
Photo : meysam rezakhan
دوباره نگاه کردم ..... دلم میخواست اون بالا بودم ... اصلا ... اصلا... اون بالا بدنیا می اومدم ... اون بالا زندگی میکردم... اون بالا میمردم... این پایین که خبری نیست... هر چی هست همون بالاست... آدمها دیگه برام مفهموم ندارند.... جذابیتی هم ندارند... دیگه چیزی بهم اضافه نمیکنند... آخ خداوندا این بود اشرف مخلوقاتت ..... من این پایین چکار میکنم ؟؟ اگه من از توام ... توام از من ... پس چرا من این پایینم ......
دوستی میگفت زندگی ... زندگی است اینهمه ادا اطوار نداره که ..... شاید هم ... دلم میخواست مثل اونها فکر میکردم / اینهمه دغدغه های بودن / شدن / گشتن / رفتن را نداشتم / اون شب آرزو کردم دوباره بدنیا می اومدم.....
ولی اینبار دلم میخواست سرنوشتم را از سر می نوشتم ..... دیدم او وه چقدر آرزو دارم که بر آورده نشدند.... از اون موقع چند ماهی میگذره... حالا هر شب که آرزوهام کمررنگ میشه ... یاد اون ماه پررنگ می افتم... به خودم دلداری میدم ماه هر شب از تکرار بیرون اومدنش خسته نمیشه ... تو چرا از تکرار آرزوهات خسته بشی ............
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر