شهر من دیگر شهر نیست ... بیشتر شبیه یه کمپه که مردمش قایم شدن تا زنده بمونن!!! کمپی پر از دروغ و ریا ! پر از خودخواهی های خودخواسته ... پر از نفرت و هرزگی ... پر از بی قیدی و بی تعهدی ... پر از بی عدالتی ... پر از جستجو برای یافتن معنا وقتی که معنای خیلی از چیزهارو از ما گرفتن !!! پر از اجبار در تکرار رفتارهای اشتباه ... پر از انجماد ذهن آدمها که سایه هایی شدند در لابلای هجوم دیوانه وار دروغ ها و دورویی ها ... نمی خوام همزمان زندگی کنم در تناقض و تردید و سرشکستگی و دروغ و ریا ...درباره این مفاهیم نمیتوان با قاطعیت بحث کرد ... زندگی خیلی پیچیده شده هم حقیقتش و هم معناش ولی فکر میکنم گاهی درست زندگی میکنیم اما اشتباه فکر میکنیم و اینکه چرا گاهی اشتباه فکر میکنیم عجیبه!!! ... همیشه در حال رفتنیم ...همیشه در حال فراریم ... فرار از واقعتهایی که خوشایندمون نیست ... همیشه فکر میکنم در حال از دست دادنیم ! از دست دادن همه چیز ... از دست دادن زندگی ... ما آدمها راستگو به دنیا اومدیم ولی خیلی احمقانه هست که دروغگو از دنیا میریم و این یعنی واقعا زندگی؟؟؟!!!؟؟؟ ... بیهوده به دنبال آرمان شهر و آرمان انسانیم... از کنار خیلی از چیزهایی که روزی برامون اهمیت داشته میگذریم ... از خواستنیهامون و از نخواستنیهامون... از انسانیت ... انسانیتی که این روزها فقط در کودکان و دنیای کوچیکشون میتونیم پیدا کنیم ... شاید هم در کتابهای داستان کودکان میتوان یافتشان ... همه چیز سیاه هست و سفید ...
اینهارو نوشتم که یه سری چیزهارو فراموش کنم ولی مثل اینکه هی داره یادم میاد ... دوست دارم خیلی راحت و بی دردسر توی خواب بمیرم ... مثل اون مسافرای اتوبوس ... نه با جیغ و داد! ذهنم آشفته ست اما نه از ناگفته ها و نا ملایمتی ها ... اما هنوز در راهم شاید نیمه راه که پایان آن مشخص نیست ... خوش به حال مسافرای اتوبوس که در خواب رفتند ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر