‌: من و شما.

۱۳۹۳/۰۶/۰۳

چرخه "دوست نداشتن همدیگر"‌ ...

چرخه "دوست نداشتن همدیگر"‌، در حالی همه ما را می بلعد که هر کس فکر می کند در حال زرنگی و برنده شدن است و به این نمی اندیشد که اگر من در راه بندان جاده چالوس آب معدنی را به 10 برابر قیمت بفروشم، فردا خودرویی سوار می شوم که کارگر خط تولیدش چون مردم را دوست ندارد، فلان پیچش را محکم نبسته است و آن کارگر هم شیر پالم دار می خورد تا زودتر سکته کند و و رئیس کارخانه لبنیات هم سر یک چهار راه با یک راننده تاکسی دعوا می کند و مصدوم می شود و...
- در شیرهای پرچرب، روغن پالم که برای سلامتی مضر است می ریزند و به مردم می فروشند.
- در اکثر تن ماهی ها ، روغن نباتی را به جای روغن ماهی می ریزند و به مردم می فروشند.
- قبل از زدوده شدن سموم کشاورزی از روی میوه ها ، آنها را می چینند و به مردم می فروشند.
- دو میلیون خودرو و سه میلیون موتورسیکلت معاینه فنی ندارند.
- 15 میلیون پرونده مفتوح قضایی در محاکم کشور در جریان است.
- از اول فرودین تا آخر دی سال گذشته ، فقط در تهران، ‌90 هزار نفر به دلیل نزاع به پزشکی قانونی تهران مراجعه کرده اند. آمار کل کشور بیشتر است.
- در تعطیلات عید فطر که جاده های شمال به دلیل کثرت مسافران قفل شد، برخی فروشندگان بین راهی، یک بطری آب معدنی را تا 10 هزار تومان به مسافران مانده در راه فروختند.
- ... .
این لیست را می توان همچنان ادامه داد اما واقعیت این است که با فهرست کردن رنج هایی که می بریم ، کاری از پیش نمی رود.
پس چه باید کرد؟

شاید بهتر باشد کارخانه هایی که لبنیات آلوده به پالم به مردم می دهند را پلمپ کنیم و تولید کنندگان متقلب تن ماهی را به مجازات های نقدی سنگین ( نه! خیلی سنگین) محکوم نماییم.
شاید بهتر باشد از همین امروز، علاوه بر پارکینگ های شهر، بیابان های اطراف شهرها را هم تبدیل به پارکینگ کنیم و همه خودروها و موتورسیکلت های فاقد معاینه را به پارکینگ های شهری و بیابانی منتقل کنیم.
شاید یکی از راهکارهای لازم برای کاهش تعداد پرونده های قضایی این باشد که تعداد قضات بیشتری در دستگاه قضایی استخدام شوند یا شعبات پزشکی قانونی را برای تسریع در کار مراجعه کنندگان بیشتر کنیم.
گرانفروشانی که آب معدنی را چندین برابر قیمت فروختند حتماً باید به تعزیرات معرفی شوند. شاید بد نباشد که از این به بعد، نهادهایی مانند هلال احمر در شرایط مشابه ، آب و غذا به مسافران برساند.
همه این ها راهکارهایی هستند که می شود درباره شان فکر کرد، برایشان همایش گذاشت، مصوبه و بودجه گرفت و عملیات اجرایی شان را محقق ساخت اما واقعیت این است که در کنار همه این کارهای اجرایی - که در جای خود لازم اند - باید به سراغ "ریشه مشترک" همه این مشکلات رفت.
اما به نظر می رسد ریشه مشترک ریختن روغن پالم در شیر و گران فروختن آب به مسافران جاده چالوس و نزاع های خیابانی ، این است که "ما همدیگر را دوست نداریم".
اگر مدیر فلان کارخانه تولید لبنیات، مردم را دوست می داشت، با خود می گفت که درست نیست آنها با خوردن لبنیات کارخانه من دچار چربی اضافه و بیماری شوند.
آن کشاورزی که میوه های آلوده به سم تحویل مردم می دهد،‌ اگر همنوعان خود را دوست داشت، با خود می گفت که درست نیست خانواده ها به هوای این که دارند میوه های پر از ویتامین می خورند، ذره ذره سم بخورند و در دراز مدت به انواع سرطان ها دچار شوند.
آن مغازه داری که فرصت در راه ماندگی مردم را برای گرانفروشی مغتنم دانست،‌اگر مردم را دوست داشت ،‌به آنها به چشم شکار نگاه نمی کرد و ... .
چرخه "دوست نداشتن همدیگر"‌ ، در حالی همه ما را می بلعد که هر کس فکر می کند در حال زرنگی و برنده شدن است و به این نمی اندیشد که اگر من امروز آب معدنی را به 10 برابر قیمت بفروشم، فردا خودرویی سوار می شوم که کارگر خط تولیدش چون مردم را دوست ندارد، فلان پیچش را محکم نبسته است و آن کارگر هم شیر پالم دار می خورد تا زودتر سکته کند و و رئیس کارخانه لبنیات هم سر یک چهار راه با یک راننده تاکسی سر بوق زدن دعوا می کند و مصدوم می شود و آن راننده تاکسی هم به پست تعمیرکاری می خورد که روغن تقلبی به ماشین اش می ریزد و این قصه همچنان ادامه می یابد و هر کدام از ما ، دیگری را قربانی می کنیم و قربانی دیگری می شویم.
"همدیگر را دوست بداریم" ؛ این کلید حل معماست و راهگشای بسیاری از معضلات اجتماعی است که درگیرش هستیم.
اگر به همان اندازه که به لایه های رویی مشکلات می پردازیم،‌ به ریشه مشترک شان توجه کنیم و آن گاه از خود بپرسیم چرا دوست نداشتن همدیگر،‌ این همه فراگیر شده است و سپس به همین یک سوال و پاسخش بپردازیم، جامعه ایران ،‌جای بسیار بهتری برای زندگی خواهد بود.
پی نوشت1:
ای کاش همه ما این گونه بودیم و البته می توانیم این گونه باشیم زیرا مهربانی در ذات بشر است.

حتی اگر از منظر نفع گرایانه هم به موضوع بنگریم، نهایتاً این مهربانی ها به نفع خودمان است.
پی نوشت 2:
برای مهربان بودن با یکدیگر ، منتظر نباشید دولت بیاید و فرهنگ سازی کند تا ما همدیگر را دوست داشته باشیم. از همین امروز به اصالت انسانی خویش برگردیم، انسان ها را دوست بداریم و رفتار مهربانانه تری داشته باشیم،‌به همین سادگی. باور کنید زندگی خودمان هم راحت تر می شود.

رابطه انسان با خدا مستقیم است و رابط و ضابطی نمی خواهد


از چند ماه پیش از واقعه معروف مشهد ( 1313) ، رضا شاه دستور منع بسیاری از مناسک سوگواری سنتی شیعیان، بویژه قمه زدن و زنجیر زدن را صادر کرده بود . تعزیه هم یکسره ممنوع اعلام شد . به گمان رضا شاه این گونه مناسک سوگواری ، بویژه تعزیه و قمه زنی همه نشان تعصب اند و ریشه در سنتی ارتجاعی دارند . می گفت ایرانی متجدد باید از این گونه نشانه های عقب ماندگی رها باشد .

همزمان با اقدامات رسمی دولت ، متفکران متعددی ، گاه در سلک طرفداران مذهب و اکثر در میان منادیان عرفی مسلک تجدد ، نظراتی مشابه در باب عقب افتادگی و تحجر برخی مناسک و رسوم سنتی تشیع ارائه داده بودند . حتی شماری از روحانیون شیعه مسلک خواستار روایتی تازه از تشیع بودند ، روایتی که به گمانشان می بایست ریشه در عقل و خرد پیدا کند و از خرافات و نذر و تعویذ بپرهیزد و سنت سوگ زده و دائم مروج " خود آزاری " را وابگذارد . می گفتند دیگر نباید گریستن و زنجیر زدن و حرکاتی مشابه را نشان تقوا و ایمان دانست . خواستار علایم و امارات تازه ای برای تقوا بودند . برخی از آنها حتی به توازی جنبش نوسازی مذهبی که در میان مسیحیان پیدایش مسلک پروتستان برآمدش بود ، خواستار نوسازی اسلام و تشیعی فارغ از سلطه و حاکمیت روحانیت بودند . می گفتند رابطه انسان با خدا مستقیم است و رابط و ضابطی نمی خواهد .
یکی از این اصلاح طلبان مذهبی جوانی بود اهل قلم . علی اکبر حکمی زاده نام داشت و نشریه ای به نام "همایون" را به راه انداخت که نخستین شماره آن در ژانویه 1935 منتشر شد . هر شماره مجله دقیقا سی و دو صفحه داشت و در هر کدام ، سوای مقالات به راستی سنت شکن متعدد در باب تشیع ، نوشته هایی هم در باب بهداشت عمومی و گاه حتی مطلبی در زمینه تفریحات به چاپ می رسید . حکمی زاده در عین حال کتابی به نام " اسرار هزار ساله " منتشر کرد . (در مورد علت نام‌گذاری جزوه به حکمی زاده بیان می‌کند: «می‌گویید هر که را اسرار حق آموختند، مهر کردند و زبانش دوختند، می‌گویم این چگونه اسراری است که تنها به مردمان زود باور و بی‌سواد حق دارید بگویید و نشان دهید ولی پای مردمان دقیق و کنجکاو که به میان می‌آید، انگارجزء اسرار می‌شود. اگر سر است به هیچ کس نباید گفت و اگر نیست، باری یکبار آن را در چنین مجلسی آشکار کنید)
خطاب کتاب آنچنان که از صفحه اولش بر می آید " پیشوایان دین کنونی ایران و سخنرانان و نویسندگان و جمعیت های طرفدار آن " است . می گوید " این چیزها که شما دین نام نهاده اید 95 درصدش گمراهی است و برای اثباتش هم حاضرم " . می پرسید " چه شد که اسلام در نیم قرن نیمی از جهان را گرفت ولی در سیزده قرن همواره رو به پستی و اختلاف " رفته است . توصیه می کرد که تنها راه نجات این است که " این دروغ ها و یا زباله های هزار ساله را از جا برداریم " .
در وصف این " دروغ ها " هم مطالبی شگفت متذکر می شد . نخستین دروغ بزرگ را نوعی شرک می خواند و می گفت ما از خدا تنها نامش را حفظ کرده ایم " ولی اختیارات آن را میان امامان و امام زادگان به نسبت شهرت تقسیم کرده ایم ." می گفت در هر شهر و دهی " یک یا چند بتخانه برپا کرده ایم " . امام زاده ها را تجلی این بتخانه ها می دانست .
مصداق دیگر این " دروغ ها و زباله ها" را سم " استخاره و غیب گویی" می دانست که به گمانش برای ما " گرفتاری بزرگی" شده است . ادعا می کرد که شرکت ایران در جنگ علیه روسیه با دستور خود علما بود و به شکست ایران تمام شد . می گفت اگر آقایان علما این همه اعتقاد و ایمان به استخاره دارند ، پس چرا در این باب این همه به خطا رفته اند ؟ در پایان همین بخش به این نتیجه می رسد که " هر که ادعای کار خدایی کند دروغگو و بدتر از کلاه بردار و راهزن است و باید او را در برابر چشم عموم اعدام کرد تا دیگر کسی هوس نکند نام خدا را وسیله نان خوردن یا به دست آوردن مقام قرار دهد ."
تالی نقد او بر قدرتی که در این بدعت های خطرناک به امامان داده اند ، نقدی جانانه بر روحانیون بود ، می گفت " در دین امروز به ما می گویند " فقیه در زمان غیبت جانشین امام است " و اضافه می کند که اشکال های فقهی و عملی متعددی بر این دعوی وارد است . یکی از مهمترین ایرادات را کذب بودن مدعای حکومت فقیهان می دانست . می گفت : هیچ دلیلی برای چنین حکومتی وجود ندارد . می گفت : در صورت عملی شدن چنین حکومتی دیگر جایی برای قانون و مجلس و دولت وجود ندارد و در آن صورت باید فاتحه کشور و و زندگی را خواند . شگفت اینکه بسیاری از مباحث این بخش از کتاب حکمی زاده به استقبال گفتمان سیاسی جامعه امروز ایران و دعاوی کسانی چون مصباح یزدی میرفت که می گویند با وجود ولی امر و فقیه ، همه نهادهای دیگر صرفا ابزار کار و تابع مطلق حکم او هستند .
در نفوذ و اهمیت نظرات انتقادی و اصلاحی حکمی زاده و کسان دیگری که آرائی مشابه مطرح می کردند همین بس که نخستین کتاب آیت الله خمینی ( کشف الاسرار) به زبان فارسی در واقع تلاشی بود برای خنثی کردن نتایج این پیشنهادات اصلاحی . در آنجا آیت الله خمینی منادیان این گونه نظریات را " کافر " و " مفسد فی الارض " می خواند و همین مفهوم دوم بود که در سال های اول بعد از انقلاب، مستمسکی شد برای اعدام هزاران نفر از مخالفان رژیم نوپا و مدافان رژیم از پا افتاده .
در همین کتاب آیت الله خمینی از مناسک سنتی تشیع و مهمتر از همه از حقانیت دعاوی روحانیت قاطعانه و به زبانی پر خشونت و از منظری سخت پر ایقان دفاع می کرد. بارها به تاکید و تصریح ادعا می کرد که اسلام به گریه مومنان و حضور روحانیت زنده مانده است و زنده خواهد ماند . در سالهای دهد شصت و هفتاد میلادی که بار دیگر نظرات مبنی بر انتقاد از روحانیون رواج یافت ، و کسانی چون علی شریعتی در نقد نقش تاریخی مخرب و خرد ستیز و واپسگرای روحانیت - آنچه او شیعه صفوی نامش نهاده بود - داد سخن دادند، آیت الله خمینی دوباره به زبانی کماکان قاطع و پر خشونت به دفاع از رسالت و حقانیت روحانیت پرداخت و منتقدان روحانیون و منادیان تشیعی عاری از باورهای سنتی را وهابی و مطرود دانست . بارها تکرار کرد که " اسلام عزیز " به برکت وجود روحانیون زنده مانده است . به دیگر سخن ، تنها وقتی که در ایران و حتی در محافل مذهبی در قم صحبت از طرد مناسکی چون قمه زنی و سینه زنی مطرح شده بود ، رضا شاه دستور به منع این مناسک در اماکن عمومی را صادر کرد .
نگاهی به شاه 
صفحه 59

۱۳۹۳/۰۶/۰۱

«بعضی‌ها نباید بروند»

امان از رفتنت
«بعضی‌ها نباید بروند»
بعضی‌ها نباید بروند و سیمین غزل، یکی از آنان است. سیمین کیفیت، سیمین ماندگاری، سیمین ناسازگاری با عقب‌ماندگی و نادانی؛ و سیمین هست و سیمین نمی‌رود برای نسل خودش، نسل پس از آن و نسلی که من و مای آن، از پیش از بزرگ‌سالی تا به‌حال به هجرتیم و در تبعیدها.
چه خوب می‌بود اگر تن، همچنان تاب می‌آورد و یاری‌ات می‌کرد که بخوانی باز هم از نرفتن! و چه خوش می‌بود روزی تو را از نزدیک دیدن و در آغوشت گرفتن!
چه مسرت بوده و هست بودنت بر ادب و ادبیات و فرهنگ؛ و چه رفتنت… امان از رفتنت.
امان از ۲۸مردادها! ۲۸ مرداد مصیبت ملی کودتا، ۲۸ مرداد سینما رکس آبادان و ۲۸ مرداد رفتن تو سیمین بانو!
سروده بودی: «ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟ که گویدم به پاسخ، که زنده‌ام چرا من؟»
پاسخ را به راه خود می‌دانستی، پاسخ را زنانی و مردانی بی‌دغل و آزاداندیش از این سرزمین، هر کدام به شیوه خود می‌دانسته و می‌دانند. غزل می‌شوی زین پس، بدرقه راه بی‌منتهای حرکت‌شان!
پیش‌تر سروده بودی:
« …مردمی بند صبر بگسسته، صف کشیدند پیش دشمن خویش
تا سر اهرمن به خاک افتد، ای بسا سر جدا شد از تن خویش »
و همان‌جا هم یادآور شدی:
« …اینک این‌جا فتاده لاشه دیو، ناله از فرط ضعف بر نکشد
لیک زنهار!‌ ای جوانمردان، که دگر دیو تازه سر نکشد »
بر قساوتی که بر ستار بهشتی رفت، خروشیدی:
« …حضور این همه زندانی ،قیامت است و نمیدانی!
ز دردها که به دل دارم به عرش برده شده فریادم!
بسا رها شده از محبس که نقش خون به کفن دارد!
به گور چون برسد گوید: هزار شکر که آزادم!
گواه این سخن از ستار که : مرگ بهتر از آن هستی
که اختیار کنم پستی، مباد این که چنان بادم !… »
و زمانی که زلزله‌ها یکی پس از دیگری ویران می‌کردند، هموطنان زلزله‌زده را فراموش نکردی و در باره زلزله آذربایجان نوشتی:
« …کودک بدان دستان کوچک، آوار از سر می‌تکاند
من نیز می‌کوبم به سر دست، عقل است کز سر می‌پرانم
مردی جوان، دیوانه‌آسا، فریاد می‌زد: “مادرم رفت!”
با خویش می‌گویم: “نرفته‌ست؛ من یارِ مامِ این جوانم.”
ایران ما، این مادر ما، همتای گیتی جاودان است
بر مردمان پاک‌زادش جز او کسی مادر ندانم
گر بارها لرزید و افتاد، بار دگر بر پای اِستاد
چون جاودان ایران بماند، من گر بمیرم، جاودانم.»
چنین باد بر ایران ای بانوی غزل و ماندگار بمانی تو تا به ابد.
به «فروغ»هم سلام برسان. تا هنگامه دیدارمان، بدرود.

سارا حافظی صافی

http://radiokoocheh.com/article/253661

۱۳۹۳/۰۵/۳۰

رنگ رژ لب یک نابغه ریاضی

زیبایی رنگ رژ لب مریم میرزاخانی، برنده ایرانی نوبل ریاضی که برای ایرانیان افتخار آفرید، از سرخی یا مد روز بودن رنگ آن نبود، بلکه از این بود که اصلا رنگ خاصی بر لب نداشت وتا جایی که دیده می شد زیبایی او سادگی یک استاد زن مهمترین دانشگاه فنی آمریکا بود که بیشتر از آراستن رخسارش، از حل معادلات هندسی پیچیده حظ می برد که تاکنون هیچ بشری موفق به گشودن آن نشده است.
 اما حتی همین سادگی سیما معنای کشداری را در ادبیات سیاسی پر تنش امروز ایران ایجاد کرد که تلخی و گزش آن را مانا نیستانی به زیبایی به تصویر کشید. در این کاریکانورمریم میرزاخانی در اندیشه عمیق حل معادلات پیچیده حجم های هندسی انحنا دار کوزه مانند است، اما حاج آقای ریشو پشت سر او در انحنای حجم های هندسی معادلات میرزاخانی، گودی اغواکننده کمر زن جوانی را می بیند و با اخم در حالیکه چشم هایش را پوشانیده و به این زن نامحرم نگاه نمی کند از این نابغه ریاضی می خواهد چادر سر کند تا شریعت حاج آقا دچار مشکل نشود.
در مقایسه با سیمای زنان جوان طبقه متوسط ایران که مصرف کننده سالانه صدها میلیون دلار یا نیمی از لوارم آرایش منطقه غرب آسیا هستند این زن نابغه برنده نوبل ریاضی تقریبا هیچ رنگ و لعاب و آرایشی ندارد. از این مقایسه می توان به معادله بسیار پر تنشی در فضای سیاسی روانی جامعه ایران در ارتباط با زنان رسید.و اینکه چرا زنان ایرانی در آن سوی دنیا این قدر بی رنگ و آرایش و ساده اند مانند مریم میرزا خانی، اما در ایران این قدر درگیر آرایش و ابزار و ادوات زیبایی اند و برای آن وقت و سرمایه خرج می کنند. پاسخ سئوال شاید این باشد که زنان طبقه متوسط ایران که تا سال گذشته کمی بیش از ۵۰ درصد ظرفیت دانشگاهی کشور را پر کرده بودند پس از فارغ التحصیلی تقریبا وارد هیچیک از سطوح مدیریتی کشوری نمی شوند. همین زنان که میلیاردها تومان صرف تحصیل آنها شده، در تبلیغات دولتی و در نگاه گشت ارشاد نیروی انتظامی در خیابان ها صرفا سوژه های جنسی به حساب می آیند که در منزل نگه داشتنشان به صلاح تر است تا اینکه در اجنماع حضور داشته باشند.
در واقع نظام اجتماعی، انتظام شهروندی، تبلیغات دولتی و آموزشی، و به ویژه تبلیغات فرهنگی در ایران به ترتیبی سامان می یابد که همه آنها منجر به سرکوبی آرام اما سنگین جنسیتی از زنان می شود؛ سرکوبی که تقریبا ردی از آن باقی نمی ماند و منجر به عقب افتادگی بیشتر اجتماعی می شود.
به احتمال زیاد نادیده گرفتن حقوق زنان در ایران بخش مهمی از پاسخ به این معماست که چرا زنان در داخل مرزهای ایران این گونه رنگی و آرایش کرده اند ولی همین زنان در بیرون مرزها مانند مریم میرزاخانی یا دو نماینده ایرانی زن پارلمان سوئد یا پارلمان هلند هیچگاه آرایش نمی کنند. و کم نیستند زنان ایرانی شاغل در پست های اداری رده بالا یا مشغول به تحصیل در دانشگاههای معتبر جهان که تنها آرایشی که با خود دارند یک موی بلند است که حاکی از زن بودن، یعنی مرد نبودن، آنهاست وگرنه در لباس که تقریبا زن و مرد همه بلوز و شلوار بر تن دارند.
ذهنیت های دولتی حکومت مذهبی درایران که بیشتر از رساله های عملیه هزار سال پیش و تربیت خانوادگی طبقه حاکم روحانی ناشی می شود زنان و نوجوانان را در حالی محدود و بی تفریح و بی مشارکت نگه می دارد و مجبور به رعایت حلال و حرام ها و حدود قرون وسطایی می کند که همین زنان طبقه متوسط و جوانان از طریق فیلم های شبانه روزی تلویزیون و از طریق شبکه های مجازی در جریان جزییات چگونه زندگی کردن دختران و زنان در دنیای غرب قرار می گیرند و زندگی خود و اطرافیان خود را با آن مقایسه می کنند. برای زنان و جوانان تنها بخشی از بدن که کسی رسما در مورد آن اعمال نظر نمی کند و ازتعرض مصون است صورت یا از چانه تا بالای پیشانی آنهاست. زنان و دختران نیز تنها طریقی که برای ابراز زن بودن خود در اختیار دارند، آراستن و آرایش همین صورت است. در واقع رابطه مستقیمی وجود دارد بین محدود کردن زن ها و سوژه جنسی دیدن آنها و بی امکانات تفریحی و ورزشی گذاشتن و در ورزشگاهها راه ندادن آنها و مصرف لوازم آرایش و هزینه های سرسام آور آرایشی.
کاش مشارکت اجتماعی زنان در ایران به سطح افغانستان ارتقاء می یافت که به لحاظ قانونی هیچ منعی برای ارتقای اداری و اجتماعی آنان وجود ندارد. حتی در انتخابات مجلس این کشور تبعیض مثبت به نفع زنان اعمال می شود و زنان سهمیه تضمین شده در مجلس این کشور دارند.
در توضیح سرکوب حکومتی از زنان و تبعیض جنسیتی می توان به ترکیب مجلس فعلی ایران اشاره کرد که از بین میلیون ها زن تحصیلکرده و نخبه ایرانی فقط ۹ زن در مجلس حضور دارند که یک سی ام مجلس مردانه ۲۸۸ نفری فعلی را تشکیل می دهند. یک سوم از همین تعداد ۹ زن هم از منفورترین زنان ایرانی و هوادار جبهه پایداری هستند که به طرفداری از دارندگان بورسیه های غیر قانونی در طرح استیضاح وزیر علوم شرکت دارند.
وقتی از چهل میلیون زن ایرانی که نیمی از ظرفیت دانشگاههای سراسر کشور را به خود اختصاص داده اند ۹ زن به مجلس راه می یابند که سه نفر آنها طرفدار نظام فاسد اداری و اختلاس و ارتشاء هستند می توان به عمق فساد اداری و تبعیض جنسیتی در ایران پی برد. وگرنه در بسیاری از پارلمان های دنیا از جمله در سوئد حدود ۴۰ درصد از نماینگان پارلمان یعنی ۱۶۵ نفر زن هستند و هیچیک تقریبا آرایشی بر صورت ندارند.
اساسا در جوامع پر تبعیض مانند ایران، انسانیت آدم ها از زن و مرد به بطالت کشانیده می شود و استعدادها تلف می گردد. در همین جوامع سهمی که زنان از تبعیض دریافت می کنند بس بزرگتر از مردان است. اما بسیاری از همین زنان وقتی در خارج از کشور در فضایی قرار می گیرند که آزادانه تحصیل و زندگی و کار و انتخاب می کنند و فرصت های زندگی مانند آب بازی جوانان ایرانی در "پارک آب و آتش" برایشان تبدیل به حسرت و عقده نمی شود، امکان رشد می یابند و مانند مریم میرزاخانی افتخار می آفرینند و گل می دهند.
http://www.roozonline.com/persian/news/newsitem/archive/2014/august/20/article/-aeaef4120d.html

رفتی و وطنی در سوگت نشست ...

سیمین بهبهانی رفت.

اگر شهرت و معروفیت در عرصه موسیقی ملاک و معیار باشد، این شاعر برجسته، خالق اثر است که با صدای داریوش محبوب چند نسل شد و بر سر زبان‌ها افتاد: دوباره می‌سازمت وطن... شهرت و اهمیت او اما فراتر از این اشعار و حتی فراتر از شعر اوست. سیمین بهبهانی نماد شاعر و الگوی شاعری است در سرزمینی که تریبون‌های رسمی سانسورش کردند تا شاید از دل و خاطر ایرانیان حذف و محو شود.

87 سال عمر کرد و 73 سال شعر گفت؛ خودش می‌گوید که اگرچه به دل خود و عشق و عواطف فردی بی‌توجه نبوده اما سعی کرده از مردم بگوید و برای مردم. وقتی اولین شعرش را هم در نوجوانی سرود، از "توده فقیر و پریشان" گفت. مادر ادیب و بافرهنگش خیلی زود استعداد شاعری را در سیمین 14 ساله تشخیص داد و ملاقاتی با پروین اعتصامی ترتیب داد. سیمین شیفته پروین شد، مخصوصا وقتی اشعار او را همسو و هم‌فکر با خود دید. اما سیمین کسی نبود که راه تقلید را درپیش بگیرد. آموختنی‌ها را از مادر و اطرافیان فرهیخته آن دوران آموخت و در عین جوانی در شعر کلاسیک به تبحر و اشتهار رسید.
مادرش، فخرعظمی ارغون هم راه مشابهی را رفته بود، در جوانی غزل انقلابی سرود و برای روزنامه اقدام فرستاد. عباس خلیلی، مدیر روزنامه ندیده و نشناخته عاشق این شاعر جوان شد و در سال 1303 ازدواج کردند. تنها چند روز پس از ازدواج، خلیلی تازه داماد، تبعید شد. دو سال تعبید که تمام شد، خلیلی دیگر آن عاشق‌پیشه پرشور نبود و فخرعظمی از او جدا شد، هرچند سیمین را به یادگار از این ازدواج در شکم داشت. از پدر برای سیمین چند دیدار در کودکی و یک نام فامیلی خلیلی باقی ماند و چندباری امضای سیمین خلیلی در نشریات پای اشعار شاعر جوان و پرشور چاپ شد. فخرعظمی که عربی و فرانسه می‌دانست و زنی پیشرو در آزادی‌خواهی و حقوق زنان بود، چندی بعد با عادل خلعتبری، یک روزنامه‌نگار دیگر ازدواج کرد. اما این بار یک شاعر جوان گمنام نبود، بلکه سردبیری یک روزنامه و مجله را در کارنامه داشت. امضای سیمین خلعتبری از این ازدواج برای سیمین جوان به یادگار ماند و با این نام در نشریات دهه 20 شناخته شد.
در سال 1325، پس از ازدواج با حسن بهبهانی به درخواست همسرش، نام سیمین بهبهانی را برگزید چون می‌گفت که خوانده شدن شعر مهم است، نه معروف شدن شاعر.
گفتن از رنج
از دهه 30 به بعد، سیمین بهبهانی یک شاعر شناخته شده و پرکار است که در پی یافتن راه خود است. حتی رفتن به راه نیما یوشیج و شعر نو گفتن را هم نمی‌پسندد و می‌خواهد سبک و راهی مخصوص به خود داشته باشد. این گونه شد که سالها بعد به او لقب "نیمای غزل" دادند چون با پایبندی به غزل و قالب‌های کلاسیک، وزن‌های جدیدی را استفاده کرد و غزلی نوین پدید آورد. همان نگاه ویژه به مردم و جامعه از همان سال‌های نخست شاعری با او ماند به بیان خودش، هرچه پخته‌تر شد از شعر عاشقانه و احساسی فاصله گرفت و تصمیم گرفت "شاعر مردمی" باشد.
با خواندن آثار بزرگ علوی به جریانات سیاسی چپ علاقه‌مند شده بود و عضو حزب توده. فعالی پرشور بود اما خیلی زود منتقد حزب شد. شعری هم با عنوان میراث پس از اعدام افسران نظامی حزب توده سرود(از مجموعه جای پا – 1335): "ای کودک نازنین، نمی‌دانی / کاین درد به جان من، چه سنگین است / می‌میرم و ناله بر نمی‌آرم / لب دوخته‌ام، چه چاره جز این است؟ / این کینه که خوانده‌ای ز چشمانم / بر گیر و به قلب خویش بسپارش / از بود و نبود دهر این میراث / از من به تو می رسد...، نگهدارش"
در همان مجموعه از رنج زنان روسپی شعر گفت و باعث ایجاد حرکتی در میان فعالان حقوق زن، برای رسیدگی به این قشر شد: "...نه مرا همسر و همباليني / که کشد دست وفا بر سر من / نه مرا کودکي و دلبندي / که برد زنگ غم از خاطر من / آه اين کيست که در مي‌کوبد؟ / همسر امشب من مي‌آيد / واي٬ اي غم ز دلم دست بکش / کاين زمان شادي او مي‌بايد / لب من، اي لب نيرنگ فروش / بر غمم پرده‌اي از راز بکش / تا مرا چند درم بيش دهند / خنده کن٬ بوسه بزن٬ ناز بکش"
در شهریور 57 نوشت: "چه‌ سكوت‌ سرد سياهي‌، چه‌ سكوت‌ سرد سياهي‌ / نه‌ فراغ‌ ريزش‌ اشكي‌، نه‌ فروغ‌ شعله‌ي‌ آهي‌" اما جزو اولین منتقدان انقلاب بهمن 57 هم بود و وقتی شنید بر پشت‌بام مدرسه علوی، اعدام دسته‌جمعی راه انداخته‌اند و از ناودان جوی خون راه افتاده، دست به کار سرودن این شعر شد که "نمي‌توانم ببينم جنازه‌اي بر زمين است / كه بر خطوط مهیبش، گلوله‌ها نقطه‌چين است"
از وطن‌دوستی و امید به آینده‌ای بهتر سرود و با صدای داریوش، ماندگاری‌ این شعر تضمین شد: "دوباره می‌سازمت وطن / اگر چه با خشت جان خویش / ستون به سقف تو می زنم / اگر چه با استخوان خویش / دوباره می بویم از تو گُل / به میل نسل جوان تو / دوباره می شویم از تو خون / به سیل اشک روان خویش.."
حتی از آسیب‌دیدگان جنگ هم غافل نبود و شعر معروفی درباره آنان دارد: "شلوار تاخورده دارد مردی که یک پا ندارد / خشم است و آتش نگاهش یعنی: تماشا ندارد! / رخساره می‌تابم از او اما به چشمم نشسته / بس نوجوان است و شاید از بیست بالا ندارد ..."
از شعر این خانه
در تمام سال‌های پس از انقلاب 57، سیمین بهبهانی دست از تلاش برای روشنگری چه در قالب شعر گفتن، چه سخنرانی و چه حتی حضور در تجمعات و امضای بیانیه‌ها و فعالیت‌های مدنی دست برنداشت. در تمام اتفاقات مهم سال‌های اخیر، ردی از او دیده می‌شود و هر وقت فرصتی برای ابراز نظر و اظهار عقیده پیدا می‌کند، دست از حقیقت‌گویی و نصیحت و دعوت به صلح و دوستی برنمی‌دارد. یک بار که بالای سن رفته بود تا شعر بخواند و از او تقدیر شود، چند کلمه‌ای صحبت کرد. کاغذ یادداشت تذکری به دستش دادند که آن را خواند و با خنده گفت: "من عادت دارم از میکروفون سوءاستفاده کنم!"
در همان مراسم بود که به صراحت عنوان کرد: "بزرگداشت شاعران، نویسندگان و هنرمندان این مملکت روزی است که یک نویسنده زندان نباشد، یک شاعر گرفتار نباشد، یک دانشجو زندان نباشد، روزنامه‌نگار ما آزاد باشد، قلم‌های ما آزاد باشد، فقر و بدبختی و نکبت و خفقان از اینجا رخت بربسته باشد"
در تمام این سال‌ها هم راهش را از ادبیات حکومتی جدا کرد و توهین و نفرت رسانه‌های طرفدار حاکمیت را به جان خرید. عضو کانون نویسندگان بود و از سال 1388 هم ممنوع‌الخروج از کشور شد.
پیش‌تر از این، وقتی کارد توهین و تهمت و محروم کردن از تریبون هم به استخوانش رسید باز به شعر پناه برد و سرود:
"یک متر و هفتاد صدم، افراشت قامت سخنم / یک متر و هفتاد صدم از شعر این خانه منم / یک متر و هفتاد صدم پاکیزگی ساده دلی / جان دلارای غزل، جسم شکیبای زنم / ... / بر ریشه‌ام تیشه مزن! حیف است افتادن من / در خشکساران شما؛ سبزم، بلوطم، کهنم / ای جملگی دشمن من!‌ جز حق چه گفتم به سخن؟ / پاداش دشنام شما آهی به نفرین نزنم / ... / انگار من زادمتان؛ ماری که نیشم بزند / من جز مدارا چه کنم با پاره جان و تنم؟ / هفتاد سال این گله جا، ماندم که از کف نرود / یک متر و هفتاد صدم؛ گورم به خاک وطنم"

۱۳۹۳/۰۵/۲۲

این مردم ایران چه نوع ملتی اند؟

همیشه نوشتن درباره کتابهایی که می خونم کار مشکلیه مخصوصا نقد اون . گاهی نویسند هایی هستن که اسمشون نیاز به معرفی نداره یا مترجمینی که من چشم بسته کتابهاشون رو می خرم و می خونم و منتظر نمی مونم تا کسی بهم معرفیشون کنه مثل ترجمه های سیاوش جمادی و سروش حبیبی ! اما این روزها درگیر خوندن کتاب " نگاهی به شاه " دکتر میلانی هستم و به شدت مجذوب قلم شیوای ایشون... تحقیقات دقیق کتاب از میان آرشیو و اسناد انگلیسی و آمریکایی ایرانی که زندگی نامه ای عاری از بغض و کینه و بسیار تفکر برانگیز و تیزبینانه از زندگی شخصیتی پیچیده داره که همه ما به نوعی ازش شناخت شنیداری داریم ! از دکتر عباس میلانی کتابهای زیادی در ایران چاپ نشده یا نمیشه ... در واقع کتاب تجدد و تجدد ستیزی ایشون ارزش بسیار زیادی داره ( ابولهول ایرانی که نگاهی به زندگی هویدا داره) برای شناخت شفافیت در عرصه سیاسی . این رو از این جهت گفتم که تاریخ چند هزارساله ما جدای از تمام فراز و نشیب هایی که داشته سراسر ظلم و خشونت بوده و زوایای تاریک زیادی داشته . کتاب نگاهی به شاه از همون پاراگراف اول مجذوبت می کنه که کتاب رو دنبال کنی از جایی شروع میشه که شاه در بالکن قصرالجنان کبیر نشسته بود و نه بهشت که دوزخ را در پس ذهن خود میدید ... انگار بیشتر نگران فردای خود بود . شاید دیگر میدانست که او نیز چون اتللو ایران را نه خوب که زیاد  دوست میداشت ... همین برایم کافی بود که کتاب رو بخونم ... همش با خودم می گفتم چرا انقلاب ؟ چرا بن بست سیاسی؟ جایی که شاه باید زودتر از خودش می پرسید " این مردم ایران چه نوع ملتی اند؟؟؟ مردم ایران راه فاجعه بار انقلاب رو برگزیدند و متاسفانه همه پدران و مادران ما در این زمینه مقصرند ... کتاب حجم سنگینی داره و 590 صفحه و 38 خط در هر صفحه! اما بسیار شیوا نگارش شده و نکته های بسیار ظریفی در اون دیده میشه . توصیه می کنم خوندن کتاب رو از دست ندین گرچه در دوره ای زندگی می کنیم که کتاب های حجیم طرفدار خاص خودشو داره ... متن زیر از درون کتاب هست و جالب ...

عصر تجدد دست کم در شکل مطلوبش عصر شفافیت در عرصه سیاست است . عصری است که در آن نفس سیاست به عرصه عمومی تعلق می گیرد . دوران قیمومیت اشراف و حکامی که مشروعیتشان "الهی" است به سر می رسد و جای خود را به عصر دموکراسی و مشروعیت برخاسته از رای مردم می بخشد . در عصر تجدد تنها بالمال پادشاهانی جان سالم سیاسی بدر بردند و تاج و تختشان را دست کم در ظاهر ، حفظ کردند که ابعاد این دگرگونی را پذیرفتند و سلطنت را نه به عنوان کانون قدرت ( اغلب خودکامه ) که نماد وحدت ملی پذیرفتند ...

برخی از طرفداران شاه می گویند عدم توسلش به خشونت بیشتر ریشه در سلوک انسانی او و احترامش برای جان آدمی داشت . می گویند او به راحتی می توانست با استفاده از ارتش و کمی خونریزی بر سریر قدرت بماند . در واقع یکی از منادیان اولیه این نظریه خود شاه بود که در پاسخ به تاریخ نوشت که شاه نمی تواند تختش را بر پایه خون مردمش برپا نگه دارد ... شاید بهترین اسم تمثیلی شاه همان نامی بود که دستگاههای دیپلماتیک و اطلاعاتی اسرائیل از دیرباز در مکاتبات محرمانه شان برای اشاره به او استفاده می کردند . او را در این مکاتبات " شائول " می خواندند ؛ اولین پادشاه یهودیان که بالمآل مغضوب خدا شد . شائول پادشاهی بود دمدمی مزاج . به روایت کتاب مقدس ، وقتی این پادشاه قدرقدرت مغضوب خدا شد ، فلستاین ها - این قوم که در کتاب مقدس به سطحی بودن شهره اند - او را منکوب و مغلوب کردند و به جایش بر تخت سلطنت نشستند ...

۱۳۹۳/۰۵/۱۶

فاشیسم اسلامی ...


کتاب حاضر نوشته حامد عبدالصمد هست به نام "فاشیسم اسلامی"  و مطالبی عنوان شده که قابل تامله و بخشی از مصاحبه نویسنده با روزنامه taz مورد توجه من قرار گرفت که جالب بود وقتی خوندمش ... 


فاشیسم اسلامی ...
مسلمانان احساس می‌کنند از برگزیدگان‌اند و به همین دلیل هم نسبت به دیگران احساس برتری دارند. این حس از کجا می‌آید؟ در قرآن چنین نوشته شده. اینکه مسلمانان بر خود می‌دانند که دین‌شان را گسترش دهند و با دگراندیشان بجنگند، ابداع اسلامگرایان نیست. یک حکم قرآنی است. همچنین جهاد از صدر اسلام وجود داشته. تصور رهبری کاریزماتیک و همچنین تصویری که از خدا در اسلام وجود دارد و اینکه با او نمی‌توان معامله کرد و نمی‌توان به چالش‌اش کشید، اینها همه در آیات قرآن آمده. این تصور کودکانه که جهان تشکیل شده از مؤمنان و کافران، این هم از ابداعات اسلامگرایان نیست، بلکه از صدر اسلام وجود داشته. به همین جهت ادعا می‌کنم که فاشیسم اسلامی را اخوان‌المسلمین ابداع نکرده، بلکه سرآغاز آن را باید در صدر اسلام جست ...


http://www.taz.de/Abdel-Samad-ueber-Islam-und-Muslime/!135884/