رمان " گریز دلپذیر " بسیار گیرا و صریح نوشته شده ( البته با ترجمه خوب الهام دارچینیان) و باعث شد چند ساعتی بدور از هیاهوی زندگی روزمره و شلوغی ذهن به آرامشی هرچند کوتاه برسم .
در یادداشت مترجم کتاب اینگونه توضیح داده شده که : گاوالدا مشاهده گر سراپا چشم رویدادها و واقعیت هایی است که از نگاه ما دور می ماند یا به نظرمان بی اهمیت می رسد ، همان ها که زیر بار روزمرگی مدفون شده اند . گاوالدا از نزدیک و با شیفتگی به انسان ها نگاه می کند ، آنها را دوست دارد ، گویی برای کسانی هم که خواندن را دوست ندارند ، می نویسد .
در این کتاب همه درها به روی ما باز می شود تا یکباره به جهان کودکی ، نوجوانی، جوانی یا هر جهانی که دوست اریم بازگردیم و یا لبخندها و اشک هایی که چون از میل به همزیستی بر می آیند ، بسیار موزون می نمایند ، حس اطمینان بخش " با هم بودن " را بازیابیم . با هم بودنی که فکر از دست دادنش ، غم عجیبی در دلمان می افکند . رفتارهای عاری از مهربانی و لطف ، واکنش هایی که نفرت به ابتذال شان کشیده ، بیزارمان می کند . با این همه بگذارید همه چیز روشن باشد .
و اما متن :
چرا آدمهایی که بلندتر از دیگران فریاد می زنند ، ما را می ترسانند، چرا احمق هایی که رفتار تهاجمی دارند ، سبب می شوند دست و پای خود را گم کنیم ؟ مشکل ما چیست ؟ مشکل از تربیت شایسته ماست که لحظه ای راحت مان نمی گذارد؟ دلیل سستی ما چیست؟
بسیار در این باره حرف زده ایم . بارها در کنارخرده نان های پیتزا و زیر سیگاری های شانسی به بزدلی خود اعتراف کرده ایم . برای پس گردنی خوردن به کسی احتیاج ندریم . آنقدر بزرگ هستیم که خود گردن خم کنیم ، هرقدر هم به تعداد بطری های خالی افزوده شود ، هربار به همان نتیجه همیشگی می رسیم ، که اگر ما اینگونه هستیم ،آرام و مصمم، اما همواره ناتوان در برابر کودن ها، به درستی به خاطر این است که اعتماد به نفس نداریم . خویش را دوست نداریم . اهمیت زیاد برای خود قائل نیستیم . نه آنقدر که برای یک ثانیه باور کنیم ، شاید فریادهای عقاب وار ما منحنی افکار کسی را خم کند . نه آنقدر امیدوار باشیم که حرکات حاکی از بیزاری مان مثل بشقاب هایی که روی میز پرت می کنیم یا صندلی هایی که سرنگون می کنیم ، به گونه ای ، اندک تغییری در گردش روزگار ایجاد کند .
می توانیم این را هم بگوییم که نه آدم های بزدلی نیستیم ، که ما دانا هستیم ، که مهارت عقب نشینی کردن را فرا گرفته ایم ، که دوست نداریم گوه را هم بزنیم ، که ما از همه این آدم هایی که مثل چرخ آسیاب ور می زنند بی آنکه دردی از کسی دوا کنند ، صادق تریم . بله اینگونه است که خود را دلداری می دهیم . به خاطر می آوریم که ما جوان هستیم و روشن فکر ، که خود را کیلومترها دورتر از انبوه آدمهای بی مایه ای که درهم می لولند ، نگه می داریم تا بلاهت آنها به ما سرایت نکند . آنها را به باد تمسخر می گیریم .
چیزهای بسیاری در سر ماست . چیزهای بسیار دورتر از قار و قور شکم این نژاد پرست ها . در سر ما پر است از موسیقی ها ، از کتاب ها ، راه ها ، دست ها ، آشیان ها . ریسه ی ستارگان روی کارت های تبریک ، کاغذهای از لای دفتر کنده شده ، خاطرات شاد ، خاطرات تلخ .
آوازها، وردهای نوک زبانمان ، پیغام های بایگانی شده ، کتاب های کپه شده ، خرس های کوچولویی که با برگ های گل ختمی می ساختیم و صفحه های موسیقی پر از خط و خش . کودکی مان، نخستین پریشانی هایمان برای آینده ، ساعت هایی که در انتظار بودیم و درهایی که بسته ماند .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر