۱۳۹۲/۰۹/۲۳

کلاف سر در گم زندگی


زندگی مان پر شده از اتفاقاتی که هنوز نیوفتاده! مرگ هایی که هنوز در راهند ... 
زندگی هایی که آغاز آن به تصمیمی بند شده است ...
آدمهایی که می توانستند باشند و نیستند ...
دشمنانی که هنوز رخت دوستی بر تن دارند و دوستانی که هنوز دشمن نشده اند ... 
روابطی که هنوز به آشنایی نرسیده اند ...
کلاف سر در گمی است زندگی در ویرانه هایی از خاطرات نیامده از آینده ای که هرگز اتفاق نخواهد افتاد ...
همین

۱۳۹۲/۰۹/۱۸

شهر دزدها


  
طنزی از ایتالو کالوینو


شب‌ها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمی‌داشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه ! حوالی سحر با دست پر به خانه برمی‌گشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود !!!
به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند؛ چون هرکس از دیگری می دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می دزدید... داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت می‌گرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها دولت هم به سهم خود سعی می‌کرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را می‌کردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن را بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری می‌شد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده...!
روزی، چطورش را نمی‌دانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد و شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که می‌خورد، سیگاری دود می‌کرد و شروع می‌کرد به خواندن رمان...
دزدها می‌آمدند؛ چراغ خانه را روشن می‌دیدند و راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند...
 
اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود و هرشبی که در خانه می‌ماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین می‌گذارد و روزبعدهم چیزی برای خوردن ندارد !!!

بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن می‌توانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمی‌گشت؛ ولی دست به دزدی نمی‌زد ، آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود.
 
می‌رفت روی پل شهر می‌ایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه می‌کرد و بعد به خانه برمی‌گشت و می‌دید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است...

در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود !

چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!
او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد می‌شد، می‌دید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه‌ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد می‌زد.

به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمی‌زد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم می‌زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به‌دردنخوری خالی شده بود) دستبرد می‌زدند، دست خالی به خانه برمی‌گشتند و وضعشان روز به روز بدتر می‌شد و خود را فقیرتر مي‌یافتند...
به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته تر می‌کرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر می‌شدند.
 
به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته می‌کشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی ؟!!!
 

قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانت‌های هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی می‌کردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا می‌کشید و آن دیگری هم از ...

اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدست‌ها عموماً فقیرتر می‌شدند. عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی می‌کشیدند، فقیر می‌شدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها می‌دزدیدند. 

فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد...!

به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمی‌آوردند، صحبت‌ها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند... 
 

۱۳۹۲/۰۹/۱۴

دموکراسی یا دموقراضه


کتاب "دموکراسی یا دموقراضه" اثر جنجالی سیدمهدی شجاعی که در سال 1388 منتشر و بسرعت جمع آوری شده بود، در روزهای اخیر در شبکه اینترنت قابل دسترسی شده است.

به گزارش خبرنگار «بازتاب»،
 این کتاب که تصویر پی دی اف آن از طریق ایمیل بین کاربران اینترنت رد و بدل می شود، در سال 1388 چاپ شد و به سرعت به چاپ سوم رسید؛ اما کلیه نسخ آن جمع آوری گردید.

بسیاری از نخبگان و بزرگان طی سالهای اخیر درصدد دستیابی به نسخه ای از این کتاب بودند و نسخه ای از آن یافت نمی شد. اما در روزهای اخیر نسخه ای از این کتاب در شبکه اینترنت در حال انتشار است.

کتاب مذکور در چهارده فصل تهیه شده که عناوین برخی از فصول آن عبارتند از:

همه گذشتگان همه جور فحش بوده اند
کسی که بیشتر می بیند ، بیشتر می دزدد
پادشاه، بچه محل خداست
دزدی کار زشتی است ، مگر برای اهداف متعالی
ویرانی، مقدمه آبادنی است
دشمن چیز مفیدی است اگر کم آوردید خودتان درست کنید
 
محور اصلی کتاب کم‌حجم «دموکراسی یا دموقُراضه» شرح دوران پادشاهی و سرنوشت حکومت اوست. کتابی که خواننده را به یاد رمان‌های "قلعه حیوانات" و "۱۹۸۴" جُرج اورول و گاهی رمان "بینایی" ژوزه ساراماگو می‌اندازد. محمد معینی، بریده‌هایی از کتاب را انتخاب کرده و در مورد روند انتشار و جمع‌آوری و شمارگان این کتاب نیز توضیحاتی داده است. متن زیر سخنرانی دموقُراضه خطاب به مدیران حکومتی است که در آن می‌کوشد اصول حکومت‌داری را به آنان بیاموزد.
۱- مردم همه گوسفندند و ما چوپان:
حواستان باشد! بزرگ‌ترین اشتباه در حکومت، بها دادن به مردم، یا ارزش قائل شدن برای مردم است. شما مطمئن باشید که اگر برای مردم، ارزشی بیش از گوسفند قائل شوید، نمی‌توانید بر آنها حکومت کنید.
بهای مردم را شما معین می‌کنید، نه خودشان. اگر شما بر مردم قیمت نگذارید، آنها قیمتی بر خودشان می‌گذارند که هیچ‌جور نمی‌توانید بخرید. و تازه این گوسفند که من گفتم بالاترین قیمت است: قیمت آدم‌های اندیشمند چاق و چله. قیمت بقیه‌ی مردم، حداکثر در حد پشگل گوسفند است و نه بیشتر.
نتیجه این که: مردم را هر جور بار بیاورید، بار می‌آیند. اگر به آنها احترام بگذارید، فکر می‌کنند که شما موظف‌اید به آنها احترام بگذارید. اگر به آنها توضیح دهید، گمان می‌کنند که شما موظف به توضیح دادن‌اید.
۲- هیچ‌وقت شنیده‌اید که غذای گوسفند را به او اهداء یا تقدیم کنند؟ غذا یا علوفه گوسفند را جلویش می‌ریزند. رفتار با مردم هم باید درست مثل رفتار با گوسفند باشد. طبیعی‌ترین و مسلم‌ترین حق مردم را باید با تحقیر و توهین به آنها داد؛ وگرنه طلبکار می‌شوند. اگر به مردم عزت بگذارید یا احترام کنید، مردم فکر می‌کنند که شما موظف به عزت گذاشتن‌اید و دنبال باقی مطالبات خود می‌گردند.
۳- طوری برنامه‌ریزی کنید که مردم از صبح تا شب بدوند و آخر شب هم نرسند. مردم اگر مایحتاج خود را آسان به دست بیاورند، اگر وقت اضافه داشته باشند، عصیان می‌کنند، بداخلاقی می‌کنند و به فکر اعتراض و انقلاب و این حرف‌ها می‌افتند.
یک تشکیلاتی را تأسیس کنید که کارش چرخاندن مردم باشد، یا چرخاندن لقمه دور سر مردم. کارش چیدن موانع مختلف، پیش پای مردم باشد. فرض کنید که آب دریا فاصله‌اش یا مردم به اندازه دراز کردن یک دست است. جای دریا را نمی‌توان عوض کرد، اما راه مردم را که می‌شود دور کرد. هزار جور قانون می‌شود وضع کرد که مردم دور کرهٔ زمین بچرخند و دست آخر به همان نقطه‌ای برسند که قبلاً بوده‌اند. و از شما به خاطر رسیدن به همان نقطه، تشکر هم بکنند.
۴- مردم را به دو دسته تقسیم کنید و به یک دسته حقوق و مواجب بدهید که مراقب آن دسته‌ی دیگر باشند. دسته اول، به طمع مواجب یا از ترس قطع شدن مواجب، مرید شما می‌شوند و دسته‌ی دوم، از ترس دسته‌ی اول، مطیع و مِنقاد شما. به این ترتیب، مملکت، خود به خود اداره می‌شود، بی‌آنکه شما زحمتی بکشید یا دغدغه‌ای داشته باشید.
۵- مردم به دو دسته‌ی خیلی نامساوی تقسیم می‌شوند: عوام و خواص. نسبت این دو با هم، نسبت۹۹ به ۱ است. یعنی از هر ۱۰۰ نفر، ۹۹ نفر عوام‌اند – عین خودمان – و یک نفر خواص است. و هیچ آدم عاقلی، ۹۹ را نمی‌گذارد، یک را بردارد. پس خواص را در شمار هیچ‌یک از اعضای بدن خود به حساب نیاورید و در صورت لزوم، فقط به جلب رضایت عوام فکر کنید. چرا که:
اولاً: جلب رضایت عوام، بسیار آسان‌تر از خواص است.
ثانیاً: رضایت عوام را فله‌ای می‌شود جلب کرد ولی خواص را یکی یکی؛ آن هم اگر بشود.
ثالثاً: عقل عوام به چشمشان است ولی عقل خواص، هر کدام، یک جایشان است که با زحمت هم نمی‌توان جایش را پیدا کرد.
و از همه مهم‌تر، در انتخابات و رأی‌گیری، رأی خواص و عوام یک‌اندازه است. رأی آدم خاص که بیشتر یا بزرگ‌تر از آدم عوام نیست. پس آدم باید مغز خر خورده باشد که خواص را با همه‌ی مشکلات‌شان جدی بگیرد.
خلاصه این که: این عوام‌اند که سرنوشت و تقدیر خواص را رقم می‌زنند. پس خود خواص را نباید جدی گرفت، ولی خطر خواص را چرا. خیلی باید مراقب بود. این خواص، موجودات پلید و ناشناخته‌ای هستند که اگر ازشان غافل شوید، کار دست‌تان می‌دهند.
عوام، هزارتایش کم است و خواص یک‌دانه‌اش زیاد. اگر توانستید سرشان را زیر آب بکنید، بکنید وگرنه لااقل مراقب باشید که یکی‌شان دوتا نشود.
۶- هر کاری را که از انجامش عاجزید، با صدای بلند اعلام کنید که می‌توانید. هر چقدر کار، بزرگ‌تر باشد و شما در انجام آن ناتوان‌تر، باید توانستن‌تان را قاطع‌تر و محکم‌تر و بلندتر اعلام کنید تا مردم به توانمندی شما ایمان بیاورند. انجام شدن یا نشدن آن کار مهم نیست؛ همان رعد و برق اولیه برای مردم مهم است. بعد از آن برای انجام نشدنش هزار دلیل می‌شود جفت و جور کرد.
۷- برای هر نقص و کاستی و کمبودتان، معجونی از دلیل و حکمت و فلسفه درست کنید و به مردم بخورانید. مردم، استعداد غریبی دارند برای خر شدن. اگر نان ندارید که شکم مردم را سیر کنید، برایشان در فضیلت گرسنگی، داد سخن دهید. اگر از عهده‌ی تأمین امنیت مردم برنیامدید، به آنها تفهیم کنید که هزار و یک محصول و ثمره است که فقط از وجود ناامنی به دست می‌آید. یکی از آنها، تقویت توان مقاومت است. یکی از آنها ظهور استعدادهای نهفته است و...
۸- برای این که مردم، کمتر در امور مملکت دخالت کنند و وقت شما را بگیرند، سعی کنید که آنها را به خوابیدن بیشتر ترغیب کنید. نغزترین کلام در این مورد را هم باز از خود من شنیده‌اید: هر که بیشتر می‌خوابد، توان بیشتری ذخیره می‌کند.
۹- این اصل را هیچ‌وقت فراموش نکنید: بزرگ‌ترین دشمن ما علم و دانش است. و تنها راه مبارزه با این دشمن، تحقیر کردن آن است. تا می‌توانید از افراد بی‌سواد، تجلیل کنید. آنها را در صدر بنشانید. مناصب مهم و بزرگ را به آنها بسپارید. و به همگان نشان دهید که؛ علم و دانش، جز بدبختی و دردسر و بیکاری و گوشه‌گیری، خاصیت دیگری ندارد. اما حواستان باشد که چنین اتفاقی یک‌شبه نمی‌افتد. تغییر دیدگاه مردمی که یک‌عمر علم و دانش را اسباب افتخار و عزت می‌دانسته‌اند، کار آسانی نیست. در عمل! باید در عمل، کاری کنید که مردم، مطمئن شوند که نتیجه‌ی آموختن علم و دانش، فقر و خفت و بیکاری است و نتیجه‌ی بی‌سوادی، ثروت و عزت و افتخار و قدرت.
۱۰- حتماً متوجه این واقعیت شده‌اید که افراد قدبلند به دیگران یعنی کوتاه‌تران با دیده تحقیر نگاه می‌کنند. یعنی قدبلندی اصولاً اسباب تفاخر و تکبر است. مضاف به این که افراد قدبلند هرگز از افراد کوتاه‌قد فرمان نمی‌برند. نتیجه این که: رمز بقای مدیریت، انتخاب و انتصاب زیردستانی است که قدشان از شما کوتاه‌تر باشد. اگر زمانی مجبور شدید به استفاده از فرد قدبلند، حتماً یکی از این دو کار را با او انجام دهید:
یک: آنقدر بر سرش بکوبید تا قد او هم به اندازه‌ی شما و بلکه کوتاه‌تر شود.
دو: قبل از شروع همکاری، قسمت اضافه قدش را ببرید تا به اندازه‌ی مطلوب‌تان برسد. از بالا یا پایین یا وسط فرقی نمی‌کند. مهم این است که وسیله تفاخر یا تکبر او را ببرید یا از بین ببرید.
۱۱- مردم در صورتی به شما احترام می‌گذارند یا از شما فرمان می‌برند که محتاجتان باشند. این اخلاق و روحیه عموم مردم در همه جای دنیاست. تا وقتی برای شما حرمت و عزت قائل می‌شوند که گرسنه باشند و نان‌شان دست شما باشد. حکومت اگر مردم را گرسنه و دست‌به‌دهن نگه ندارد، یا پاچه‌اش را می‌گیرند یا تحویلش نمی‌گیرند.
۱۲- این اصل بسیار مهم را هیچ‌گاه فراموش نکنید که مردم، مشخصاً همه‌ی مردم، دزد و دروغگو و پشت‌هم‌اندازند، مگر آن که خلافش ثابت شود. در حالی که انسان‌های ابله، تصورشان غیر از این است و فکر می‌کنند که اصل بر برائت است، مگر آن که خلافش ثابت شود.
۱۳- این جمله را همیشه سرلوحه‌ی همه‌ی بوق‌ها و شعارها و سخنرانی‌هایتان قرار دهید که: «وقت کم است و ما تا می‌توانیم باید خدمت کنیم.» و خودتان هر لحظه به خاطر داشته باشد که: «فقط دو سال فرصت داریم تا بارمان را برای همه‌ی عمر ببندیم.»
۱۴- حواستان باشد که خیلی‌ها به خاطر تفاوت موجود در بینایی ما، سعی می‌کنند که هر محصولی را به عنوان اثر هنری به ما قالب کنند. مراقب باشید که... فقط و فقط اثری هنری محسوب می‌شود، که با دست قابل لمس باشد.
۱۵- دروغ گفتن هنر است. هنری که از عهده‌ی هر کسی ساخته نیست. و مهم‌ترین اصل در این هنر، داشتن جسارت است. دروغی که با شهامت و قاطعیت و اعتماد به نفس گفته می‌شود، از هر راستی، قابل قبول‌تر و باورپذیرتر است. امتحان کنید! در روز روشن که خورشید وسط آسمان است، مقابل همه‌ی مردم بایستید و محکم و قاطع بگویید که: «الان شب تیره است و این مختصر روشنی هم محصول ستاره‌هاست.» اگر همه‌ی مردم حرفتان را باور نکردند، من اسمم را عوض می‌کنم. چرا مردم باور می‌کنند؟! برای این که هیچ‌کس تصور هم نمی‌کند که با این قاطعیت و محکمی بشود دروغ گفت.
۱۶- شنیده‌ام که بعضی از مردم، گاهی با شگفتی و اعجاب اظهار می‌کنند که: ما این همه حرف‌های مهم را از کجایمان در می‌آوریم؟!
گور پدر مردم! من این حرف و سؤال را گاهی از زبان شما – یعنی دوستان ابله خودم – هم شنیده‌ام! کسی که چنین سؤالی را می‌پرسد، پیداست که هنوز به ارتباط ما با عالم بالا، ایمان نیاورده است.
 
 

درباره بلا و کتاب بیشعوری

  محمود فرجامی
در دوران روشنگری گمان می‌شد دانش دوای درد بشر است. کافیست آدمها باسواد شوند و کتاب‌های خوب بخوانند تا دنیا بهتر شود. جنگهای جهانی اول و دوم نشان داد اینطوری‌ها هم نیست. اتفاقا بزرگترین جنایات را باسوادترین ملت‌ها انجام دادند.علی‌القاعده ما هم باید به همچو نتیجه‌ای رسیده باشیم، هرچند با نیم قرنی تاخیر. خیل عظیم دکتر مهندس عالم استادهای درس‌خوانده‌ای که ما را نه به فلاکت، عن‌قریب است به نابودی بکشانند نشان می‌دهد درس ملاک نیست. اخلاقیون می‌فرمودند ملا شدن چه آسان آدم شدن چه مشکل. صحیح بود و البته در مورد خود آنها هم صدقش آشکار شده است.در سطح ملی نمی‌توان ماجرا را با رو کردن مدرک‌های تقلبی چند هزار آدم دانه‌درشت رفع و رجوع کرد. ده‌ها برابر این جماعت متقلب و یا آنهایی که با تقلب‌های شبه قانونی (بخوان سهمیه) مدرک ستانده‌اند، آدم‌هایی هستند با ضریب هوشی‌های بالا و مدارک واقعی از دانشگاه‌های معتبر؛ اما با عملکردی مشابه و بلکه بدتر از همپیاله‌های تقلبی‌شان.
سیاست و قدرت تنها قلمرو این ماجرا نیست. از پزشکانی که ده‌تا ده‌تا عمل جراحی می‌کنند و سه‌تاسه‌تا مریض ویزیت می‌کنند بگیر تا اساتید دانشگاهی که انواع حقه‌ها را برای چاپ مقاله‌ی علمی شاگردشان به نام خودشان سوار می‌کنند هیچکدام مشکل سواد ندارند. حتی در سطح جامعه هم با وجود ده‌ها میلیون‌ها دیپلمه و لیسانسه و دارندگان مدارک بالاتر به نظر نمی‌رسد مشکل بی‌سوادی و نادانی علت اصلی وضع ما باشد.
مشکل بیشعوری است. خرمرد رندی و زرنگی بیش از حد. تجاوز آگاهانه به حقوق دیگران. به کار گرفتن دانش و هوش برای شکستن قواعد انسانی به نفع خود. شهوت قدرت. بازیچه کردن علم و هنر و فرهنگ و دین و سیاست به نفع منافع حقیر شخصی.
کتاب بیشعوری در این‌باره است.
کتابی طنزآمیز از نویسنده‌ای خارجی که به گمانم برای خواننده‌ی فارسی‌زبانی که در آغاز دهه‌ی ۹۰ ایستاده، بیشتر تکان‌دهنده است تا خنده‌دار. مصداقی از جُک معروف «برای شما جُکه برای ما خاطره‌اس.» ردیف کردن نمونه‌های فاجعه‌بار بیشعوری برای کسی که حتی اخبار آنجا را دنبال کرده باشد در حکم زیره به کرمان بردن است. چه رسد به تجربه ی زندگی.
خاویر کرمنت (که علی‌الظاهر واقعا هم پزشک است) در این کتاب طنزآمیز مدعی می‌شود که بیشعوری (Assholism) یک بیماری و اعتیاد است و نه نوعی بداخلاقی یا سوءرفتار. بعد در قالب یک پزشک که شناخت و درمان بیشعورها را کار خود قرار داده با نظیره‌نویسی کتاب‌های عامه‌پسند روانشناسی به معرفی بیشعوری از زوایای مختلف می‌پردازد. چند پاراگراف از متن کتاب نشان می دهد نگاه او به مساله چگونه است. در مورد استعداد بیشعوری سیستم بوروکراسی دولتی و نظام دیوان‌سالار می‌نویسد:
این نوع بیشعوری به صورت‌های مختلفی دولت را فلج کرده‌است. بعضی از صورت‌های قابل ذکر این‌ها هستند: 
  • جنون جلسه. دیوان‌سالاران همیشه در جلسه هستند. هر مساله‌ای که پیش بیاید، موضوع باید در کمیته‌های مربوطه مورد بررسی قرار گیرد، مشاوران آن را تحلیل کنند، کمیسیون‌ها درباره‌اش گزارش بدهند، در گروه‌های تجدید نظر رویش بحث شود و کمیته‌های اجرایی آن را تایید کنند. با این روش، مسئولیت تصمیم‌گیری کاملا محو می‌شود؛ هیچ‌کس مسئول و پاسخگوی عواقب نیست و در آینده یقه‌ی ‌کسی را نمی‌توان گرفت.
  • کاغذبازی. تمام مراحل اداری با دقت فراوان به‌گونه‌ای تنظیم شده‌اند که برای هر کاری به سه نسخه نیاز باشد. همین امر، باعث کاغذبازی برای هر کاری می‌شود حتی اگر آن کار نوشتن تقاضانامه و درخواست کاغذِ بیشتر برای کاغذبازی باشد. اگر زمانی در روند تامین کاغذ اشکالی به‌وجود بیاید دولت با خطر جدی مواجه خواهد شد. اتفاقی که باعث دق‌مرگ شدن بیشعورهای دیوان‌سالار و ذوق‌مرگ شدن ما خواهد شد.
  • مقررات. ‌سازمان های دولتی بدون مقررات سردرگم می‌شوند چرا که آنها هیچ‌کاری که واقعا کار باشد انجام نمی‌دهند و بنابراین هویت‌شان فقط با مقررات تعریف می‌شود. افزون بر این، مقررات سازمان‌های دولتی را در مقابل مردم محافظت می‌کند، به این صورت که مانع از حق مسلم مالیات‌دهندگان برای پرسش درباره‌ی این واقعیت آشکار می‌شود که این سازمان‌ها و اداره‌ها چرا پول مردم را مصرف می‌کنند اما عملا هیچ کار مفیدی برای آنها انجام نمی‌دهند؟ و آخر اینکه مقررات، قدرت کافی برای رؤسا و مدیران تامین می کنند تا با زیردستانشان مستبدانه‌تر رفتار کنند.
از این منظر شاید ارتش بهترین نمونه‌ی تبلور این نوع بیشعوری باشد. هیچ دلیل طبیعی‌ای برای اطاعت یا احترام گذاشتن به کسی که تمام زندگی‌اش را صرف آموزش صف جمع در یک آموزشگاه نظامی کرده وجود ندارد. از این رو باید از مقررات برای توجیه این کار غیرطبیعی کمک گرفته‌شود. این است دلیل آنکه چرا ارتش – و در مقیاس وسیع‌تر: دولت- اینقدر به مقررات اتکا دارد. برای توجیه اشتغال و سرپانگه‌داشتن بیشعورها.این کتاب با مشقت زیادی ترجمه و از راه‌های مختلفی برای اخذ مجوز چاپش اقدام شد. راستش شرح ماجرا اینقدر برایم دردناک است که دوست ندارم دوباره تکرار کنم و اگر خواستید می‌توانید در مقدمه‌ی کتاب شرح مختصری از آن را بخوانید. مختصر اینکه سال ۸۹ جواب قطعی آمد که مجوز نمی‌دهند و تازه به ناشر اخطار داده‌اند که اگر پس از این چنین آثاری را به اداره کتاب تحویل دهد با مشکل جدی روبرو خواهد شد! چیزی در حد درخواست مجوز نشر برای مجله‌ی پلی‌بوی، با این تفاوت که چنین درخواستی لااقل ارشادچی‌های محترم را عصبانی نمی‌کند.وقتی مصمم شدم فایل کتاب را برای دانلود به صورت الکترونیک منتشر کنم علی‌رغم بارها و بارها ویرایش کردن نسخه‌هایی که برای چاپ آماده می‌شد و وقت بسیاری که صرف آن‌ها شد، تنها فایلی که به دردم خورد همان نسخه‌ی اولیه‌ای بود که خودم تایپ کرده بودم. ویرایشِ فایلی که خود آدم تایپ کرده (و طبعا اشکالاتش به چشمش نمی‌آید) و صفحه‌آرایی کتاب با نرم‌افزار ورد توسط آدمی غیرحرفه‌ای، شکنجه‌ایست که فقط آنهایی که به آن گرفتار شده باشند درکش می‌کنند. به خصوص اینکه اصرار داشتم کارهایی هم در حاشیه‌ی کتاب بکنم…بماند که برای همین طرح ساده ی جلد، به خاطر نداشتن نرم افزار فارسی‌ساز در فتوشاپ چه فلاکتی کشیدم.بعد از اینکه فایل را در دو فرمت (ویژه‌ی چاپ و نمایشگرهای بزرگ و ویژه‌ی نمایشگرهای کوچک)آماده کردم برای دو سه نفر از دوستان فرستادم. فقط در یک فقره ف م سخن صد نکته را گوشزد کرد! این یعنی باز کردن جداگانه فایل‌ها، دانه دانه پیدا کردن کلمات، درست کردن آنها، چک کردن دوباره صفحه‌بندی. گاه می‌شد که با حذف یا تغییر یک عبارت جدولی در چند صفحه بعد اندکی جابه‌جا می‌شد و بسیاری به‌هم‌ریخته.گذشته از آن، بعد از انتشار الکترونیک کتاب‌ هم بارها تغییر و تصحیح لازم آمد. بعضی وقتها اشکالی هم نبود و فقط خودم وسواس داشتم. مثلا حاشیه نویسی‌ها را کمی تغییر دادم. همین “کمی” یعنی نوشتن دوباره، اسکن، ویرایش عکس، جایگزینی با قبلی، چک کردن دوباره صفحات، گرفتن پی دی اف، آپلود کردن و جایگزینی با فایل قبلی… (ریا نشود ها. فقط دارم می‌گویم که بدانید چقدر زحمت می‌کشم بدون آنکه به رویتان بیاورم. این اخلاص و تواضع ما محمودها مثال‌زدنی است. اسنادش هم موجوده)در ترجمه سعی کردم به متن وفادار باشم هرچند که بعضی جاها نمی‌شد. ترجمه بعضی عبارات دردسر درست می‌کرد. مطالبی هم بود به شدت آمریکایی و محدود به دوره‌ای خاص که البته تا آنجا که شد با نوشتن پانویس‌ها سعی کردم طوری نقل کنمشان که برای خواننده‌ی ایرانی مفهوم باشد. نویسنده لحنی توامان شبه‌علمی-لمپنی برای متن انتخاب کرده بود که تا آنجا که می‌توانستم سعی کردم آن را در ترجمه‌ی فارسی رعایت کنم. بعضی پرگویی‌ها و تکرار مکررات نویسنده را فشرده کردم. اندکی (شاید دو سه درصد) عبارات را هم با تغییراتی ایرانی کردم البته نه با غلظت آقامون شاملو که همچی کلوم پاچناری می‌ذاش تو دهن بچه‌های گیل‌گمش اینا که انگار می‌کردی مال ناف درخونگان.خواندن عمیق و چندباره‌ی این کتاب بر روی اخلاق و رفتار من تاثیر داشت. درست است که هنوز از این بلا و بیماری پاک نشده‌ام اما باافتخار اعلام می‌کنم که بهتر شده‌ام. مدارکش هم مجددا موجوده.امیدوارم از خواندن این کتاب لذت ببرید و آن را شایسته ی توصیه به دیگران هم بدانید. چند سال منتظر بودم و نقشه می‌کشیدم که بعد از چاپ کتاب، کارهای گوناگونی در سطح جامعه برای جا انداختن مفهوم نوین “بیشعوری” و روش‌های درمان و مبارزه‌ی با آن انجام بدهم. می‌خواستم به بهانه‌ی معرفی کتاب تورهای مختلفی بگذارم، به شهرهای مختلف بروم و با اجرای چیزی شبیه استندآپ کمدی مردم را هم بخندانم و هم بترسانم! می‌خواستم کارگاه‌های چند روزه‌ی بیشعورشناسی در تهران بگذارم به شیوه‌ای کمیک… بگذریم.راستش حالا بیش از این کار چندانی از من برنمی‌آید اما منتظر بازخوردها می‌مانم. چه دیدید، شاید هم آنقدر استقبال خوب بود که از همین‌جا کار را پی گرفتم. این دیگر به شما بسته است. اگر این کتاب را همانقدر مفید و ضروری می‌دانید که من می‌دانم هر کاری که صلاح می‌دانید برای انتشار بیشترش انجام بدهید. به جز دست بردن در فایل پی‌دی‌اف کتاب، هر کار دیگری با آن مجاز است و نیازی هم به مجوز من ندارد. لینکش را همخوان کنید، در شبکه‌های اجتماعی معرفی‌اش کنید، برای دوستان‌تان ایمیل کنید، درباره‌اش بنویسید، پرینت بگیرید و به آنهایی که اهل وب و کامپیوتر نیستند بدهید، برایش وبلاگ بزنید و دسترسی‌اش برای کسانی که فیلترشکن ندارند را مهیا کنید، اگر خبرنگارید در رسانه‌تان معرفی و نقدش کنید… . پیشاپیش از همه‌تان سپاسگزارم.شاید گامی برداریم در زدودن بیشعوری از جامعه‌ای که مبتلایان به این بیماری آن را به تماشا کشیده‌اند. وقتش شده نعره بزنیمhttp://www.debsh.com/assholism/

۱۳۹۲/۰۹/۱۳

شروع و پایان توتالیتاریسم

سقوط رژیم های توتالیتری چپ و راست در طول چند دهه گذشته ممکن است ما را به این نتیجه خطا و خوش بینانه رهنمون شود که این رژیم ها به نوعی با ذات رفتار و تفکر بشری بیگانه بودند، و فقط بنا بر غفلتی تاریخی پدید آمده بودند. در واقع بسیاری از افراد ناخودآگاه در آرزوی نظم و نظام و حکومت قوی دستی هستند که حکومتهای توتالیتر نویدشان را می دادند. درباره آن شور و شوقی که مردم برای برقراری نظام توتالیتر در کشور من در 40 سال پیش نشان می دادند پیشتر نوشته ام و هنوز آن هیجان افسار گسیخته را به هنگام بر قدرت نشستن هیتلر در آلمان به یاد می آورم. نیمه نخست قرن ما نشان داد که نظام های توتالیتر می توانند یک جامعه و یک ملت را به کلی مجذوب و مسحور خود کنند. محبوبیت این رژیم حاصل تلفیق یک نگاه اتوپیایی (آرمانشهر یا همان مدینه فاضله) و وعده های عوام فریبانه بود، و البته در توسل به اندیشه های شهروندان متوسط درباره سازماندهی عادلانه جامعه. در نظر آدم های درگیر گرفتاریهای روزمره زندگی، این رژیم ها، آرمانی بزرگ را عرضه می کردند. و نیز رهبری کاریزماتیک را که قرار بود آنها را از بار سنگین تصمیم گیری ها، مسئولیت و خطر کردن برهاند و علاوه بر آن، آنها را به سمتی هدایت کند که به زندگی شان معنایی می بخشد. بسیاری از جنبه های نظام های توتالیتری، در آن مرحله ابتدایی شکل گیری شان بس جذاب هستند: قاطعیت آنها، شفافیت برنامه شان و آن نیرو برای حل معضلاتی که در یک دموکراسی، بنا بر طبیعتش، به این راحتی قابل حل نیست. رژیم توتالیتری هر آنچه که شهروند متوسط را بر می آشوبد از میان بر می دارد و دست به اقداماتی می زند که چنین شهروندی را سخت تحت تاثیر قرار می دهد. رژیم توتالیتری جیره ای از آنچه در طول رسیدن به قدرت مصادره کرده یا دزدیده است برای شهروندان مقرر می کند. رژیم توتالیتری آنهایی را که با حکومت مخالفت می کنند می ترساند، حبس می کند یا می کشد. و بدین ترتیب یک وحدت و انسجام ملی را به نمایش می گذارد. در نگاه نخست چنین رژیمی قوتی جادویی دارد و این قدرت را با تظاهرات و جشن ها و رژه های با شکوه و چشمگیر هر چه بیشتر تقویت می کند. رژیم های توتالیتری در روزهای نخست بر سر کار آمدنش، دقیقاً به این دلیل به نظر نیرومند می آید که توده مردم از آن حمایت می کنند، آن هم به شکل یکدست و متحد، دست کم در سطح و به ظاهر.
رژیم توتالیتری دائماً به دنبال وحدت و انسجام است، چرا که هر چه باشد این در ذات و گوهر رژیم توتالیتری است. چه از منظر ایدئولوژیک و چه از منظر مدنی، این وحدت در وجود رهبر متجلی می شود. بنیانگذار، کاشف و وحدت بخش. رهبر نه تنها تجسم آرمان توتالیتری است، بلکه تجسم جنبشی است که این اندیشه را حیات بخشیده است. در مرحله اول، به دلیل شخصیت رهبر و دار و دسته اش (این آدم های دار و دسته هستند که رهبر را قادر ساخته اند تا شهروندان را به دنبال خود بکشاند و بعد با اعتماد به نفس و معمولاً با عزمی راسخ، انگاره های اجتماعی شان را به کرسی بنشاند.)  نظام توتالیتری به نظر پویا می آید، نظامی که نظم کهن را برانداخته است و قوانین و آداب و رسومش را منسوخ کرده است. اما اصل اساسی توتالیتاریسم این است که همه به آن اقتدا خواهند کرد. و همگان تحت لوای یک اندیشه، تحت لوای یک رهبر، به وحدت و انسجام خواهند رسید.
برای همین است که هر نظام توتالیتری، حذف شخصیت را جزء اهدافش می کند. (البته به استثنای شخصیت رهبر، چه در شخص متجلی باشد و چه در گروه) و هم ارزش بخشیدن به بی شخصیتی را، یعنی ارزش بخشیدن به آدم هایی را که فارغ از این که چقدر کوشا، ساعی یا تنبل هستند، عامدانه و عالمانه نطفه هر نوع فردیت و ابتکاری را در خودشان می کشند. نظامی که در نگاه نخست به نظر پویا می آمد، تبدیل به یک نظام کند، سنگین و دست و پا چلفتی می شود. نظام توتالیتری هر گروه منفرد یا هر فرد منفرد را مطلوب می داند و این انفراد را اشاعه می دهد و آن بقیه را که به این انفراد تن در نمی دهند از میان بر می دارد. پس ضرورتا به تضاد نه تنها با نیازهای فردی، بلکه به تضاد با نیروهای جمعیت و جماعتی تمام می رسد. در جوامع مدرن، علی الخصوص، نه افرادی با استعدادهای بسیار، بلکه حتی مراکز سازمان یافته قدرت هم نمی توانند از معضلاتی که بر هم انباشته میشود جلوگیری کنند. پس از نخستین بارقه های آشکار موفقیت، هر جامعه توتالیتری وارد مرحله بحرانی می شود که بر همه جنبه های زندگی افراد تاثیر می گذارد. این بحران خودش را نخست در حوزه معنوی اشکار می کند؛ قدرت توتالیتری اجازه نمی دهد که افکار و عقاید مختلف بروز پیدا کند و بنابراین اجازه نمی دهد بحث یا گفت و گویی معنادار شکل بگیرد.
در رژیم های توتالیتر، فعالیت فکری ناممکن است. حتی افراد، فارغ از آنچه در درون دارند، ناگزیرند خود را با الگوی رسمی وفق دهند. قید و بندهایی هست که نمی گذارند شخصیت در افراد پرورده شود؛ و فضایی که در آن جان و ذهن انسان حرکت می کند، دائماً تنگ تر و تنگ تر می شود.
آنهایی که سعی میکنند از خودشان در برابر چنین تحولاتی دفاع کنند شمارشان افزون تر می شود. آنها اعتراض می کنند و خواستار تغییر می شوند. نظام توتالیتری اما به همه خواست ها فقط یک پاسخ می دهد. نظام توتالیتری در برابر همه ناراضیان فقط به زور متوسل می شود. برای همین است که دولتهای توتالیتر نمی توانند بی وجود پلیس سیاسی، دادگاه های فرمایشی، حکم های غیر قانونی، اردوگاه های کار اجباری و اعدام هایی که غالباً نوعی آدم کشی در هیات مبدل هستند، سر کند. اگر چه در آغاز عده زیادی از این اعمال به وحشت می افتند، اما سرانجام به این نتیجه می رسند که چنین شیوه هایی عملاً نمی تواند در موارد زیادی به کار گرفته شود. در واقع نظام توتالیتری در اوج تکاملش از این جهت چشمگیر است که شمار نوکران حلقه به گوشش در سرتاسر جامعه بسیار زیاد است. این نوکران اما از این جهت با آن حامیان اولیه تفاوت دارند که حمایتشان از رژیم دلایل دیگری دارد. آنچه آنان را به حرکت در می آورد دیگر شور و شوق نیست، بلکه ترس است.
با این همه شخصی که انگیزه اعمالش یک ترس دائمی است، صفتی را از دست می دهد که کل فرهنگ از دل آن صفت بر می آید. او خلاقیتش را از دست می دهد، چشم اندازش را از دست می دهد. رفتار او را می توان به ساکنان شهری محاصره شده تشبیه کرد. یگانه آرزوی او زنده ماندن است.
زمانی که شمار شهروندان به ظاهر وفادار، آن خدمتگزاران حلقه به گوش اما غیر خلاق، به اوج خودش می رسد، زمانی که نتیجه انتخابات به طرزی قاطع و یک صدا به نفع رژیم است، آن گاه به نحوی پارادوکسی، رژیم کم کم ترک برمی دارد. به دلیل کندی اش در نشان دادن واکنش، این بحران سریعاً از حوزه فکری و روحی به سایر حوزه های زندگی سرایت می کند. بحران گریبان اقتصاد، روابط انسانی و اخلاقیات را می گیرد. و نهایتاً در موضوعاتی نظیر آلودگی آب و هوا، که کسی نمی تواند مسئولیتش را به عهده بگیرد، انعکاس می یابد. قدرت توتالیتری معمولاً منکر می شود که اصلاً بحرانی وجود دارد. و می کوشد که از این موقعیت به نفع خویش بهره ببرد. یعنی می کوشد هر آن چیزی را که تا همین اواخر یک نیاز معمولی انسانی بود، یک امتیاز مهم جلوه دهد، که البته به خاطر همین توتالیتاریسم بدل به چیزی نایاب شده است. آنگاه به شهروندانش رشوه می دهد: حق داشتن سقفی بالای سر خود بدل به یک امتیاز می شود و همچنین حق داشتن غذایی سالم، بهداشت و درمان، اطلاعات سانسور نشده، اجازه سفر، تعلیم و تربیت، گرما و سرانجام خود زندگی.
چون رژیم همه چیز را بدل به یک امتیاز می کند، همه چیز بدل به ابزاری برای به فساد کشیدن انسانها می شود. رژیم آگاهی مدنی مردمان و اعتماد به نفس شان را از میان می برد. بسته به اینکه این بحران چقدر عمیق و انحطاط جامعه چقدر پیشرفته باشد، نومن کلاتورا که قشر نازکی از آدمها هستند که دارای امتیازات استثنائی هستند، گسترده می شود. آن گاه اعضای نومن کلاتورا  در مقامی فراتر از نقد و فراتر از قانون قرار می گیرند. آنها می توانند دست به کارهایی بزنند که دیگران نمی توانند. حتی می توانند دست به جنایت بزنند. این کاست صاحب امتیاز سریعا از اخلاق تهی می شود و بدل به قشری فاسد، چاق و نالایق می شود که در خدمت نظام است. اما چون رژیم به آنها قدرت می دهد و مهمترین مقامات و مناصب را به آنان می سپارد، آنها دقیقاً همان کسانی می شوند که بیش از همه این بحران اجتماعی را عمیق تر می کنند. و به بی لیاقتی و ناتوانی آشکار رژیم توتالیتری دامن می زنند.
نومن کلاتورا نوعا قادر نیست از درون صفوف خویش، شخصیت های برجسته یا کاریزماتیک تولید کند. اگر رژیم پس از مرگ رهبرش یا نسل رهبران اولیه اش دوام آورد و نمیرد، حکومت به دست «هیچ کسانی» می افتد که سریعاً جامعه را به انحطاطی عمیق سوق می دهند. ما این پدیده را عیناً در همه کشورهای اروپای شرقی و مرکزی به رأی العین دیدیم. حاکمان این کشورها افرادی چنان ملال آور بودند که نه تنها نمی توانستند کاری برای نجات نظامی بکنند که همه چیزشان را مدیون آن بودند، بلکه حتی چیزی نداشتند که به جامعه ای که بر آن حکومت می کنند عرضه کنند و بنابراین دیگر نفوذی جز قدرت عریان نداشتند.
نظام توتالیتری با نوید بهبود بخشیدن به قدرت میرسد. و با ویران کردن شیوه سازمان یافتن جامعه، قدرتش را از دست می دهد. و بنابراین زندگی اکثر مردم را بدتر می کند. پایان رژیم های توتالیتری، چه چپ و چه راست، به شیوه های گوناگون پیش می آید، گاه خونین، گاه به نحو شگفتی سریع و صلح آمیز. آنها گاه در یک قیام مردمی جارو می شوند؛ و در مواقع دیگر، پایان کارشان حاصل کار اصلاح طلبانی است که از درون نظام در دوره ای سر برمی آورند؛ رژیم دیگر آشکارا همه ابزارهای لازم برای برقرار نگاه داشتن نظم اجتماعی را حتی در پایه ای ترین سطوح از دست داده است. حتی یک نظام توتالیتری را نمی توان یافت که روح و نشاط واقعی داشته باشد و شهروندانش را محکوم به سختی های جسمی و روحی بیش تری از جوامع دموکراتیک نکرده باشد. توتالیتاریسم با سپردن حاکمیتی نا محدود و بی تزلزل به شخصی واحد که غالباً هم از لحاظ اخلاقی و روحی عنان گسیخته است، مصیبتی می شود نه برای آنهایی که تحت حکومتش هستند، بلکه برای کل بشریت. در همین گذشته نه چندان دور، خصوصاً در ایام بحران، حکومت های توتالیتری به نظر یک گزینه می آمد، آن هم گزینه ای معنادار برای بخش های بزرگی از جامعه. زمانی که تجربه های تلخ امروز نیمه فراموش شوند، یا زمانی که جامعه گرفتار بحرانی عمیق شود، این حکومت ها ممکن است یک بار دیگر به نحو خطرناکی برای مردم بدیلی جذاب شوند.
روح پراگ نوشته ایوان کلیما ترجمه خشایار دیهیمی

تاریخ بی خردی

باربارا تاکمن می گوید : زمامداران امور کشور و کشورها این شعار را بر دیوار اتاق کارشان می چسباندند و هر روز آن را نصب العین خود قرار می دادند که : ” کاری را که قبلا شکست خورده تکرار مکن”! او می گوید: زمامداران امروز ما ، سخنرانان و اعظان بی حکومت دیروزند . مردانی که بارها و بارها تجربه های تلخ حکام گذشته را خمیر مایه سخنرانی های داغ خود کرده اند. تجربه های تلخی که همه ناشی از تصمیم های نسنجیده ، احساسی ، خود محورانه ، مغرورانه ، کینه توزانه ، قدرت طلبانه و … در یک کلام بی خردانه بوده است. اگر برخی فرمانروایان عصر هخامنشی چنین و چنان نمی کردند چه می شد؟ اگر برخی سران ساسانیان چنین و چنان نمی کردند چه می شد؟ اگر خلفای اموی و عباسی و شاهان خود رای متکبر عثمانی و قاجار و پهلوی چنین و چنان نمی کردند چه می شد؟
به جرات می توان گفت بارباراتاکمن ، این بانوی هوشمند و نکته بین ، باحلاجی وقایع چهار مقطع از تاریخ:”حادثه تروا، حکومت پاپ های اروپایی قبل از رنسانس، رفتار بریتانی ها در قاره آمریکا و فاجعه ویتنام”، توانسته است تابلویی تمام نما از تاریخ بی خردی بشر را به نمایش بگذارد . “تاریخ بی خردی”، کتابی است پانصد صفحه ای که به گمانم مطالعه آن برای هر زمامدار و فرماندار و فرمانروایی ،- و هر فعال سیاسی و آزادی خواه- در این عصر ضروری است. نویسنده با تسلط کامل بر حوادث تاریخی و چهار مقطع نامبرده و گاه با نکته هایی ارزشمند از مقاطعی دیگر چنان نمایشی از تاریخ بی خردی حاکمان قدرت طلب خیره سر ارایه می دهد که خواننده را متحیر و به جد تحت تاثیر قرار می دهد .مطالعه این کتاب را به همه دردمندان هموطنم توصیه می کنم. گرچه امکان ارایه بخش های جذاب این کتاب در این یادداشت کوتاه میسر نیست اما برای آشنایی اجمالی با این اثر جالب و خواندنی فرازهایی از کتاب ” تاریخ بی خردی” را مورد اشاره قرار می دهم:
۲٫ باربارا تاکمن در بخش مربوط به “پاپ های رنسانس” می گوید: سوء حکومت ، وقتی بی خردی است که در سیاستی آشکارا غیر عملی یا بی ثمر ، احمقانه لجاجت ورزیم … بالاترین خطر برای هر پاپ این است که انبوه چاپلوسان چنان او را در میان گیرند که حقایق درباره خود به گوشش نرسد تا کار سرانجام به جایی برسد که او حتی نخواهد حقیقت را بشنود ….. جاه طلبی عنصر اصلی بی خردی است …..وقتی اموردینوی روحانیت را به خود مشغول دارد ، ریشه هر گونه معنویتی می خشکد ….. مگر کلیسا دشمنی زیان بارتر از پیشوایان خدانشناس دارد ، پیشوایانی که با سکوت خود مسیح را به دست فراموشی می سپارند ، با احکام سودجویانه خود او را به زنجیر می کشند و با زندگانی رسوای خود دوباره مصلوبش می کنند …. یکی از بی خردی های عمده پاپ ها نادیده گرفتن احساسات و جنبش هایی بود که پیرامونشان نشو و نما می یافت. گوش شان به نا خرسندی ها بدهکار نبود ، چشم شان شقوق دیگری را که از آن ناخرسندی ها نشات می گرفت ، نمی دید ، از بیم و هراس ناشی از بدرفتاری ها و خشم روز افزون ناشی از سوء حکومت خود نگران و اندیشناک نمی شدند ، در نپذیرفتن تغییر ، لجوج و سر سخت و در نگهداری نظام حاکم فاسد تا سر حد حماقت یک دنده بودند… توهم پایندگی ، توهم مصونیت از قدرت و منزلت، بی خردی دیگر پاپ ها بود. (آنان) گمان می بردند منصب ، پایی جاودانی است و هنوز مانند قرن های گذشته ، می شود با تفتیش عقاید و با تکفیر و چوبه دار هرگونه مبارزه ای را شکست داد…” . فرجام چنین روشی را، آن زمان که کاخ های شان فروریخت، تاکمن چه سنگین و وحشت زا به نمایش می گذارد:”کشیش ها و راهبان و روحانیون با بی رحمی بیشتری قربانی شدند، راهبه ها را به فاحشه خانه ها کشانیدند یا در خیابان ها به سربازان فروختند. کاخ ها را تاراج کردند و آتش زدند. گنجینه های کلیساها و صومعه ها را به یغما بردند، سنگ های قیمتی اشیای مقدس کلیساها را در آوردند و خود اشیاء را زیر پا لگد کردند، مقبره ها را در جست وجوی غنایم بیشتر، گشودند، و واتیکان را (…) اسب های خود ساختند. مراکز اسناد و کتابخانه ها را سوزاندند، محتویات آن ها را پراکندند یا زیر سم اسب ها گستردند…”!
۳٫ نویسنده، درفصل سوم کتاب بی خردی با عنوان” بریتانیا، آمریکا را از دست می دهد”، می گوید : بی خردی پشت پا زدن به منافع خویشتن است … زندگی اشرافی ، واقع نگری را نمی پرورد… هر کاری که انسان حق دارد بکند ، صلاحش نیست که بکند به تعبیر دیگر اصول را هر گاه مصلحت نیست، نباید به رخ کشید… بر مردم ناراضی اعمال قدرت شاید توان کرد، ولی برمردم ناراضی هرگز حکومت نتوان کرد … عنان به دست احساسات سپردن همیشه یکی از سرچشمه های بی خردی است … هشدار در امور سیاسی، وقتی هشدار شونده می خواهد خلاف آن را باور کند، بی ثمراست… نباید گمان کرد که با سماجت در اقدامی نادرست، حیثیت و شرف بهتر حفظ می شود تا با رفع خطا به مجرد آشکار شدن آن… استقرار استبداد بر ملتی متهور و سرشار از روحیه آزادی محال و محکوم به فناست … بهتر نیست تا می توانیم عقب بنشینیم نه وقتی که ناگزیریم ؟… لجاجت بر سر تصویری ژرف ریشه ، به رغم شواهد مغایر، سرچشمه خود فریبی ویژه بی خردی است … امان از بی خردی ، از دیوانگی و از تبه کاری… خطاهای تاریخی معمولا جبران ناپذیراند ، اگر تغییر راستین باشد و با توجه به هدف اجرا شود ، ترک سیاستی زیانمند ، ستوده است نه خفت بار …. تاریخ را واقعیت حکومت می سازد… بی خردی ، پافشاری در ادامه دادن راهی است که شواهد دست نیافتن بودن آن را تایید کنند و نه تنها تناسبی با منافع ملت نداشته باشد بلکه مالا زیانمند به حال جامعه و حیثیت آن باشد … خانم تاکمن نتیجه می گیرد، سرانجام اندیشه وعمل بی خردانه زمامداران بریتانیا از دست دادن فرمانروایی بر قاره آمریکا بود!
۴٫ فصل چهارم کتاب تاریخ بی خردی به فاجعه ویتنام اختصاص دارد. مرور هزار باره این فصل برای زمامداران زیاده خواهی که تکلیف مدیریت برجهان را بر گردهخود احساس می کنند، یک ضرورت است. باربارا تکاکمن موشکافی های عمیقی در این باب دارد. از جمله مصادقی از سیاست ها ورفتارهای بی خردانه پنج رئیس جمهور آمریکا را به تصویر کشیدهاست: ” زمامدار ، وقتی وارد چارچوب سیاستی شد ، برایش آسان تر است که درون آن بماند و اما زیر دستان نیز، چه بهتر برای حفظ مقام و موقعیت خود سر وصدا راه نیندازند و شواهدی را که پذیرفتن شان برای رئیس دردناک است، به رخ او نکشند … روانشناسان فرایند پرده کشیدن بر اطلاعات ناهنجار را “ناهماهنگی شناختی” می خوانند که نوعی سرپوش علمی است برای این امر که “مرا با واقعیت گیج مکن”! نا هماهنگی شناختی تمایلی است برای اختفاء، نیک جلوه دادن یا روده درازی کردن درباره موضوعاتی که در داخل یک مجموعه ستیز یا “درد روانی ” می آفریند. این پدیده موجب می شود که راه حل های دیگر حذف شوند ، چون حتی فکر کردن درباره آن ها به تعارض می انجامد….. پایدارترین ، در تاریخ بی خردی منافع شخصی است …. زمامدارانی که از این قاعده پیروی نکنند بسی کم یابند …. گفتن حرف حق با عصبانیت ، از اثر آن می کاهد ….. هیچ کس به اندازه آدم کم دان، به مفروضات خود یقین ندارد … مونتسکیو در قرن هجدهم در کتاب روح القوانین نوشت: زوال هر حکومت با زوال اصولی که بر آن بنیان شده، آغاز می شود… پی گیری ستیز ی که از نظر بی هدفی و سماجت ، عبث و لطمه نهایی به خویشتن است، بی خردی کم نظیری است چون مطلقا هیچ ثمری ندارد و نتایج کار، همه زیان آور است … خشک مغزی و خوی گریز از واقعیات، یکی از بی خردی های عالمگیر است… عدم ژرف اندیشی یک بی خردی است.عدم ژرف اندیشی در زمامداران عمومیت دارد و این پرسش را پیش می آورد که آیا زندگی سیاسی و دیوان اداری در دولت های جدید ، تعلق را بدون توجه به انتظارات منتقی، تابع کاربرد اهرم ها نمی سازد ؟ این دور نمایی است که امروزه هم به چشم می آید …. اگر ادامه دادن به زیان ، پس از آشکار شدن آن غیر عقلانی است ، پس عقل ستیزی را باید خصلت سر آمد بی خردی شمرد …. نا توانی عقلی در کارهای حکومتی را نباید سرسری گرفت ، چون بر همه چیز شهروندان ، جامعه و تمدن ، اثر می گذارد… در صدر قوای موثر در بی خردی سیاسی ، می باید از “شهوت قدرت” نیز نام برد که تاکتیوس آن را ” زشت ترین همه شهوت ها” خواند… از موجبات بزرگتر بی خردی ، یکی هم “قدرت بیش از حد” است… “رکود یا جمود فکری” یعنی این که فرمانروایان وسیاست گذاران اندیشه ها و تصوراتی را که از آغاز داشته اند همان طور ثابت و دست نخورده نگه دارند – کشتزاری باربر است برای بی خردی و…- معضل، در پافشاری بر خبط و خطا است …. انتخاب برای تغییر یا قطع سیاست زیانبار، پیوسته وجود دارد ، به شرط آن که سیاست گذار شهامت اخلاقی بهره گیری از آن را داشته باشد و شرط حکومت خردمندانه البته پرورانیدن جامعه ای پویاست نه جامعه ای رنجور و سربه گریبان…
لطفا کتاب تاریخ بی خردی را بارها مرور کنیم …. شاید عبرت بگیریم !
سید هاشم هدایتی

مهم نیست عرب ها با ما چه کردند، آنچه مهم بود کاری بود که ما با عرب ها کردیم


شیر پاک خورده ای چند وقت پیش، لابد به قصد روشنگری یک مطلب مستدل و پر از مرجع نوشته بود اندر حالات و احوالات این که اعراب در زمان حمله به ایران در سال 636 میلادی چه فجایعی کردند و خلاصه چه بلاهایی که سر مردان و زنان این سرزمین نیاوردند و چه تعداد از زنان و کودکان ایرانی که به اسارت رفتند وفاتحان، گریختکان را پی گرفتند؛ کشتار بی‌شمار و تاراج گیری کردند و تنها در یک جنگ سیصد هزار زن و دختر به بند کشیده شدند و شست هزار تن از آنان را به همراه نهصد بار شتری زر و سیم بابت خمس به دارالخلافه فرستاند و در بازارهای برده فروشی اسلامی ‌به فروش رسیدند؛ و بعد هم با زنان دربند به نوبتهمخوابه شدند و فرزندان پدر ناشناخته‌ی بسیار بر جای نهادند
___________
به اینجا که رسید دیگر نخواندم، نخواستم بدانم. اشک در چشمهایم جمع شد و از ستمی که به ما رسیده و هنوز هم می رسد غیرتم جوشید. در همین حال به این فکر افتادم که ما نوادگان داریوش و کوروش در برابر این همه فجایع چگونه از خود دفاع کردیم . پس آنگاه لیستی تهیه کردم که در برابر تاریخ شرمنده نباشم و سندی باشد بر این که ما آریایی های اصیل چگونه در برابر تهاجم عرب و مغول و هر نوع تحریم و تهدیدی در طول تاریخ جان بر کف نهاده و واکنش نشان دادیم
____________
اول از همه این که اگر اعراب به ما تجاوز کردند، و کودکان بی پدری بر جا نهادند ما آن کودکان را که خون عربی در رگ هایشان بود «سید » و آقا نامیدیم و کلی عزت و احترامشان نهادیم و از هر کدام از آن حرامزاده ها ده ها هزار امامزاده در آوردیم و بدان دخیل بستیم و حاجت طلبیدیم . تا اعراب بدانند که با تجاوز کردن به ما هیچ غلطی نکرده اند و ما حرامزاده های آنان را سید طباطبایی می خوانیم و آن چنان قدر و منزلت می نهیم که خود حیرت کنند
____________
دوم این که اگر اعراب فرهنگ و تاریخ ما را آتش زدند، ما هم در یک حرکت متقابل شاهنامه را کنار گذاشتیم و عربی بلغور کردن را شروع کردیم و ذکر اسامی متبرکه و دعای ابو حمزه و جوشن کبیر را با آنکه حتی یک کلمه اش را نمی فهمیدیم با چنان استمراری انجام دادیم که خود عرب ها انگشت به دهان ماندند که چگونه می شود آدمی چیزی را که معنی و مفهومش را نمی داند با چنین جدیتی تکرار کند.
_____________
سوم آنکه برای نشان دادن مراتب مخالفتمان با فرهنگی که به ما تحمیل شده بود اسم بچه هایمان را حسن و حسین و علی و فاطمه و سمیه گذاشتیم و هنوز هم می گذاریم. آری، ما هنوز بعد از قرن ها از حمله ی اعراب، اسامی کودکانمان را نه به جبر که به اختیار از میان اسامی اعرابی بر می گزینیم که به مادران ما تجاوز کردند. یک نگاه کوچک به اسامی مذهبی دوستان و دور و بری هایتان بیاندازید و ببینید ما چطور هنوز با افتخار اسم های عربی روی کودکانمان می گذاریم و اصلا عین خیالمان هم نیست
_____________
چهارم این که با اینکه قوانین اسلامی- عربی بر کشور ما حکم فرماست، پوشش زنان ما محجبه است و ما هر سال برای حج به عربستان می رویم و پول بی حساب را به حلقوم خاندان آل سعود می ریزیم؛ وحتی نیایش و نمازمان را به عربی بلغور می کنیم و اسم نوه مان را خواب نما شده « عباس» می گذاریم، هم زمان آنچنان نسخه ی عجیب و غریبی از اسلام برای خودمان داریم که به هیچ چیزی شبیه نیست. توی مجالس روسری سر می کنیم و با دامن کوتاه می رقصیم. عرق سگی می خوریم و دهانمان را آب می کشیم و به نماز می ایستیم. 
توی ماه رمضان کمتر دزدی می کنیم . در عین حال ، اگر کسی به اسلامی که مطابق با نص صریح قران در عربستان اجرا می شود ایراد بگیرد ما سریع تو ی دهنش می زنیم که آن اسلام واقعی نیست و اسلام واقعی اینچیزی است که ما می گوییم.
 آن وقت روایتی از اسلام ناب محمدی ارایه می دهیم که خود حضرت محمد و امامان هم آن را نمی شناسند
____________
در آخر و از همه مهم تر این که ما هنوز به نحو بسیار غیرتمندانه ای ، صد در صد خودمان را ایرانی و آریایی اصیل می دانیم. اسم پدرمان علی اکبر؛ اسم خودمان امیر علی و اسم پسرمان علیرضاست اما ما پارسی اصیل هستیم. 
ما در واقع به ریشه های خودمان خیلی افتخار می کنیم وهر کس به کوروش کبیر توهین کند خرخره اش را می جویم. 
خلیج فارس هم اگر خلیج عربی نامیده شود انقدر امضا جمع می کنیم که پتیشن پاره بشود، خارج از ایران بر گردن هایمان نشان فروهر آویزان می کنیم و داخل ایران رحیم مشایی می شویم و دم از جمهوری ایرانی می زنیمهر چه نباشد ما نواده های داریوش و کوروشیم و عرب ها سوسمار خوارند
صد البته که عرب ها با ما کاری نکردند در برابر آنچه ما با خودمان کرده ایمچون از ما هیچ ملتی ، بی خیال تر و نا آگاه تر و خائن تر به خودش وجود ندارد

اعراب چه كردند با ايران وايرانيان


اعراب چه كردند با ايران وايرانيان 

در سال ۶۳۶ ميلادی اعراب مسلمان به ايران حمله کردند. متاسفانه عده‌ای نيز بر اين گمان هستند که ايرانيان با آغوش باز به استقبال اعراب شتافتند!!! به همين دليل بر آن شدم که به بخشی از آن اشاره ‌کنم۰

عبدالحسين زرين کوب در کتاب دو قرن سکوت مي نويسد: فاتحان، گريختکان را پي گرفتند؛ کشتار بيشمار و تاراج گيري باندازه اي بود که تنها سيصد هزار زن و دختر به بند کشيده شدند.شست هزار تن از آنان به همراه نهصد بار شتري زر و سيم بابت خمس به دارالخلافه فرستاده شدند و در بازارهاي برده فروشي اسلامي به فروش رسيدند ؛ با زنان در بند به نوبت همخوابه شدند و فرزندان پدر ناشناخته بسيار بر جاي نهادند
----
پس از تسلط اعراب 
در حمله به سيستان؛ مردم مقاومت بسيار و اعراب مسلمان خشونت بسيار کردند بطوريکه ربيع ابن زياد ( سردار عرب ) براي ارعاب مردم و کاستن از شور مقاومت آنان دستور داد تا صدري بساختند از آن کشتگان ( يعني اجساد کشته شدگان جنگ را روي هم انباشتند ) و هم از آن کشتگان تکيه گاهها ساختند؛ و ربيع ابن زياد بر شد و بر آن نشست و قرار شد که هر سال از سيستان هزار هزار ( يک ميليون ) درهم به امير المومنين دهند با هزار غلام بچه و کنيز. ( کتاب تاريخ سيستان صفحه۳۷، ۸۰ - کتاب تاريخ کامل جلد1 صفحه ۳۰۷)


در حمله اعراب به ري مردم شهر پايداري و مقاومت بسيار کردند ؛ بطوريکه مغيره ( سردار عرب ) در اين جنگ چشمش را از دست داد . مردم جنگيدند و پايمردي کردند... و چندان از آنها کشته شدند که کشتگان را با ني شماره کردند و غنيمتي که خدا از ري نصيب مسلمانان کرد همانند غنائم مدائن بود .( کتاب تاريخ طبري؛ جلد پنجم صفحه ۱۹۷۵)


در حمله به شاپور نيز مردم پايداري و مقاومت بسيار کردند بگونه اي که عبيدا ( سردار عرب ) بسختي مجروح شد آنچنانکه بهنگام مرگ وصيت کرد تا به خونخواهي او؛ مردم شاپور را قتل عام کنند؛ سپاهيان عرب نيز چنان کردند و بسياري از مردم شهر را بکشتند. (کتاب فارسنامه ابن بلخي؛ صفحه 116 -کتاب تاريخ طبري؛ جلد پنجم صفحه 2011)


در حمله به اليس؛ جنگي سخت بين سپاهيان عرب و ايران در کنار رودي که بسبب همين جنگ بعد ها به « رود خون » معروف گرديد در گرفت. در برابر مقاومت و پايداري سرسختانه ي ايرانيان؛ خالد ابن وليد نذر کرد که اگر بر ايرانيان پيروز گرديد « چندان از آنها بکشم که خون هاشان را در رودشان روان کنم » و چون پارسيان مغلوب شدند؛ بدستور خالد « گروه گروه از آنها را که به اسارت گرفته بودند؛ مي آوردند و در رود گردن مي زدند » مغيره گويد که « بر رود؛ آسياب ها بود و سه روز پياپي با آب خون آلود؛ قوت سپاه را که هيجده هزار کس يا بيشتر بودند؛ آرد کردند ... کشتگان ( پارسيان ) در اليس هفتاد هزار تن بود.( کتاب تاريخ طبري؛ جلد چهارم؛ صفحه ۱۴۹۱- کتاب تاريخ ده هزار ساله ايران؛ جلد دوم برگ 123) 


در شوشتر؛ مردم وقتي از تهاجم قريب الوقوع اعراب با خبر شدند ؛ خارهاي سه پهلوي آهنين بسيار ساختند و در صحرا پاشيدند. چون قشون اسلام به آن حوالي رسيدند ؛ خارها به دست و پاي ايشان بنشست ؛ و مدتي در آنجا توقف کردند. پس از تصرف شوشتر ؛ لشکر اعراب در شهر به قتل و غارت پرداختند و آناني را که از پذيرفتن اسلام خود داري کرده بودند گردن زدند. (کتاب الفتوح صفحه ۲۲۳ – کتاب تذکره شوشتر؛ صفحه۱۶ )


در چالوس رويان؛ عبدالله ابن حازم مامور خليفه ي اسلام به بهانه (دادرسي ) و رسيدگي به شکايات مردم؛ دستور داد تا آنان را در مکان هاي متعددي جمع کردند و سپس مردم را يک يک به حضور طلبيدند و مخفيانه گردن زدند بطوريکه در پايان آنروز هيچ کس زنده نماند ... و ديه ي چالوس را آنچنان خراب کردند که تا سالها آباد نشد و املاک مردم را بزور مي بردند. (کتاب تاريخ طبرستان صفحه ۱۸۳ - کتاب تاريخ رويان؛ صفحه ۶۹ )


در حمله به سرخس؛ اعراب مسلمان «همه ي مردم شهر را بجز يک صد نفر ؛ کشتند . (کتاب تاريخ کامل؛ جلد سوم؛ صفحه 208و 303)


در حمله به نيشابور؛ مردم امان خواستند که موافقت شد؛ اما مسلمانان چون از اهل شهر کينه داشتند؛ به قتل و غارت مردم پرداختند؛ بطوريکه « آنروز از وقت صبح تا نماز شام مي کشتند و غارت مي کردند. (کتاب الفتوح؛ صفحه 282 (


در حمله ي اعراب به گرگان؛ مردم با سپاهيان اسلام به سختي جنگيدند؛ بطوريکه سردار عرب ( سعيد بن عاص ) از وحشت؛ نماز خوف خواند . پس از مدتها پايداري و مقاومت؛ سرانجام مردم گرگان امان خواستند و سعيد ابن عاص به آنان « امان » داد و سوگند خورد « يک تن از مردم شهر را نخواهد کشت » مردم گرگان تسليم شدند؛ اما سعيد ابن عاص همه ي مردم را بقتل رسانيد؛ بجز يک تن؛ و در توجيه پيمان شکني خود گفت: « من قسم خورده بودم که يک تن از مردم شهر را نکشم! .. تعداد سپاهيان عرب در حمله به گرگان هشتاد هزار تن بود. (کتاب تاريخ طبري جلد پنجم صفحه ۲۱۱۶ - کتاب تاريخ کامل؛ جلد سوم ؛ صفحه ۱۷۸ )


پس از فتح" استخر" (سالهاي 28-30 هجري) مردم آنجا سر به شورش برداشتند و حاکم عرب آنجا را کشتند. اعراب مسلمان مجبور شدند براي بار دوم" استخر" را محاصره کنند.مقاومت و پايداري ايرانيان آنچنان بود که فاتح "استخر" (عبدالله بن عامر) را سخت نگران و خشمگين کرد بطوريکه سوگند خورد که چندان بکشد از مردم " استخر" که خون براند. پس خون همگان مباح گردانيد و چندان کشتند خون نمي رفت تا آب گرم به خون ريختندپس برفت و عده کشته شدگان که نام بردار بودند "چهل هزار کشته " بودند بيرون از مجهولان.(کتاب فارسنامه ابن بلخي صفحه 135-- کتاب تاريخ کامل؛ جلد سوم صفحه 163)


رامهرمز نيز پس از جنگي سخت به تصرف سپاهيان اسلام در آمد و فاتحان عرب؛ بسياري از مردم را کشتند و زنان و کودکان فراواني را برده ساختند و مال و متاع هنگفتي بچنگ آوردند.(کتاب الفتوح؛ صفحه 215) 


مردم کرمان نيز سالها در برابر اعراب مقاومت کردند تا سرانجام در زمان عثمان؛ حاکم کرمان با پرداخت دو ميليون درهم و دو هزار غلام بچه و کنيز؛ بعنوان خراج سالانه؛ با اعراب مهاجم صلح کردند.(کتاب تاريخ يعقوبي صفحه 62 -کتاب تاريخ طبري جلد پنجم صفحه 2116, 2118 - کتاب تاريخ کامل؛ جلد سوم صفحه 178,179)


جنايات اعراب تنها به اين شهر‌ها ختم نشده است و اينها تنها گوشه‌اي از تاراج ميهنمان به دست تازيان بود و آشکارا مقاومت ايرانيان در برابر آنان را ثابت مي‌کند. 


در کتاب عقدالفريد چاپ قاهره-جلد ۲ صفحه ۵ -سخني از خسرو پرويز نقل شده که ميگويد
اعراب را نه در کار دين هيچ خصلت نيکو يافتم و نه در کار دنيا. آنها را نه صاحب عزم و تدبير ديدم و نه اهل قوت و قدرت. آنگاه گواه فرومايگی و پستی همت آنها همين بس که آنها با جانوران گزنده و مرغان آواره در جای و مقام برابرند .فرزندان خود را از راه بينوايی و نيازمندی ميکشند و يکديگر را بر اثر گرسنگی و درماندگی ميخورند.از خوردنيها و پوشيدنيها و لذتها و کامروانيهای اين جهان يکسره بي بهره اند ...

استاد ایران دوست آلمانی

یک استاد ایران دوست آلمانی           
شما ایرانی ها همیشه به تاریخ تان می نازید بی آنکه پاسخگوی امروزتان باشید!
 امروز یکی از اساتید آلمانی ام که بیش از۷۰ سال عمر دارد مرا زیادی به فکر انداخت.می گفت پیش از انقلاب بسیار به ایران سفر کرده است و بعد از انقلاب یک بار که برای همیشه اش بس بوده! شیفته ی عمر خیام و حافظ و اصفهان و طبیعت کردستان است.امروز بعد از ساعتی حرف از خاورمیانه و اعراب و تاریخ و پرسپولیس و... بالاخره خطاب به من وعصبانیت هایم نسبت به اعراب گفت:شما ایرانی ها همیشه به تاریخ تان می بالید و این واقعا" حق شماست اما هرگز با هیچ کدام از شما آشنا نشده ام که برای یک بار هم که شده از خودتان حرف بزند و بگوید حداقل در همین۱۰۰ سال اخیر چه کرده اید؟ همیشه ناراضی هستید و همیشه می نالید.همیشه مقصرهایی وجود دارند که شما را از پیشرفت بازداشته اند و همیشه اعراب۱۴۰۰ سال پیش مقصرهای اصلی این بازی هستند. اگر تمام این ۱۴۰۰ سال شما به این شکل سپری شده باشد دلیل حال و روز امروزتان را می فهمم. با هر کدام از شما ایرانی ها که آشنا می شوم از تاریخ تان حرف میزنید بی آنکه پاسخگوی امروزتان باشید و همیشه می اندازید گردن دیگران یا پدرانتان. همیشه از حمله اعراب حرف می زنید و گویی همین دیروز اتفاق افتاده است و طی این۱۴۰۰ سال دست و پای شما برای تغییر بسته بوده است!اگرچه یادتان می رود اینطور نبوده و حتی بعد از اسلام شما هنرمند و دانشمند و فیلسوف هایی که باید داشته باشید، داشته اید. کمی به اوضاع خودتان چه قبل از حکومت رضا خان چه قبل از انقلاب اسلامی و چه حالا، نگاه کنید .. هرگز راضی نبوده اید!  بالاخره کی می خواهید از خودتان حرفی بزنید؟می گفت: پیش از انقلاب که به ایران می آمدم همه به نظر خوشبخت میرسیدند و این را می شد حداقل از سر و وضع و خانه زندگی ها و رقص و پایکوبی ها فهمید. ولی باز هم همه ناراضی بودند و از شاه بد می گفتند. بعد از انقلاب هم که آمدم ایران اثرات مخرب جنگ را دیدم و نمی توانستم درک کنم چرا دست به کار ساختن نمی شوید!
تو را نمی گویم ولی این عقاید نژاد پرستانه درباره ی اعراب را بسیار شنیده ام. اعراب امروز در دنیا پیشرفته تر، آبرودارتر، دوست تر، همراه تر و موفق تر هستند و من برای آنها بیشتر ارزش قائل هستم تا برای مردمانی که همیشه شاکی اند از همگان و مغرور به آنچه که دیگر نیست، یعنی تاریخ! من خوب می دانم حکومت شما ناکارآمد است اما خوب تر می دانم که آنها متعلق به کشور دیگری نیستند و جزئی از کل همین مردمان هستند.در کشورشما هیچکس به فکر ساختن نیست.
شما اگر نخبه باشید، فراری ، اگر بی پول باشید جنایتکار،اگر معمولی باشید ساکت! اگر بی سواد باشید دین دار و انقلابی و اگر ثروتمند باشید فراری از هویت واقعی تان هستید.
 وقتی من از اینکه اعراب پر رویی می کنند و سن کشورشان به سن پدربزرگ من هم قد نمی دهد حرف زدم، گفت: در جلسه ای بودم که استاد جغرافیایی اهل پرتغال می خواست درباره ی هویت اصلی اعراب حوزه خلیج فارس صحبت کند.در میان حرفهایش گفت: آنها۷۰ سال پیش وجود نداشتند! ناگهان همه حاضرین در جلسه استاد جغرافیا را به سکوت وا داشته و گفتند: اتفاقا" همین نکته ی قوت آنهاست و نشان دهنده ی اینکه اعرابی که وجود نداشتند امروز توانسته اند سرمایه های غرب را به هر شکل ممکن به سمت خودشان جذب کنند و در حال سازندگی و کسب رضایت بیشتر مردمشان هستند و این امر می تواند مایه ی افتخارشان باشد!
 یادتان نرود که بشر همیشه در حال فتح کردن است.اگر نتوانید دفاع کنید و خودتان را نشان بدهید دیگرانی هستند که داشته های شما را ببرند و این قانون طبیعت است که حالا با پروتوکلها و کتابهای قانون بین المللی رنگ و لعاب شده! ربطی به ایرانی بودن یا عرب و غربی ندارد