۱۳۹۳/۰۱/۰۵

اسکار و بانوی گلی پوش

خدای عزیز!
امروز صد سالم است . مثل مامی رز . خیلی می خوابم، اما حالم خوب است .
کوشیدم به پدر و مادر حالی کنم که زندگی هدیه عجیبی است . اول آدم بیش از اندازه قدر این هدیه را می داند . خیال می کند زندگی جاوید نصیبش شده . بعد این هدیه دلش را می زند .خیال می کند خراب است .کوتاه است . هزار عیب رویش می گذارد . به طوری که می شود گفت که حاضر است دورش اندازد . ولی عاقبت می فهمد که زندگی هدیه ای نبوده ، گنج بزرگی بوده که به آدم وام داده اند . آن وقت سعی می کند که کاری بکند که سزاوار آن باشد . من که صد سال از عمرم گذشته می دانم چه می گویم . آدم هرچه پیرتر می شود باید ذوق بیشتری برای شناختن قدر زندگی نشان دهد . آدم باید قریحه ظریفی پبدا کند ، باید هنرمند بشود . در ده سالگی یا بیست سالگی هر احمقی از زندگی لذت می برد . اما در صد سالگی ، وقتی آدم دیگر رمق جنبیدن ندارد باید مغزش را به کار بیندازد تا از زندگی کیف کند . نمی دانم حالیشان کردم یا نه .
سری به آنها بزن ، کارت را تمام کن . من دارم کمی خسته می شوم .
می بوسمت ، تا فردا ...

گلهای معرفت
اریک امانوئل اشمیت
ترجمه سروش حبیبی
صفحه 164

هیچ نظری موجود نیست: