فارنهایت 451 طنز تلخی داره ولی مثل برخی از کتابها نیست که فقط یکبار میخونی و میذاری توی کتابخونه اتاقت یا برای رفع کمبود جا هدیه میدی به یه دوست! تاریخ مصرف نداره و کهنه نمیشه و به قولی هنوز تازگی داره و مثل آثار بزرگ ادبی حرفهای پنهانی زیادی داره در حالیکه این کتاب در اوایل دهه پنجاه میلادی نوشته شده اما هنوز تازگی داره ...
هنوز در حال خوندن کتاب هستم و فرصت البته کم ولی نکته هایی هست این وسط که خالی از لطف نیست
یه زمانی کتابا فقط مال یه عده از آدما بود ، اینجا، اونجا، همه جا.خیلی دلشون می خواست با بقیه فرق داشته باشن .دنیا بزرگ بود . بعد دنیا پر از چشم و آرنج و دهان شد . جمعیت دو برابر، سه برابر، چهار برابر شد . فیلما، شبکه های رادیویی، مجله ها و کتابا نسبت به جمعیت از حد معمول خیلی خیلی کمتر شد .تصور کن یه مرد قرن نوزدهمی با اسبا، سگا، ارابه ها، همه چی با سرعت آهسته . بعد تو قرن بیستم ، همه چی سریع شد، دور برداشت . کتابا کوتاه شدن، فشرده و خلاصه . چکیده . همه چی محدود ، با یه پایان ناگهانی .
کلاسیکا محدود به یه برنامه رادیویی پانزده دقیقه ای شدن و بعد باز اینقدر کوتاه شدن که یه ستون کتاب دو دقیقه ای رو پر میکردن و آخرش هم کار به جایی رسید که یه خلاصه ده دوازده خطی ازشون تو دائرة المعارفا اومد .
مدرسه کوتاه شده، نظم و انضباط فراموش شده ، فلسفه ، تاریخ و زبان افت کرده ،از انگلیسی و املا آروم آروم غفلت شده و آخرش هم انگار کاملا از رسمیت افتاده . زندگی آنی شده ، فقط کار به حساب میاد ، شادی و لذت فقط در کاره . چرا باید چیزی جز فشار دادن دکمه ها ، زدن کلیدا و گردوندن چرخ دنده ها و پیچا یاد بگیریم ؟
زیپ جای دگمه گرفته و آدم اینقدر وقت کم داره که نمی تونه همزمان موقع لباس پوشیدن فکر هم بکنه! سینماهارو از هرچی لوده بازیه خالی میکنن و اتاقا رو دیوارای شیشه ای میکنن و رو دیوارا رنگای قشنگ مثل کاغذ رنگی یا خون میندازن .
ورزشای بیشتر برا آدما، روحیه تیمی ، لذت . لازم هم نیس که فکرت رو بکار بندازی، سازماندهی کن، سازماندهی کن؛ ورزشای پیشرفته سازماندهی کن . کاریکاتورهای بیشتر تو کتابا . تصویرای بیشتر . غذای روح هر روز و هر روز کمتر. بی تابی. بزرگراهها پر از جمعیتی که یه جایی، یه جایی ، یه جایی، نا کجا آبادی می رن. آواره های سرگردون . شهرا تبدیل به متل می شن و مردم مثل چادر نشینا این ور و اون ور می رن . همه دنبال هم مثل زنجیر؛ اتقای که امشب خونه منه، امروز ظهر تو توش خوابیدی و دیشب من..................................
نمی تونی یه خونه رو بدون میخ و چوب بسازی . اگه می خوای خونه ای ساخته نشه ، میخ و چوبارو قایم کن . اگه می خوای یه آدم از لحاظ سیاسی ناراحت نباشه سوال دوپهلو ازش نپرس ؛ یه سوال ساده بپرس. اگه سوالی هم نپرسی که چه بهتر . اصلا بذار فرامش کنه که چیزی هم به اسم جنگ وجود داره . اگه دولت نالایق و بی عرضه اس و مالیاتارو سنگین کرده باز بهتره که مردم این چیزا رو ندونن . مغزشونو پر از اطلاعات بی خطر کن ، اینقدر سرتاپاشونو پر از واقعیت کن که احساس خفگی کنن ، البته اطلاعات بی خطر! بعد احساس می کنن دارن فکر می کنن . در عین سکون احساس تحرک می کنن و شاد و خوشحال خواهند بود ، چون اینجور واقعیتا به کسی آسیب نمی رسونه . دست و پاشونو با چیزای گیج کننده ای مثل فلسفه یا جامعه شناسی نبند که به مالیخولیا ختم میشه . هر کی که بتونه یه دیوار تلویزیونی رو جدا و بعد باز سر همش کنه ( مثل بیشتر آدمای این دور و زمونه ) ، از هر آدمی که مدام خطکش دستشه و سعی میکنه دنیا رو خط کشی کنه و اندازه بگیره شادتره ، چون تا احساس توحش و تنهایی نکنی این کار نشدنیه .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر