۱۳۹۴/۰۱/۲۱

پرسیدن مهمتر از پاسخ دادن است

" پرسیدن مهمتر از پاسخ دادن است " عنوان کتابی هست که دیروز خریدم اثر دنیل کلاک, ریموند مارتین با ترجمه حمیده بحرینی . در واقع سوالات فلسفی درباره اختیار , ارزش, معرفت, واقعیت, خدا, تجربه, آگاهی, مرگ, کیهان و.... مسلما" این کتاب برای معرفی ایده های فلسفی بسیار ایده آل هست یک کار شگفت انگیز و آشکار در این زمینه که ما انسانها چقدر به اعتقادات بررسی نشده مان تکیه می کنیم . این کتاب ارزش حداقل یکبار خوندن رو داره ... پیشنهاد میکنم خوندنش رو از دست ندین . متن زیر از کتاب هست .
اگر سرنوشت محتوم همه چیز این است که در کام نیستی فرو رود . اگر همه چیز بدل به غبار می شود پس آخر قصه چیست و ارزش این زندگی چیست؟ ارزش در این زندگی چیست؟ چه کار معناداری هست که ارزش انجام دادن داشته باشد؟ نکند ما هم مثل آن چارپایانی هستیم که به تسمه نقاله ای بسته شده ایم و ذره ذره به تیغه ای نزدیک می شویم که منتظر ماست؟
ظاهرا از این تیغه گریزی نیست ؛ نه خودمان همیشه می مانیم , و نه آن چیزهایی که ساخته ایم . اما می توانیم در همین زمانی که هستیم با ساختن زندگی خودمان سرشار از حیات باشیم . در غیر اینصورت , انگار هیچوقت زنده نبوده ایم ؛ یا ظرفی بوده ایم آماده پر شدن از تعالیم مربیان و یا - اگر خود مربی بوده ایم - تنها ابزاری بوده ایم که پاسخهای بسته بندی شده و نا آزموده را مثل یک میراث فرهنگی , از دست مربیان خود به دست تربیت شدگان خود رسانده ایم . شاید با آزمودن زندگی مان, خودمان را از چنگ پاسخهای موروثی و ارزشهای آبا و اجدادی خلاص کنیم تا بتوانیم با جنبه اصیل و راستین خودمان و جهان پیوند برقرار کنیم - نه آنچه خیالی واهی با تصوری آرمانی است . شاید نهایاتا" نتوانیم خودمان را نجات دهیم اما با این حال می توانیم در برابر این جهانی که در حال نابودی است و ما را هم با خودش نابود می کند محکم بایستیم , و در بحبوحه هلاکت و نابودی, پیش از آنکه جهان یکسره ما را و بعد خود را به باد فنا دهد , وضعیت خودمان و جهان را بازبینی کنیم .

۱۳۹۴/۰۱/۱۸

بخشودن

نیچه می پرسد ، وقتی که آدمهای ضعیف بر خشم و کینه شان غلبه می کنند و آزاردهندگانشان را می بخشند واقعا چه روی می دهد؟ و بعد می گوید ، آنچه این افراد واقعا انجام می دهند شانه خالی کردن از زیر بار مبارزه ای است که همه باید در آن شرکت کنیم، مبارزه برای آنکه دیگران عزت و کرامت نفس ما را ارج بنهند و به آن احترام بگذارند. آدمهای ضعیفی که می بخشایند در واقع تن به بی احترامی و حرمت شکنی متجاوزان نسبت به خودشان می دهند ؛ آنها خودشان در این بی احترامی به خودشان سهیم می شوند اما می خواهند با  گفتن اینکه نیازها و حقوقشان چندان اهمیتی ندارد و آنچه مهم است برقرار کردن روابط حسنه با هرکس دیگری ، از جمله آسیب زنندگان به آنهاست ، از گزندگی مطلب بکاهند . بدین ترتیب هدف آنها پرهیز از فشار قضاوت دیگران است - که همه ما تحت تاثیرش هستیم - پرهیز از درد مغضوب و منفور واقع شدن ، و در عین حال پرهیز از احساس خشم و کینه ای که این قضاوت ها در ما برمی انگیزند . 
میل به نکوهیدن دیگران و دائما به رخ کشیدن تقصیرات و بدی های آنان و بهره برداری از آن به نفع خود، میلی است که همه جا و هروقت می توان یافت ؛ این از خصایص ثابت بشری است و البته خصلتی بسیار ناستوده و ناخوشایند است . هم در مطبوعات عامه پسند به آن برمی خوریم و هم حتی در مطبوعات وزین؛ تحصیلات و دانش مانعی در برابر این خصلت نیستند . اگر ما گاهی رگه هایی زهرآگین از آن را در طبیعت خودمان حس می کنیم این افشاگری کینه آلود و حقیرانه و  لذت بردن از ضعف اخلاقی دیگران خیلی راحت می تواند زیر نقاب ظاهرفریب و دروغین دغدغه راستین برقرار کردن عدالت و رفتار کردن با هرکسی بنابر استحقاقش و آنچه سزاوار است عرضه شود . اما این واقعیت که دلایل اقامه شده علیه بخشودن می تواند مورد سو استفاده قرار گیرد به هیچ روی حجتی برای طرد این دلایل نیست . از دلایلی هم که به نفع بخشودن اقامه می شود ممکن است همانقدر سوء استفاده شود . مقصود از مدیحه سرایی مبتذل درباره بخشودن ممکن است ضرفا سوء استفاده از این تمایل ما باشد که بلند نظر ، سخاوتمند، مشفق، دوست داشتنی و دارای مراتب اخلاقی والا جلوه کنیم ؛ تمایل ما برای درآغوش کشیدن آینده ای زیبا و به فراموشی سپردن گذشته ای زشت و بعضا"  دهشتناک، و چشم پوشیدن بر خواست رنج کشیدگان و قربانیان برای اجرای عدالت که زحمت افزا و غالبا پر هزینه است . زبان گشادن به تحسین بخشودن کسانیکه به دیگران ستم کرده اند خیلی آسان می تواند ما را به این ورطه بلغزاند که سبکسرانه به وخامت و حدت و شدت صدمه های وارد شده و ستم هایی که رفته است بی اعتنا بمانیم . ...

بخشودن
ایوگارارد و دیوید مک ناتون

ترجمه خشایار دیهیمی

۱۳۹۴/۰۱/۱۴

کمونیسم رفت ، ما ماندیم و حتی خندیدیم

ما ملت عجیبی هستیم با تمام تناقضات قابل درک و فهم و گاهی غیر باور ... ملتی هستیم که هنوز سیستمی که در آن بسر می بریم رو نمی شناسیم یا شاید خودمون رو زدیم به اون راه که انگار اتفاقی نیوفتاده و همه چیز درسته به قول اون خواننده " همه چی آرومه من چقدر خوشحالم!!!" این کتاب "کمونیسم رفت ، ما ماندیم و حتی خندیدیم "حس مشترکی رو القا کرد که ما دچار همون کلاف سردرگمی هستیم که سیستم بر زندگی و حریم خصوصی ما پیاده کرده حس سکون فرساینده ای که همواره ادامه داره و در واقع زندگی رو باید تحمل کرد و نمی توان ازش لذت برد ... منظورهمون حکومتهای توتالیتری هست که آدمها رو مجبور می کنه با سیستم در ارتباط باشن و راه گریزی هم نداشته باشن ... این سیستم درباره جزئیات روزمره زندگی ما تصمیم میگیره اینکه چی بخوریم و بپوشیم و چطور زندگی کنیم و من به این نتیجه رسیدم که شهروندان معمولی هم آلوده سیاست شدن همه سیاسی شدن و حرفهای سیاسی میزنن . تقصیری هم ندارن مجبورن . اگه اونها به سیاست کاری نداشته باشن سیاست با اونا کار داره
متن کتاب پر از حس همدردیه پر از تجارب مشترک با این نوع سیستم که در واقع ما هم در همین نوع سیستم در حال زندگی هستیم فقط از نوع کمونیسم مذهبی! 
متن زیر برگرفته از کتاب است: 
ما میان دو دسته از ارزشها گیر کرده ایم ، بر اساس ارزش های دسته اول گدایی کلا ممنوع است؛ و بر اساس ارزش های دسته دوم گدایان محصول سیستم کاپیتالیستی هستند . برای همین درست نمی دانیم با آنها چطور برخورد کنیم . موسساتی هستند که کارشان رسیدگی به این مسئله است ولی این موسسات هم درست عمل نمی کنند.کارمندان خدمات اجتماعی دیگر دنبال کار را نمی گیرند . چون علیرغم برنامه های خوب؛ بودجه ندارند. قضات دنبال کار را نمی گیرند چون این متکدیان معمولا راه دیگری را برای بقا ندارندو تعدادشان هم نسبتا محدود است . ما مرددیم چون قرار نیست آنها را ببینیم ؛قرار نیست چنین کسانی وجود داشته باشند .در مقولات قوانین سوسیالیستی هیچ اشاره ای به تکدی نشده ، فقط از "زندگی انگلی " یاد شده است . در مقولات اخلاق سوسیالیستی اثری از امور خیریه نیست . بنابراین اگر افراد متکدی رسما وجود ندارند ، خیریه هم رسما نمی تواند وجود داشته باشد . و یا آنها در مدرسه به ما یاد نداده بودند که انگل ها و سرباران اجتماع از بدترین آفات اجتماع هستند ؟در کشورهای کاپیتالیستی کار آسان تر است . وجود متکدیان نشانه بی عدالتی اجتماعی، فاصله طبقاتی ،و بی توجهی جامعه است . تفاوت در این است که مردم در آنجا هرگز آن توهمی را که ما با آن بزرگ شدیم را نداشته اند، این توهم که همه با هم مساویندو اینکه " ارزش انسان در جامعه سوسیالیستی از همه چیز بالاتر است". از طرف دیگر وقتی بیش از نیمی از جمعیت شاغل در مرز فقر زندگی می کند ، این فقط یک معجزه است .( و در غرب هیجکس نمی تواند علت آن را درک کند)که ما متکدیان بیشتری نداریم. در موقعیتی که آرمان های سوسیالیستی آشکارا داشت نابود می شد, با اقتصاد رو به زوال- و به هنگامی که مردم فقیر حتی اگر هم می خواستند نمی توانستند کار کنند چون نرخ بیکاری از 14 درصد هم گذشته بود . تکدی کاری کاملا اخلاقی بود .