۱۳۹۳/۰۹/۰۸

به احترام مردم هنرپرور و هنردوست ایران، 
به نام حسین علیزاده 
قناعت کرده، 
تا آخر عمر به آن 
پیشوند یا پسوندی 
نخواهم افزود.


به نام آن‌که هنر را آفرید. 
شاید نوشتن این نامه، دشوارترین و زیباترین لحظه عمرم را رقم می‌زند. از روزهایی دور، از کوچه پس کوچه‌های خیابان خیام تا دبستان حافظ. از خیابان خواجه نظام‌الملک تا هنرستان موسیقی. از خیابان درختی تا مسیر دانشگاه تهران، از مسیری تا مسیری سیر شد... از صدها کوچه و شهر و دیار گذشتم اما به شوق هفت شهر عشق در خم کوچه‌ای به انتظار ماندم و می‌مانم. چه با شکوه است یاد مادرم و یاد پدرم که برایم خودآموز عشق‌اند، و چه باشکوه است ستایش آموزگارانی که واژه مقدس هنر را در من دمیدند. سال‌هاست به پاس حق‌شناسی‌شان دل می نوازم و چه بزرگ مردمی که دل می‌دهند، می‌سازند و می‌پرورانند هنرمندشان را. هنر فراتر از هر مرزی حکایتی است آشنا برای هر انسان. پیام‌آور عشق ، صلح، دوستی، برادری و برابری. نقشی است تا ابد برای هر دلی که می‌تپد در دیار من و دیاری دگر. هنرمند در دیار خود ساخته می‌شود تا بپروراند جهانی را.
موسیقی کهن ایران، طنین تاریخ مردمی است باشکوه. عشق، شجاعت و ایثار از تک تک نغمه‌هایش جاری است. و افتخار واژه‌ای‌ست که مردم به هنرمند هدیه می‌دهند؛ همان‌طور که ما به هنرمندان بزرگ خود و جهان افتخار می‌کنیم، مردم هنردوست جهان نیز به بزرگان ما افتخار می‌کنند. مرا مردم هنردوست و هموطنان عزیز و بزرگم بارها به اوج افتخار رسانده‌اند. افتخاری که در بلندای وجود و در دستان گرمشان بود و حالا...
نغمه عشق و محبت و سپاس از دیاری دگر با عنوان و معنی خاص. نه در ستایش من، بلکه در ستایش هنر و هنرمند و چه زیباست نام ایران بر بال هنر، در پرواز از دیاری به دیاری و از مردمی به مردمی. اگر سیاهی جنگ و کینه و نابرابری در دنیای قدرت حاکم است، نغمه‌های عشق در دل مردم جهان فراتر و با قدرتی جاودانه نیز حاکم است. اگر سفیر سیاسی و فرهنگی کشور فرانسه، هدیه ملت با فرهنگ فرانسه را به سینه هنرمندان بزرگ ما نصب می‌کند، آن‌را ارج می نهیم و ما نیز ستایش می‌کنیم ستارگان پر افتخار تاریخ خود را.
شاید اگر در دیار ما توجه و درک از هنر والای موسیقی همان‌طور که نزد مردم است، نزد مسئولان - که باید خدمتگ‌زاران تاریخ و فرهنگ و هنر باشند- می‌بود، یک هدیه و عنوان غیر خودی این همه انعکاس نداشت. وقتی در فضای هنری نور کافی نباشد، چراغی کوچک خورشید می شود. اما من ضمن قدردانی از مسئولین کشور و سفارت فرانسه، به احترام مردم هنرپرور و هنردوست ایران، به نام حسین علیزاده قناعت کرده، تا آخر عمر به آن پیشوند یا پسوندی نخواهم افزود. در آخر ضمن تبریک به تمام بزرگان ایران و جهان که نشان با ارزش شوالیه را دریافت کرده‌اند، خود را بی‌نیاز از دریافت هر نشانی دانسته، همچنان اندر خم کوی دوست و به شوق عشق تا آخر عمر خواهم ایستاد. با سپاس از تمام مردم هنردوست ایران و جهان.
حسین علیزاده

چهره انسان

فلسفه و جهان بینی اگزیستانسیالیستی و به تبع آن ادبیات و هنر برگرفته از آن فرآورده سیر تفکر و دانش بشر در قرن بیستم است که حقا نمی دانم باید نام رشد و تکامل نیز بر آن نهاد یا نه .
به هر حال این فرآورده بینش علمی و خردورزی ماند هر اندیشه انتقادی دیگر در قرن گذشته تجربه دردناک تاریخ بشری و به خصوص آگاهی بر آن رویه دیگر سرشت انسان ، رویه نه چندان خوشایند و دلپذیر که دلهره آور و عبرت آموز را در پشت سر خود دارد . قرن ها ستم و شقاوت، جنگ و خونریزی که در قرن گذشته ابعاد نجومی به خود گرفت، و به خصوص جنایات فاشیسم با کوره های آدم سوزی اش، جنایات پیشوایان کمونیسم و پیروان چشم و گوش بسته شان که به نام انسانیت و رهایی بشر بدترین ستم ها را بر مردمان بی دفاع و بی پناه داشتند . اجازه بدهید این کلام خردمندانه را تکرار کنم که ظلم ظلم است و آدمکشی آدمکشی است و فرق نمی کند که ظلم و آدمکشی زیر پرچمی مدعی عدالت و برابری انجام گیرد یا با دعوی عریان و بی پرده قدرت طلبی : هر دویشان برای قدرت اند و برای زیر سلطه گرفتن مردمان بی پناه و گاه فریب خورده . مظالم و شقاوت های بشری و رشد خردورزی به این انجامید که متفکران و فیلسوفانی در پاکی و نیکویی سرشت انسان تردید کنند، خوشبینی خود را نسبت به طبیعت پاک و منزه انسان از دست بدهند و دیالکتیک زشتی و زیبایی ، پاکی و پلیدی ، رأفت و سنگدلی را در برداشت خود از انسان و جامعه بشری برجسته سازند . و آن رویه دیگر سرشت انسان که در نوشته های اگزیستانسیالیست ها ، از سارتر گرفته تا کامو و دیگر اندیشه ورزان این مکتب و در اندیشه و آثار ارنستو ساباتو همین است .
راستی هیچ به این فکر کرده ایم که چرا هرآنچه از خوبی، زیبایی و نیکویی است باید برچسب انسانی بگیرد و هرچه بدی و شقاوت است ددمنشی و حیوان صفتی نامیده شود؟ در حالی که ظالمانه ترین و بیرحمانه ترین رفتارها نیز از آن انسان است . همین انسان مهربان ، ایثار کننده و از خود گذشته ! راستی چرا؟ و متفکران اگزیستانسیالیست که همگی انسان های  مهربان و رئوفی  بوده اند و عده ای از آنها در مبارزات اجتماعی به نفع محرومان و در برابر ستمگران روزگار نقش های برجسته ایفا کرده اند به آن رویه دیگر پرداخته اند و با افسوس و حسرت - و نه برای برداشتن پابند وجدان و اخلاق از دست و پای بشر - آن را برجسته کرده اند . وقتی در فصل « گزارش درباره نابینایان » از کتاب درباره قهرمانان و گورها با زن و شوهری که یکدیگر را دوست دارند و خود قربانی توطئه فرقه مرموز نابینایان - که شاید تمثیل و نمادی است از آدمیانی که به خاطر منافع و مطامع خویش دیده بر هر حقیقتی بسته اند - مواجه می شویم یا ماجرای کاستل و ماریا ایریبارنه را - می خوانیم این رویه پلید و این جنبه نفرت بار از سرشت انسانی را به وضوح مشاهده می کنیم و مانند نویسنده کتاب قلب و جانمان مالامال از افسوس و دلسوزی به حال انسان می شود : انسانی که باز هم باید او را قربانی دانست و اسیر سرنوشت یا شرایط اجتماعی که او را از آنها گریزی نیست شمرد . به هر حال این نیز یک چهره انسان است که فیلسوفان و نویسندگان و هنرمندان اگزیستانسیالیست آن را برجسته کرده اند ، بی آنکه انسان را محکوم کنند یا اندکی از دلسوزی و رأفت شان نسبت به این محکوم ازلی کاسته شود .
مصطفی مفیدی 

۱۳۹۳/۰۹/۰۳

اگرهای تاریخ ایران

"هر کس که می خواهد حال و روز خویش را دریابد، خویشتن را بشناسد و از جهان و زندگی تفسیری ارائه کند، باید تاریخ بداند." یاسپرس
بررسی و پژوهش جامع و مستمر دربارۀ علل شکست های سیاسی و نظامی ما و نیز از دست رفتن فرصت ها و شناسایی مسببان و مسئولان آنها و داوری منصفانه دربارۀ میزان مسئولیت آنان، هنوز هم در فرهنگ سیاسی و تاریخی ما معمول نشده است. شکست، به هر صورت تلخ است و شکست خورده به ندرت مورد ستایش جامعه قرار می گیرد و تاریخ کمتر از وی به نیکی یاد می کند.
پس از شکست، همۀ دست اندرکاران می خواهند خود را تبرئه کنند و گناه را به گردن دیگران بیندازند. حتی اگر کسی پیدا شود و خود را به نحوی مسئول شکست معرفی کند، تنها ترحم مردم را جلب می کند. با این حال یک ملت هوشمند و دانا اگر از تقوای کنجکاوی و عبرت آموزی دربارۀ شکست خود برخوردار باشد، خصلت شکست ناپذیری خواهد یافت.

در زندگی ملت ها، پیوسته مبارزه وجود داشته است و پیروزی ها یا شکست ها کلام آخر تاریخ نیستد. ملت ما طی هزاره های تاریخ خود، شکست های بزرگی را متحمل شده است که تمامی آنها را هضم و جذب کرده و عملکردش در برابر این شکست ها به گونه ای بوده که هنوز پابرجاست و یکی از ملل باستانی و صاحب پیشینۀ تاریخ به شمار می رود.
تاریخ، هر نسلی را به حل مسائلی خاص می گمارد و در این میان ایرانیان پس از پذیرفتن شکست های سنگین گاه به گاه، باز هم به نحوی شگفت آور از پس حل مسائل خاص خود برآمده اند.

فرد یا ملتی وجود ندارند که درطول زندگی خود با «شکست» مواجه نشده باشد. همه ما در شکست مشترکیم. اختلاف تنها در طرز تلقی از شکست و چگونگی بهره برداری از آن است. ملت های تمدن سازی همچون چین، ایران، هند و... بوده اند که به رغم تحمل شکست های بزرگ، همچنان در پویۀ تاریخ به حیات خود ادامه می دهند.
دکتر مهرداد جوانبخت

خواندن این کتاب رو از دست ندید .

http://www.pedaropesar.com/the-ifs-of-irans-history/334-httppedaropesarcomthe-ifs-of-irans-history191-the-ifs-of-irans-history-if-54

۱۳۹۳/۰۹/۰۲

سيماي مردمي كه نمي‌شناسيم

اگر زماني بسياري از ما مي‌گفتند كه يكي از روزهاي خدا خبر مرگ يك خواننده پاپ چنان واكنش فراگيري در جامعه برمي‌انگيزد كه همه انگشت حيرت به دهان‌گيريم، پاسخ ساده‌يي به گوينده داشتيم؛ "تو اين جامعه را نشناختي". پاسخ ساده ما بر دامنه لرزان سلسله‌يي از پيش‌فرض‌هاي سست، كليشه‌هاي رسانه‌يي سنتي مبتني بر همان پيش‌فرض‌ها و جامعه‌شناختي مختصر پيرامون خود استوار بود و نشانه‌هاي درستي اين پاسخ هم فراوان؛ هنگامي كه بهمن فرزانه "صد سال تنهايي" شاهكار گابريل گارسيا ماركز را به ما هديه كرد، همين زمستان سال گذشته درگذشت، كسي نبود زير تابوتش را بگيرد، سيمين بهبهاني كه خبر بيماري و مرگ او تيتر و عكس بسياري از رسانه‌ها شد، بر فراز دستان چند هزار نفر خاك سرد را در آغوش گرفت و تازه بسياري اين را اداي دين "محترمانه‌يي" نسبت به شاعر نامدار معاصر ايراني دانستند و مرگ‌ هنرمندان و سلبريتي‌هاي ديگري در چند سال گذشته اگر در سكوت خبري دفن نشده باشند با مراسم تشييع پيكر آبرومندانه‌يي ختم به خير شده است. آنچه مرگ مرتضي پاشايي را با همه مرگ‌هاي ديگري كه در بالا آمد متفاوت مي‌كند، واكنشي احساسي، غافلگيرانه، جالب‌توجه و گسترده در بطن جامعه ايراني است كه فراگيري آن بر كسي پوشيده نيست. از نخستين ساعت‌هاي انتشار خبر مرگ اين خواننده پاپ، گروهي از اليت جامعه ايران او را نمي‌شناختند و گمان نمي‌بردند كه مرگ اين خواننده پيامدي اجتماعي برانگيزد اما همزمان طبقه‌يي هم از درون جامعه ايراني برخاستند كه ديوارهاي شبكه‌هاي اجتماعي را پر از ياد و خاطره مرتضي پاشايي پراكندند و در امتدادش پياده‌راه و پارك‌ها را با ترنم ترانه‌هايش و شمع‌هاي روشن زينت دادند. انگار وقت آن بود كه بخشي از جامعه فرورفته در غبار ايراني، به گروه‌هايي كه بر اساس قاعده اجتماعي در گروه اليت قرار مي‌گيرند، يادآوري كند كه چه كسي "جامعه را نمي‌شناسد". براي اين رخ‌نمايي طبقه‌يي از جامعه ايران البته مي‌توان دليل‌هايي سردستي برشمرد و بر "ناآگاهي اجتماعي" موجود سرپوش نهاد؛ مرگ تراتژيك و جواني اين خواننده، حتما در بروز واكنش همه‌گير بي‌تاثير نبوده است، كسي كه تا همين سه، چهار ماه پيش روي سن براي انبوهي از مخاطبانش مي‌خواند و ناگهان سرطان او را از پا انداخت، خود اين قصه‌يي است دراماتيك از يك مبارزه كه مشتري فراواني دارد و در لابه‌لاي سطور آن، "فوبياي سرطان" كه انگار با اين سال‌هاي ما درآميخته و هر خانه‌يي به بلاي آن گرفتار است هم خودش مي‌تواند بر واكنش‌ها نسبت به اين مرگ بيفزايد. تولد و بلوغ مرتضي پاشايي بر روي موج سيال و گسترده اينترنت نيز در شناسايي او به مخاطب و محبوبيتش كمك فزاينده‌يي كرده و در نهايت عنصر حالا پيش‌روي شبكه‌هاي اجتماعي هستند كه از مرگ مرتضي پاشايي، استعاره "يكي هست كه ديگر نيست..." را ساختند و به سرعت نور پراكندند و گوي سبقت از هر رسانه‌يي ديداري، شنيداري و مكتوبي در اين ماجرا بردند. پشت اين دليل‌ها مي‌توان "بدفهمي" طبقه‌هاي اجتماعي را به فراموشي سپرد و گذشت تا مرور زمان، رونق ماجرا را از سكه خارج بيندازد اما چيزي كه با مرور زمان تغيير نمي‌كند، ريشه‌هاي اتفاقي است كه روز جمعه من و بسياري از ما را شگفت‌زده كرده است. تك‌تك آن آدم‌هايي كه پس از شنيدن خبر مرگ مرتضي پاشايي به شكلي نمادين يا حقيقي ابراز احساسات خود را در سپهر همگاني جامعه آشكار ساخته‌اند، وجود دارند و طبقه‌يي هستند گم‌شده و در غبار كه بدون مانيتور رسانه‌ها و دولت‌ها، دارند در دل اين جامعه زندگي خودشان را مي‌كنند. شايد اگر هوشيارتر بوديم، رسانه‌ها بايد خيلي زودتر و جامعه‌شناسان بايد خيلي پيش‌تر اين لايه را مي‌يافتند و قدرت و گستره آن را ارزيابي مي‌كردند اما در ميان يك كشمكش هميشه برقرار سياسي و رسانه‌هاي دورافتاده از جامعه، انتظار حركت با لايه‌هاي اجتماعي نمودي از يك سانتي‌مانتاليسم فرهنگي و اجتماعي است كه رسانه‌هاي‌مان را از كشتي جامعه دورتر و دورتر مي‌سازد. دور از ديدرس آنها كه بايد و در دل اين كشتي هزار فرهنگ رنگارنگ، در سال‌هاي اخير جنبشي تازه برگرفته كه مي‌شود آن را "جنبش لايف‌استايل" دانست.
جنبش زندگي متفاوت با ارزش‌ها و هنجارهاي تازه، جنبش نيروهاي جواني كه مركزهاي خريد غول‌آساي تهران، يك به يك در پاسخ به نياز آنها سربرمي‌آورد و مركز‌هاي تفريحي جذابي چون رستوران‌هاي لوكس، پارك‌هاي مدرن، شهربازي‌هاي جديد، پرديس‌هاي سينماي عالي و زيرزمين‌هاي پر از تفريح‌هاي جديد و جذاب در پي ترويج اين سبك زندگي شكل‌ گرفته‌اند.  درباره اينكه اين لايه اجتماعي چه ويژگي‌هايي دارد، چه ارزش‌ها و هنجارهايي را مي‌پسندد و دنبال مي‌كند، از اساس آيا خوب است يا بد، تهديد است يا فرصت، امروز نمي‌توان پاسخي نوشت چه، اين لايه سال‌هاست كه ناديده بوده و درباره پديده‌هاي ناشناخته هر داوري زودهنگامي، يك بي‌خردي است اما شايد روز جمعه، گستردگي آن، سرانجام بسياري را به خود آورد كه اين جامعه را بشناسیم. ۴۵ سال پیش، زمانی که یک کنسرت موسیقی معمولی در مزرعه‌یی گمنام در نیویورک تبدیل به "وودستاک" و مهم‌ترین حادثه اجتماعی دهه ۶۰ امریکا و تاريخ موسيقي راك‌اندرول شد، رسانه‌هاي امريكايي در آغاز به ديده "تحقير" و با تيترهايي "منفي" به آن پرداختند اما سرانجام روزي رسيد كه منتقدان پرطمطراق تايم ناچار شدند، بنويسند: "اين بزرگ‌ترين رويداد صلح‌طلبانه نيم قرن اخير امريكا بود". تايم توانست به اشتباه خود درباره جامعه‌شناسي لايه "هيپي" امريكا اعتراف كند اما اين براي ما ممكن نيست چرا كه هنوز نمي‌دانيم به‌راستي با چه چيزي روبه‌رو هستيم.

۱۳۹۳/۰۸/۲۰

قانون را به قتل رساندم

مهرانگیز کار
زنی چندی پیش از من مشاوره حقوقی خواسته بود برای پیدا کردن راههای قانونی با هدف تغییر رفتار شوهر و به دست آوردن برابری در زندگی زناشوئی در برخورد با تبعیض هائی که شوهر بر او روا می دارد. این تمام مشکل نبود. مشکل اساسی این بود که زن عاشق شوهرش است و شوهر، مردی است تحصیلکرده و استاد دانشگاه که ابدا پایبندی های خرافی و حتی دینی هم ندارد. در زندگی اجتماعی مورد احترام است و در زندگی خانگی یک مرد پشت کوهی است و همسرش با هر مردی مراوده حرفه ای و اجتماعی دارد، بلافاصله عکس العمل نشان می دهد و به او اتهام خیانت می زند و به تدریج فرصت های زندگی اجتماعی و حرفه ای را از او دریغ می دارد. با او از حقوق نداشته اش حرف زدم و البته او را با حقوقی هم که از آن برخوردار است مثل مهریه و مانند آن آشنا کردم. برایش از حقوق محدود او بر فرزندان مشترک گفتم و تاکید کردم اختیار با خودش است. می تواند برود دادگاه و شاهد و گواهی پزشکی ببرد و از شوهر تعهد بگیرد تا مرتکب رفتار اهانت آمیز نشود و توضیح دادم می تواند مهریه به اجرا بگذارد و بعد آن را ببخشد و طلاق بگیرد...، و البته خیلی حرفهای زنانه و قانونی دیگر. زن شنونده خوبی بود. رفت تا تصمیم بگیرد. دیروز برایم نوشت که مشاوره با شما البته سودمند بود. با استفاده از آن به این نتیجه رسیدم که زورم به قانونگذار نمی رسد و باید قانون را از زندگی زناشوئی ام بیاندازم بیرون. چنین کردم و راحت شدم: "من قانون را به قتل رساندم". توضیح بعدی زن خارج از تصور بود. دست کم برای یک وکیل، بسیار غیر منتظره بود. نوشته است: باور کردم دنبال این قوانین رفتن، وقت تلف کردن و آب در هاون کوبیدن است. من شیمیست هستم. عادت دارم به کار علمی و به دست آوردن نتایج علمی. هرگز دنبال جنبش زنان و کمپین ها و این جور مبارزه ها نرفته ام. به کار خودم مشغول بودم و نمی دانستم چرا زنان فعال در این حوزه ها این همه خطر می کنند. حالا هم با آن که فهمیده ام موضوع از چه قرار است و قانون را برای سرگردانی زنان شوهر دار یا تسلیم بلا شرط آنها از تصویب گذرانده اند، به جای حق خواهی در دادگاه که باید بر پایه این قوانین نا متناسب با نیازهای زنان صورت بگیرد، کلاهم را قاضی کردم و نشستم به مذاکره با شوهرم. گفتم که دوستش دارم و اگر با طلاق به ازاء بذل مهریه موافقت کند، حاضرم همچنان پس از طلاق با او در یک خانه زندگی کنم. در این صورت چون احساس می کنم دو تا انسان برابر با هم زندگی می کنند و یکی حق ندارد دائما از آن دیگری بپرسد کجا رفتی و با چه کسانی حرف زدی، با او بهتر عشق ورزی می کنم. به او گفتم دوست ندارم مطابق قانون محل سکونت من را او تعیین کند یا در برابر فعالیت های اجتماعی ام سنگ بیاندازد. به او گفتم تمکین بی تمکین. نمی توانم زورکی و وقتی حال و حوصله رابطه جنسی ندارم به او حال بدهم. تن دادن به تجاوز به حکم قانون که لذت بخش نیست. پرسیدم: حالا خوشحال هستید؟ بچه ها چی؟ نمی ترسید او در جای یک مرد مجرد با زنان دیگری بدون نگرانی رابطه برقرار کند؟ گفت: پیش از آن که من قانون را در مناسبات زناشوئی به قتل برسانم، قانون عواطف من را به قتل رسانده بود. پرسیدم: چگونه؟ گفت: می توانست با صیغه یک ساعته و بیشتر همین رابطه ها را برقرار کند. قانون هم از او حمایت می کرد. فقط فایده به قتل رساندن قانون این است که تا بو ببرم دلش جای دیگری است مثل یک انسان می توانم محل سکونت خودم را انتخاب کنم و جائی زندگی کنم که او نباشد و نتواند مدعی ام بشود.  بچه ها هم راحت شده اند. در این خانه کسی از قانون نفقه حرف نمی زند. کسی از مهریه حرف نمی زند. توافق کرده ایم تا هرگاه یکی دلش جای دیگری رفت، خداحافظی کند و برود دنبال دلش. مدتی است زندگی خوشی داریم. از بودن با هم لذت می بریم. این درجه از رفاه و امنیت را با به قتل رساندن قانون بد به دست آورده ام. از شما متشکرم که قانون را به من آموختید. می گویم: حقوقدان ها ها در سراسر جهان از گذشته تا حال معتقد بوده و هستند که "قانون بد بهتر از بی قانونی است". پاسخ می دهد: "قانون بد را هر یک از ما باید به دست خودمان نابود کنیم. وقتی پیش از آن که قانون بد بتواند ما را مچاله کند، ما آن را مچاله کنیم، به تدریج قانون متروکه می شود و قانونگذاری که جاهل است نسبت به نیازهای مردم و نمی فهمد تحولات وسیع اجتماعی اتفاق افتاده و طیف وسیعی از زنان با مشخصات من، دارند در این کشور کار می کنند، جایش را می دهد به قانونگذار روز آمد و می رود پی کار و کاسبی دیگری. پرسیدم: خیال می کنید به همین سادگی و بدون کشت و کشتار، این قانونگذار می رود چی کارش؟ می گوید: من و زنان امثال من نمی خواهیم آدم بکشیم یا کشت و کشتار راه بیاندازیم. اما از انسانیت خودمان با کشتن قانون در مناسبات زناشوئی دفاع می کنیم. این دفاع مشروع است. جمعی از زنان که هشیاری بیشتری دارند اصلا تن به عقد و قید های قانونی که درشباهت با قیدهای بردگی است نمی دهند و عرصه "ازدواج سفید" را گشوده اند. جمعی دیگر پای سفره عقد می نشینند و بعد که درگیر بردگی می شوند با امثال شما تماس می گیرند و تازه می فهمند چه بلائی سر خودشان آورده اند. کسانی که رد حرفهای شما را می گیرند و سرگردان دادگاهها می شوند، زن های خردمندی نیستند. شما به ما کمک نمی کنید. می پرسم: این که از حقوق داشته و ناداشته تان با خبر شده اید، کمک نبوده است؟ می گوید: کمک بوده تا بفهمم کجای این کره خاکی ایستاده ام و آن وقت توانسته ام دشمن خودم را بشناسم. البته شما نشانی دشمن را به من داده اید و بسیار ممنونم. اما برای رهائی آدرس عوضی داده اید. می پرسم: کدام آدرس عوضی بوده؟ می گوید: آدرس "قانون" و این که برای رهائی دنبال این قوانین را بگیرم. می پرسم: اگر رابطه ات با این مرد ابتدا شرعی و قانونی نبود که بچه هایت می شدند حرامزاده و انگشت نمای این و آن و بدون حقوق برابر با بچه های حلال زاده. می گوید: این قانون را هم باید کشت. می پرسم: چه جوری؟ می گوید: با قبول این همه بچه های خیابانی به فرزندی. می خندم و می گویم: پس قانون را که خیال می کنید کشته اید باید دوباره سراغش بروید. بدون قانون فرزند خواندگی که نمی شود فرزند خوانده داشت. می گوید: متوجه نیستید کشتن قانون از هزار تا جنبش زنان بهتر است. ما این قانون را هم به قتل رسانده ایم. راهش را بلدیم. افسوس که شما موی خود را در راه اصلاح قانون سفید کردید. بی نتیجه. نسل امروز زنان با استفاده از تجربه های پشت سر، قوانین مزاحم را به قتل می رسانند و سراغ مشاور حقوقی را نمی گیرند. ادامه می دهم: جواب من را ندادید. چه طوری بچه ای را به فرزند خواندگی وارد خانه می کنید. می گوید: پیداست شما خیلی وقت است ایران نیستید و نمی دانید می شود زنی را که از فرط استیصال و فقر می خواهد کلیه اش را بفروشد و فرزندانش را از گرسنگی نجات بدهد، متقاعد کرد تا فرزندی بزاید و بسپارد به زنی که حاضر است پول خوبی به او بدهد. می پرسم: شناسنامه چه جوری صادر می شود؟ می گوید: با پول. می پرسم: جای نام پدر خالی می ماند؟ می گوید: نه. به صورت صوری صیغه شوهر آن زن می شود و شناسنامه هم می گیرد با نام پدر. راهش را بلدیم. می پرسم: باز هم قانون جائی گریبان تان را می گیرد. می گوید: چه قدر ما را از قانون می ترسانید. بی خیال قانون و قانونگذار. ول شان کنید هر چه می خواهند قانون چپ اندر قیچی بنویسند. ما تره هم برای قوانین شان خرد نمی کنیم. در حالی که خنده هایم و شاید گریه هایم را می خورم می گویم: موفق باشید. پیداست که "جنبش کشتن قانون بد" در ایران امروز، بیشتر از دیگر جنبش ها پیرو و فعال دارد. بهتر است به فرجام آن نیاندیشیم.
http://www.roozonline.com/persian/news/newsitem/archive/2014/november/09/article/-eb74b5aea9.html

۱۳۹۳/۰۸/۱۴

همه چیز سیاه هست و سفید

همه چیز سیاه هست و سفید ! زندگی ما برپایه ویرانه های خودساخته هست ! پر از دروغ و ریا ! پر از خودخواهی های خودخواسته ... پر از هرزگی ... پر از بی قیدی و بی تعهدی ...... پر از اجبار در تکرار رفتارهای اشتباه ... پر از انجماد ذهن آدمها ...ما آدمها درست زندگی می کنیم اما اشتباه فکر میکنیم و اینکه چرا گاهی اشتباه فکر میکنیم عجیبه!!! ... همیشه در حال رفتنیم ...همیشه در حال فراریم ... فرار از واقعتهایی که خوشایندمون نیست ... همیشه فکر میکنم در حال از دست دادنیم ! از دست دادن همه چیز ... از دست دادن زندگی ... ما آدمها راستگو به دنیا اومدیم ولی خیلی احمقانه هست که دروغگو از دنیا میریم و این یعنی واقعا زندگی؟؟؟!!!؟؟؟ ... بیهوده به دنبال آرمان شهر و آرمان انسانیم... از کنار خیلی از چیزهایی که روزی برامون اهمیت داشته میگذریم ... از خواستنیهامون و از نخواستنیهامون... از انسانیت ... انسانیتی که این روزها فقط در کودکان و دنیای کوچیکشون میتونیم پیدا کنیم ... شاید هم در کتابهای داستان کودکان میتوان یافتشان ... همه چیز سیاه هست و سفید ...

۱۳۹۳/۰۸/۱۳

جشن های ایرانی

این روزها به دردی دچاریم که در خلق و وجود این اتفاق دخیل نبودیم ولی در حال بال و پر دادن به این شرایط ناخواسته هستیم . از بسیاری جهات مردمان خودآزار شدیم در حالی که دیگر آزاری ما سر به فلک نهاده . اخبار ریز و درشت گواه این موضوع هست . خشونت به صورت ذاتی دراومده و پرورش یافته و افق روشنی برای مهار و اصلاح این قضیه متصور نیستیم . ما مردم شادی نیستیم و انگار بلد نیستیم چطور شادی کنیم ولی به خوبی یاد گرفتیم به صورت جمعی ناراحت و عزادار باشیم از حق نگذریم که ما ایرانیها در هیچ کار گروهی موفق نیستیم اما عزاداری گروهی رو به خوبی و نظم خاصی انجام میدیم و زمان انجام این خودآزاری و دیگران آزاری برایمان اهمیتی نداره ! درواقع و در حالی که از این موضوع غافلیم که این موضوع خشونت ذاتی ما آدم ها رو پرورش میده . هر چیز مطلقی نتیجه فاجعه باری داره وقتی در طول سال ما بیشترین مراسم عزاداری رو داریم نتیجه این عزا و ناراحتی بسیار ملموس هست ...
در طول گذر تاریخ ما ایرانی ها که شادترین مردمان این کره خاکی بودیم  به چنین فلاکتی افتادیم که عزادار باشیم و مرده پرست ! و اصلا بلد نباشیم شادی کنیم و جشن بگیریم و متاسفانه جشن هایی که برگزار می کنیم همه بوی عزا و خشونت و دعوا می دهند و گریه و شیون تا جشن و شادی!
امروز صبح از کتابخونه اتاقم کتابی از شادروان دکتر پرویز رجبی برداشتم و مرور کردم به نام " جشن های ایرانی " یادم میاد که من اولین بار دکتر پرویز رجبی رو در سال 86 در مراسم بزرگداشتی که سفارت سوئد برای سون هدین (جغرافی دان، مکان نگار، عکاس، کاوشگر و سفرنامه نویس سوئدی ) تدارک دید ، ملاقات کردم و هنوز هم خرسندم که کتاب جندق و طرود و جشن های ایرانی به خط و امضای ایشون برایم ماندگار شد و البته کتاب ترازوی هزار کفه ...
*انتظار رسیدن به صورت نخستین جشن های ایران باستان که تا کنون به حضور خود ادامه داده اند ، انتظار بیهوده ای است . زیرا این جشن ها به ناگهان بجود نیامده اند که سرگذشت ثابتی داشته باشند . پیداست که یادمان پدیده های اجتماعی با گذشت زمان و به مرور زمان از سویی شاخ و برگی  تازه یافته و از سویی دیگر ، هماهنگ با نیازهای زمان چندی از شاخ و برگهای خود را از دست داده است . برای نونه ، پیداست که در ایران باستان قرآنی وجود نداشته است که در سر سفره های هفت سین قرار بدهند و یا نام های هفتگی نام هایی هستند که در دوره اسلامی جایگزین نام های ماهانه روزها شده اند .*
این کتاب به تفصیل به جشن های ایرانی پرداخته و هر صفحه این کتاب حاوی نکاتی قابل توجه و تاریخی درباره جشن ها و مراسم ها و آیین هایی است که در گذشته مورد احترام بوده و برگزاری آن جزو رسوم مردم این سرزمین بوده است ایکاش مردم ما کمی تاریخ می خواندند گرچه سرگذشت جشن های ایران نشان از خیلی حکایت ها دارد که هرگز حکایت نشده اند ...

* برگرفته از متن کتاب