۱۳۹۰/۰۱/۱۶

داروگ! کی می‌رسد باران؟

شعری از نیما یوشیج

خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه.
گرچه می‌گویند: "می‌گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران."
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می‌رسد باران؟

بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه‌ی تاریک من که ذره‌ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده‌های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می‌ترکد
- چون دل یاران که در هجران یاران-
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می‌رسد باران؟

داروگ = قورباغه‌ ای درختی است که‌ پیش از باران پیام آور باریدن آن است

۱۳۸۹/۱۲/۲۴

خلقيات ما ايرانيان" به قلم روانشاد محمد علي جمال زاده

مهموني مي ديم اونهايي که دوست داريم و نداريم رو دعوت مي کنيم. يواشکي به لباساي اونهايي که دوست نداريم مي خنديم. بعد که رفتند با دوستهاي خودمونيمون مي شينيم به حرفهاشون مي خنديم! توي مهموني واسه همديگه جوک ترکي مي گيم! جوک لري مي گيم! اصفهاني ها رو مسخره مي کنيم. مي گيم کاشوني ها ترسواند! رشتي ها بي غيرتند! کردها خرمتعصب هستند! آباداني ها لاف مي زنند!
> پايين شهريها رو آدم حساب نمي کنيم! مرز بين پايين شهر و بالاي شهر رو هم خودمون تعيين مي کنيم! اونها که از قلهک پايينتر رو قبول ندارند شيک ترند! وقتي يکي از فاميلهامون شهرستان زندگي مي کنه و ما يهويي از دهنمون مي پره فوري توضيح مي ديم که طرف بخاطر شغلش که مدير فلان کارخونه است اونجا زندگي مي کنه! بشقاب و ليوانهاي فرانسوي مي خريم! لوسترهاي ساخت چين مي خريم! شکلات آيدين هديه نمي بريم چون ايرانيه کلاسش پايينه! موقعي که اتوبوس مياد حمله مي کنيم! اگه اوضاع بحراني بشه با آرنجمون مي زنيم به کناريها راه رو باز مي کنيم! آخه خسته هستيم بايد زودتر بريم خونه! وقتي کسي نباشه هم همين که مي شينيم با ماژيک پشت صندلي ها يادگاري مي نويسيم که دفعه ديگه که سوار شديم به دوستامون هنرمون رو نشون بديم! شب چهارشنبه سوري ترقه پرت مي کنيم پشت پاي زن همسايه که وقتي پريد بخنديم! وقتي تيم فوتبال مورد علاقه امون توي مسابقه مي بازه شيشه اتوبوس واحد رو مي شکنيم! سيزده بدر گند مي زنيم به طبيعت! يعني هميشه اينکارو مي کنيم نه فقط سيزده بدرها! فحش خواهر و مادر مي ديم! به همديگه! به دين و مذهب! و عربها و غيره! اما تا يه مشكلي پيش مياد ميگيم يا فلان امام!! و در لوس آنجلس هم بيشتر سفره حضرت عباس باز ميکنيم تا توي تهران.. ما همه مادرزادي سياستمدار به دنيا اومديم اما استراتژي تک تکمون با همديگه و با تمام دنيا متفاوته براي همين در هيچ موردي باهم توافق نداريم و بازهم به هم فحش مي ديم! سه تا که ميشيم پنج نظر متفاوت داريم و هممون خيال ميکنيم حق داريم. ما به اجدادمون خيلي احترام مي ذاريم! مخصوصاً داريوش و اينها! وقتي سر قبرشون ميريم حتماً يه يادگاري هم با هرچي که دستمون باشه روي در و ديواراش مي کنيم! ما امام زاده مي سازيم! بعد پول مي ندازيم و از امام زاده مي خوايم که مشکلاتمون رو حل کنه! ما روز عاشورا تاسوعا نذري مي ديم! اما براي اينکه زعفرون گرونه روي پلو گلرنگ مي ريزيم! ما احتمالاً غير از رامسر و کلاردشت جاي ديگه اي از ايران رو نديديم اما حتماً دوبي رفتيم و فروشگاه عرض الهدايا رو ديديم! بي برو برگرد هم يه عکسي توي صحرا روي شنها گرفتيم که به همسايه ها نشون بديم! ما رانندگيمون حرف نداره! رانندگي بدون فحش و فضيحت برامون معني نداره! چراغ راهنمايي عابرپياده، موتورسوار هاي آدمخور ...... فقط يک کلمه از هر مورد کافيه ! ماها سينما نمي ريم و عوضش عشق مي کنيم قبل از اينکه فيلم روي پرده سينما بره ما سي ديشو ببريم خونه! ما - مخصوصاً لوس آنجلسي هامون- وقتي کانال تلويزيوني درست مي کنيم يا هيمنطوري آب دوغ خياري ميارندمون توي يه برنامه اي مجري بشيم يا گزارش بديم يا خداي نکرده به عنوان کارشناس حرف بزنيم از هر سه تا کلمه اي که مي گيم چهار تاش انگليسيه اونهم با هزار تا عشوه و ناز و غمزه شتري و صد البته تلفظ صد درصد غلط ! ماها عاشق رقص عربي هستيم! هرچي هم سنمون ميره بالاتر علاقه امون به اين رقص که تا ابد يادش نميگيريم هي بيشتر و بيشتر ميشه و اصرار مي کنيم که بايد توي همه مهموني ها هنرمون رو نشون بديم!البته دوستان خيلي اصرار مي کنندا وگرنه ماها همه خجالتي هستيم و رقصمون نمياد. ما توي خيابون زل مي زنيم به زن ها! کوچيک يا بزرگ مهم نيست! مهم اينه که وقتي خانومه نزديک شد حتماً يه متلک آبدار نثارش کنيم ......... ما از اينکارا خيلي مي کنيم! به آذري ها متلک ميگيم، اونارو مسخره ميکنيم و براشون جوک ميسازيم ولي بهترين دوستامون آذري هستن! اما سه چيز براي ما خيلي مهمه: يک: ما هيچ وقت اجازه نخواهيم داد که روي هيچ نقشه اي خليج فارس به خليج عربي تبديل بشه! دو: حواسمون هست که هرجا اسمي از فيلم سيصد برده شد اعتراض کنيم نامه بنويسيم طوماراينترنتي امضا کنيم که چرا قيافه ما ايرانيها رو اينقدر وحشتناک کشيدند! آخه ما ايرانيها اونقدرا هم وحشتناک نيستيم! سه: دولت کشورمون بايد مثل دولت سوئد و نروژ باشه.. دموکرات / عشقي / مهربان. با يک شرط:ما همون "آدم" هايي که در بالا گفتيم بمونيم!!!

۱۳۸۹/۱۲/۱۲

جا مانده است چيزي ...

حسین پناهی

جا مانده است چیزی
چیزی جایی
که هیچ گاه دیگر
هیچ چیز
جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه
و نه دندان های سپید

------------------------------------------------

ازآجیل سفره عید
چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛خورده شدند
آنها که لال مانده اند ؛می شکنند
دندانساز راست می گفت:
پسته لال ؛سکوت دندان شکن است !
------------------------------------------------
من تعجب می کنم
چطور روز روشن
دو ئیدروژن
با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند
وآب ازآب تکان نمی خورد!
------------------------------------------------
بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد
شیر مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گوساله ، بتمرگ!
------------------------------------------------
با اجازه محیط زیست
دریا، دریا دکل می‌کاریم
ماهی‌ها به جهنم!
کندوها پر از قیر شده‌اند
زنبورهای کارگر به عسلویه رفته‌اند
تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
چه سعادتی!
داریوش به پارس می‌نازید
ما به پارس جنوبی!
------------------------------------------------
رخش،گاری کشی می کند
رستم ،کنار پیاده رو سیگار می فروشد
سهراب ،ته جوب به خود پیچید
گردآفرید،از خانه زده بیرون
مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
ابوالقاسم برای شبکه سه ،سریال جنگی می سازد
وای...
موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!!
------------------------------------------------
صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم!
روحش ویاد عزیزش گرامی باد

۱۳۸۹/۱۲/۰۸

مخمل مهتاب یا طنین بال قو؛ به‌یاد غلامحسین بنان

در موسیقی سنتی ایران، "آواز" اهمیت اساسی دارد. آواز خوان در صدر می‌نشیند و نوازندگان می‌کوشند، تا آواز او را به نغمه‌های ساز خود بیارایند.

حال که چنین است، منطق حکم می‌کند که آوازخوان آشنایی عمیق با شعر و توانایی کافی در عرضه موسیقایی آن داشته باشد و درست همین جاست که پای بسیاری از آوازخوانان موسیقی سنتی ایران می‌لنگد.

روح‌الله خالقی، "بی سوادی اغلب خوانندگان" گذشته را سبب اصلی ناتوانی آن‌‌ها می‌داند. اینان معنای شعر را نمی‌فهمیدند، پایبند درست ادا کردن آن نیز نبودند و همه حواسشان را به "چهچه و غلت و تحریر" می‌دادند. از سوی دیگر "رسم زمانه" این بوده که بلند و به اصطلاح "در اوج" بخوانند و فریاد بکشند. با چنین شیوه‌ای، خواننده اگر هم می‌خواسته، نمی‌توانسته "کلمات را درست ادا کند." سبب دیگر "زیر" و "بلند" خوانی آوازخوانان گذشته را باید در نبود خوانندگان زن جستجو کرد. مردان می‌خواسته‌اند در "تعزیه" نقش زنان را نیز ایفا کنند! خالقی می‌گوید آن‌ها که در "مکتب تعزیه" تربیت شده‌اند و "بیشتر علاقه به بلند خواندن داشته‌اند، سبک خواندنشان امروز مطلوب ما نیست."

با این همه، در زمانه ما- در چهل پنجاه سال گذشته- نیز بوده‌اند خوانندگانی که همچنان همان شیوه‌ تعزیه‌ای را ادامه داده‌اند.

نخستین کسی که آوازخوانی را از چهارچوب کهنه سنتی به در آورد، در گزینش و عرضه شعر ذوق و سلیقه به خرج داد و با بم خوانی‌های گرم و مخملی خود به آواز سنتی جلوه‌ای تازه بخشید، غلامحسین بنان بود که هشتم اسفند ماه، بیست و پنجمین سالروز مرگ اوست.

زندگی و دستاوردها


بنان در سال ۱۳۳۶، در یک سانحه اتومبیل، بینایی یکی از چشمان خود را از دست داد
غلامحسین بنان، در سال ۱۲۹۰ خورشیدی در تهران و در خانواده‌ای اهل هنر و فرهنگ زاده شد. پدرش بنان‌الدوله، از دیوانیان و دارای آوازی خوش بوده و مادرش، که نسب از خانواده قاجار می‌برده، با نواختن پیانو آشنا بود. می‌گویند در خانه آنان چهار پیانو و یک ارگ وجود داشت.

اعضای دیگر خانواده نیز هر یک به شکلی با موسیقی نزدیک بودند. خاله بنان نی می‌نواخته و خواهرانش، از شاگردان تار "مرتضی خان نی‌داود" بودند. زندگی دیوانی و فرهنگی، باعث آشنایی خانواده با بزرگان موسیقی زمان شد. برادران خاندان هنر: آقا حسینقلی، میرزا عبدالله، درویش خان و مرتضی نی داود از میهمانان اصلی مجالس بزم در خانه آن‌ها بود.

در چنین فضایی بدیهی است اگر غلامحسین خردسال به موسیقی نزدیک و دلبسته شده باشد. در یکی از جلسات بزم، پدر دریافته که فرزندش صدای خوش را از او به ارث برده است. نتیجه دریافت پدر آن شد که غلامحسین از یازده سالگی، نزد مرتضی نی داود به فراگیری رموز آوازخوانی پرداخت.

از دو تن دیگر به عنوان آموزگاران آواز بنان یاد می‌کنند: ناصر سیف و میرزا طاهر ضیاء رسایی‌، معروف به "ضیاء‌الذاکرین" که این دومی "روضه خوانی" با "بیان جذاب" و "صدای مطلوب" توصیف شده است.

غلامحسین بنان از سال ۱۳۲۱- دو سال پس از بنیاد نخستین فرستنده رادیویی ایران- در این سازمان به کار خواندن پرداخت. عبدالعلی وزیری او را به خالقی معرفی کرد و خالقی آزمایش صدای او را به ابوالحسن صبا سپرد. صبا درآمد سه گاه را که به پایان برد، از بنان خواست، در پی، گوشه "حصار" را بخواند و او آنچنان خوانده و با مهارت به "درآمد" فرود آمده که شگفتی و تحسین صبا و خالقی را برانگیخته است.

"کشف" بنان برای خالقی و دیگر دست اندرکاران موسیقی موهبتی تلقی شد. آنان تازه انجمن موسیقی ملی را بنیاد کرده بودند و به خواننده‌ای چنین خوش صدا و ردیف شناس احتیاج داشتند. ارکستر انجمن با صدای پخته بنان حال و هوای دیگری پیدا کرد. با تبدیل انجمن، به هنرستان عالی موسیقی، بنان نیز از سال ۱۳۳۲ به عنوان آموزگار آواز به استخدام اداره کل هنرهای زیبای کشور درآمد.

با بنیاد برنامه "گل‌ها"‌ی رادیو، از سوی "داود پیرنیا"، عرصه تازه و گسترده‌تری برای آوازخوانی‌های بنان پدید آمد. او پانزده سال تمام (۱۳۳۰-۱۳۴۵) پای ثابت در بخش‌های مختلف این برنامه (گل‌های رنگارنگ، گل‌های جاویدان و یک شاخه گل،...) بود. در این برنامه‌ها، استادان طراز اول موسیقی سنتی چون روح‌الله خالقی، ابوالحسن صبا، مرتضی محجوبی، احمد عبادی، حسین تهرانی، علی تجویدی، لطف‌الله مجد و..... با او همکاری و همراهی می‌کردند.


سرود "ای ایران" ساخته خالقی، با صدای بنان، دلنشین‌ترین یادگاری است که از او به جای مانده است
بنان در آغاز کار در رادیو تنها "آواز" می‌خوانده، ولی چندی بعد به توصیه خالقی که برای اجرای آفریده‌های ارکستری، در جستجوی خواننده‌ای مناسب بوده، پذیرفته که "تصنیف" نیز بخواند و چه خوب که چنین کرده و با خوانده‌های درخشان خود، گنجینه‌ای از آفریده‌های معاصر سنتی را برای ما به یادگار گذاشته است.

در این گنجینه که گمان می‌کنیم بیش از سیصد و پنجاه برنامه آواز و ترانه خوانی بنان را در خود داشته باشد، با آفریده‌هایی از شیدا، عارف، وزیری، خالقی، محجوبی، تجویدی، و معروفی، روبرو می‌شویم که برای ارکستر بزرگ- غالبا از سوی خالقی و معروفی- تنظیم شده‌ و صدای استثنایی بنان، جاذبه ویژه‌ای برای آن‌ها فراهم آورده است. در این میان ترانه‌هایی چون: "حالا چرا" (خالقی- شهریار)/ "روز ازل" (محجوبی- معیری)/ "می ناب" و "جام جم" (خالقی – حافظ)/ و "عاشق شیدا" (تجویدی- منیر طه)/ و "الهه ناز" (محسنی – فکور)، جاذبه‌ای فراگیر و ماندگار پیدا کرده‌اند.

سرود "ای ایران" (خالقی- گل گلاب)، با صدای بنان، در این سال‌ها، دلنشین‌ترین یادگاری است که از او به جای مانده است.

بنان در سال ۱۳۳۶، در یک سانحه اتومبیل، بینایی یکی از چشمان خود را از دست داد و برای حفظ چشم دیگر، به توصیه پزشکان به اروپا سفر کرد. سفری که به گفته خودش، در نحوه اجرای ترانه‌های او نیز موثر افتاده است:

"از ا ین پس آهنگ‌هایی را خواهم خواند که شنونده را به وجد آورد. نه آن که وادار به ریختن اشک نماید."

او از سال ۱۳۴۵ به مرور از حجم خواندن‌های خود کاست و چند سال بعد به "افتخار بازنشستگی" رسید. سبب را خود او برای دوستانش "مدیریت مغرضانه اداره رادیو و اوضاع نابسامان موسیقی ایرانی" عنوان کرد.

بنان، به گفته همسرش، از اواخر سال ۱۳۵۷- یعنی سال انقلاب- به سبب "حوادث و وقایع پیاپی و یاس و ناامیدی" رنجور شد و کارش به بستر کشیده و بیماری "دستگاه گوارشی" سرانجام در هشتم اسفند ماه سال ۱۳۶۴، آواز خوان بزرگ را به دست مرگ سپرد.

صدای ناب پرورده


بنان از سال ۱۳۴۵ به مرور از حجم خواندن‌های خود کاست
ارزش موسیقایی در آوازخوانی‌های بنان از پیوند دو عامل طبیعی وهنری شکل می‌پذیرد. عامل طبیعی، جنس و رنگ صدای اوست که در تاریخ آوازخوانی سنتی در ایران، اگر نگوییم بی‌نظیر، کمیاب است.

وقتی حرف از صدا و آواز به میان می‌آید، همه بیش از هر چیز نظر بر "ششدانگ" بودن آن دارند. حال آن که موسیقی سنتی ایران پیش از آن که نیاز به صدای ششدانگی داشته باشد، صدای "با حال" می‌طلبد.

جیغ و فریاد با مزاجش سازگار نیست. اهل نجوا و زمزمه است. صدای بنان همانی است که موسیقی سنتی ما می‌طلبد. نه تنها حجم ضروری برای اجرای راحت آن را دارد که با ویژگی‌های دیگر نیز سازگاری نشان می‌دهد. صدای بنان، از بم‌های میانی صدای مردان است (نزدیک به باریتون) و جان می‌دهد برای پیوند با محتوای عرفانی موسیقی سنتی که از سوی دیگر معمولا با شعر عرفانی ایران نیز پیوند خورده است.

چیز دیگری در صدای اوست که باز در پیوند با شعر و موسیقی سنتی اهمیت پیدا می‌کند: غلت و تحریرهای کوتاه- و نه بلند- که با حرکت‌های آرام و غیر جهشی در خط سیرهای نغمه‌ای موسیقی سنتی هماهنگی دارد و به خواب و بیدار مخمل می‌ماند.

و اما این ویژگی طبیعی صوتی اگر چه ضروری است ولی کافی نیست، باید با ویژگی‌های هنری و فنی، جلا پیدا کند. صدا هر قدر هم که خوش طنین باشد، نیاز به "پرورش" دارد و برای آن که درست عرضه شود- دانایی هنری و توانایی فنی می‌طلبد. دانایی همان آشنایی دقیق با محتوای موسیقی و شعر سنتی است و توانایی از گوش دقیق، حافظه قوی و تمرین مدام به دست می‌آید.

یک خواننده خوب در قلمرو موسیقی سنتی کسی است که علاوه بر موسیقی، با عروض شعری نیز آشنا باشد. جای درست "تقطیع‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌"‌های شعری را بشناسد و آن‌ها را به هنگام اجرا، درست اعمال کند. تحریرها و غلت‌های آوازی را در جایی به کار گیرد که به محتوای شعر آسیب نرساند. تاکیدها و کشش‌های شعر و آهنگ را بر یکدیگر منطبق کند. به بیان کوتاه به مهارت‌های هنری برای پیوند شعر و موسیقی دست یافته باشد.

بنان از نادر آوازخوانانی بود که مجموعه‌ای از این داده‌های طبیعی و دست یافته‌های فنی و هنری را در خود داشت. آنچه از خوانده‌های او بر جای مانده می‌تواند برای آوازخوانان ریز و درشت زمان ما نقش سر مشق و "دستور" را ایفا کند.

از چشم دیگران


تصنیف روز ازل ساخته مرتضی محجوبی بر روی شعری از رهی معیری (عکس) از ماندگارترین آثار بنان است
در پایان این یادواره کوتاه، بد نیست حرف‌های دیگران را نیز در این جا بیاوریم، دیگرانی از اهالی هنر و فرهنگ:

حسینعلی ملاح می‌گوید: "از دیدگاه زیبایی شناسی، صوت خوش بنان را می‌توان به خطی منحنی تشبیه کرد که عاری از هر گونه زاویه است و زبری و درشتی.... در آن احساس نمی‌شود."

روح‌الله خالقی می‌گوید: "تحریرهای ناب بنان، مانند مشتی مروارید است که بر صفحه‌ای از مرمر بغلتانند!"

اسماعیل نواب صفا می‌گوید: "در مرکب خوانی استاد بود. به سهولت می‌توانست از دستگاهی به دستگاه دیگر برود و بازگردد، ولو این که این دو دستگاه متضاد باشند..."

احسان یار شاطرمی‌گوید: "آواز بنان خیلی بلند نبود. ولی نرم و صاف و پر و گرم و خوش طنین بود. اختیار حنجره‌اش هرگز از دستش خارج نمی‌شد. چهچه بی جا نمی‌زد و قدرت نمایی نمی‌کرد. بر عکس قدرت خود را در انتقال معنی شعر و ارائه ظرافت‌ها و لطافت‌های آواز نشان می‌داد. تحریرهایش موج‌های ریز حریری را در معرض نسیم به خاطر می‌آورد! تحریر و چهچه هرگز خارج از متن آواز نبود، بلکه جزء بافت آواز او به شمار می‌رفت. بنان آن طور که "می‌بایست" می‌خواند و دیگران بیشتر آن طور که می‌توانستند."

فریدون مشیری، پس از مرگ بنان، "یاد یار مهربان" را سروده که در آن به شماری از ترانه‌های او اشاره شده و "فرهاد فخرالدینی" بر آن آهنگی نهاده که با صدای کاوه دیلمی"- شبیه به صدای جوانی‌های بنان- ضبط شده است:

جویبار نغمه می‌غلتید، گفتی بر حریر/ آبشار شعر، گل می‌ریخت، نغز و دلپذیر

مخمل مهتاب بود این، یا طنین بال قو/ پرنیان ناز آواز سرا پا حال او/
محمود خوشنام

۱۳۸۹/۱۲/۰۱

کنسرت استاد شجریان دردبی،که می خواند “نشان ستم نخواهد ماند”

نشان ستم نخواهد ماند!
وقتی آواز رسای استاد محمد رضا شجریان در سالن بزرگ "شیخ راشد" در مرکز تجاری دوبی طنین انداز شد که از زبان حافظ می خواند: "رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند..." غریو آرزومندی از هزاران مشتاق آزادی برخاست که رفته بودند تا آخرین کنسرت زنده خسرو آواز ایران را با گروه "شهناز" به سرپرستی مجید درخشانی و در برنامه "رندان مست" از نزدیک ببینند و بشنوند. این کنسرت پنجشنبه 28 بهمن ماه (17 فوریه) روی صحنه رفت و تصنیفها همانها بودند که در طول دوسال گذشته در این برنامه در دو بخش دستگاه همایون (رندان مست) و ماهور (بی همزبان) همراه با سازهای ابداعی استاد شجریان در چهار گوشه دنیا از اروپا تا آمریکا و کانادا و تا استرالیا و مراکش اجرا شده بودند. اما آنچه تفاوت می کرد، آوازهای برنامه بود که باردیگر استاد شجریان با بهره گیری از دریای بی کران شعر پارسی، حرف دل و آرزوی قلبی ملتی بجان آمده از ظلم و جور و استبداد را دو روز پس از خیزش 25 بهمن ماه فریاد کرد:
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنین نماند و چنین نیزهم نخواهد ماند
....
زمهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند!
منبع : وبلاگ بيداد

۱۳۸۹/۱۱/۱۲

شعر - وقتی که شاملو خودش را کشت

 توضیح لازم: سال شمار زنده گی زنده یاد احمد شاملو قید کرده است که درسال 1326 شمسی مجموعه ی شعری با نام آهنگ های فراموش شده از او به چاپ رسیده است. با این وصف، نادرند کسانی که بدانند چرا اشعار این مجموعه به فراموشی سپرده شده اند؟ این در حالی  اتفاق می افتد که مجموعه ی آهنگ های فراموش شده یک بار پس از مرگ شاملو تجدید چاپ شد. بد نیست بدانید که تارنمای رسمی شاملو http://www.shamlou.org/  بانظارت مشترک همسرش آیدا و یار نزدیکش ع. پاشایی و با مدیریت شاعر و محقق جوان محسن عمادی اداره می شود، حتا یک شعر از این مجموعه را نقل نکرده است.دلیلش هم این است که هر سه شاملوشناسند و به خواست قلبی او احترام می گذارند. شاهد بزرگ این نیت بارز شاملو شعری است از او با نام سرود مردی که خودش راکشته است. این شعر، در سال 1330 شمسی در مجموعه ی قطعنامه به چاپ رسید. شعری است استثنایی که وجوه فراوان دارد. وجه اصلی اش برخورد آگاهانه یی است که شاعر با گذشته اش می کند و با حلق آویز کردن آن، به حیات فرهنگی خود حیاتی تازه می بخشد. کسانی که با شاملو حشر و نشرو انس و الفت داشتند خوب به یاد می آورند که او تا حدسرخورده گی از انتشار آهنگ های فراموش شده متاسف و متاثر بود. سروده های مجموعه را زمزمه های تعبدی و نارس دوران پر شورو شر و هیجان زده ی جوانی می دانست و معتقد بود ازوجه لازم شعرواقعی، که خودجوشی و الهام گونه بودن آن است، بری هستند. برخوردصادق، صمیم، مردمی و شهامت آمیز شاملوبا گذشته اش می تواند درس خوبی برای همه ی کسانی باشد که نسبت به رفتار و کردار خود احساس تعهد و مسوولیت می کنند. بخش عمده یی از شعر شکل محاوره یی دارد و شاملو با نقل گوشه هایی از سروده های آهنگ های فراموش شده، به خامی و کج اندیشی دوران جوانی اش پاسخ قاطع، کوبنده و آگاهانه می دهد. وجوه دیگر شعر، به ثبت حوادث فرهنگی، سیاسی  و تاریخی برمی گردد. از قتل فدریکو گارسیا لورکا، شاعر نامداراسپانیایی، به دست ایادی فرانکوی دیکتاتورسخن می گوید. از ترور سرتیپ احمد زنگنه وزیرآموزش و پرورش (فرهنگ و معارف) کابینه ی سرلشگر حاجیعلی رزم آرا که سه هفته قبل از او به قتل رسیده بود، دم می زند.  به رویدادها، اعتصاب ها، ترورها و کشتارهای محلی (ازناشناخته هایی چون قادیکلا و کلپترگرفته تا شهرهای بزرگی چون اصفهان وآبادان)اشاره می کند.از فقر و عقب مانده گی اجتماعی می نالد.  توده ی در بند را"خدایان اساطیر من"لقب می دهد و خود را "تختخواب بی خوابی"شان قلمداد می کند.  دامنه ی این سروده ی کم نظیرزمانی گسترده تر می شود که بدانیم بخش عمده یی ازآن بر تجربه های شخصی شاعرمتکی است. دلیل اش هم این است که پدر شاملو نظامی کله شقی بود که تاوان پس می داد و پیوسته مامورمناطقی از این سو و آن سوی ایران می شد و خانواده اش را با خود یدک می کشید. این واقعیت که نسل جوان ما و چه بسا بسیاری از بزرگترهایمان از حوادث  گذشته های دور خاطره ی چندانی ندارند، از ارزش کار شاملوذره یی نمی کاهد و زمان شمولی اندیشه هایش را از میان نمی برد. فراموش نکنیم که تاریخ آئینه ی عبرت نمای روزگارماست
 
سرود مردی که خودش راکشته است

نه آبش دادم
نه دعایی خواندم،
خنجر به گلویش نهادم
ودر احتضاری طولانی
اورا کشتم.
به او گفتم:
"به زبان دشمن سخن می گویی!"
واورا
کشتم!
*
نام مرا داشت
و هیچ کس همچنو به من نزدیک نبود،
ومرا بیگانه کرد
باشما،
با شما که حسرت تان
پا می کوبد در هررگ بی تابتان
و مرا بیگانه کرد
با خویشتنم
که تن پوش اش حسرت یک پیراهن است
و خواست در خلوت خود به چارمیخم بکشد.
من اما مجالش ندادم
و خنجر به گلویش نهادم.
آهنگی فراموش شده را در تنبوشه ی گلویش قرقره کرد
و در احتضاری طولانی
شد سرد
و خونی از گلویش چکید
به زمین،
یک قطره
همین!
خون آهنگ های فراموش شده
نه خون "نه!"
خون قادیکلا
نه خون "نمی خواهم!"،
خون "پادشاهی که چل تا پسرداشت"
نه خون "ملتی که ریخت و تاج ظالمو از سرش ورداشت".
خون کلپتر
یک قطره.
خون شانه بالا انداختن، سر به زیر افکندن،
خون نظامی ها- وقتی که منتظر فرمان آتش اند-،
خون دیروز
خون خواستنی به رنگ ندانستن
به رنگ خون پدران داروین
به رنگ خون ایمان گوسفند قربانی
به رنگ خون سرتیپ زنگنه
ونه به رنگ خون نخستین ماه مه
ونه به رنگ خون شما همه
که عشقتان را نسنجیده بودم!
*
به زبان دشمن سخن می گفت
اگرچه نگاهش دوستانه بود،
وهمین مرا به کشتن او واداشت...
*
در رویای خود بود...
به من گفت او:"لرزشی باشیم در پرچم،
پرچم نظامی های ارومیه!"
بدو گفتم من:"نه!
خنجری باشیم
برحنجره شان!"
به من گفت او:"باید
به دارشان آویزیم!"
بدو گفتم من:"بگذار
ازدار
به زیرمان آرند!"
به من گفت او:"لبی باید بوسید."
بدو گفتم من:"لب مار شکست را، رسوایی را!"
لرزید و از رویایش در آمد.
من خندیدم
اورنجید
وپشتش را به من کرد...
فرانکورا نشان دادم
و تابوت لورکارا
وخون تنتور اورا برزخم میدان گاوبازی.
واوبه رویای خود شده بود
وبه آهنگی می خواند که دیگر هیچ گاه
به خاطره ام باز نیامد.
آن وقت، ناگهان خاموش ماند
چرا که از بیگانگی صدای خود
که طنینش به صدای زنجیر بردگان می مانست
به شک افتاده بود.
و من درسکوت
اوراکشتم
-خودم را-
و در آهنگ فراموش شده اش
کفنش کردم،
در زیر زمین خاطره ام
دفنش کردم.
*
او مرد
مرد
مرد
و اکنون
این منم
پرستنده ی شما
ای خداوندان اساطیر من!
اکنون این منم، ای سروهای نابه سامان!
نغمه پردازسرود ودرودتان
اکنون این منم
من
بستری تخت خواب بی خوابی شما
وشمایید
شما
رقاص شعله یی بر فانوس آرزوی من.
اکنون این منم
وشما...
وخون اصفهان
خون آبادان
درقلب من می زند تنبور،
ونفس گرم و شور مردان بندر معشور
دراحساس خشمگینم
می کشد شیپور
اکنون این منم
وشما-مردان اصفهان-
که خونتان را در سرخی گونه ی دختر پادشاه
برپرده ی قلم کار اتاقم پاشیده اید.
اکنون این منم
وشما-بیماران کار!-
که زهر سرخ اعتصاب را
جانشین داروی مزد خود می کنید به ناچار.
اکنون این منم
وشما-یاران آغاجاری!-
که جوانه می زندعرق فقر بر پیشانیتان
در فروکش تب سنگین بیکاری
*
اکنون این منم
باگوری در زیرزمین خاطرم
که اجنبی خویشتنم را در آن به خاک سپرده ام
در تابوت آهنگ های فراموش شده اش...
اجنبی خویشتنی که
من خنجر به گلویش نهاده ام
واو را کشته ام دراحتضاری طولانی،
ودر آن هنگام
نه آبش داده ام
ونه دعایی خوانده ام!
اکنون
این
منم!
احمد شاملو- مجموعه ی قطعنامه

تهیه و تنظیم : جناب آقای جاوید ثقفی

۱۳۸۹/۱۱/۰۳

کنسرت شهرام ناظری و حسین علیزاده در اروپا؛ همکاری دو یار دیرین


    شهرام ناظری و حسین علیزاده، دو چهره نامدار موسیقی ایرانی، پس از حدود بیست سال، بار دیگر کنار یکدیگر قرار می گیرند تا کنسرت هایی را در چند شهر اروپایی برگزار کنند.این کنسرت ها از ۲۰ مه تا ۲۹ مه (۳۰ اردیبهشت تا ۸ خرداد ۱۳۹۰) در شهرهای کلن، فرانکفورت، استکهلم، گوتنبرگ، مادرید، اسلو و آمستردام برگزار خواهد شد.
     نوازندگان برجسته ای چون پژمان حدادی (تنبک ، دایره کوکی)، محمد فیروزی (بربت)، سینا جهان آبادی (کمانچه)، سیامک جهانگیری ( نی) و بهنام سامانی (دف و کوزه) در این گردش اروپایی ناظری و علیزاده را همراهی می کنند.
   نخستین دور همکاری های شهرام ناظری وحسین علیزاده به نیمه دوم دهه پنجاه و به ویژه در قالب گروه عارف باز می گردد. پیوندهای هنری این دو چند سال بعد در جریان ضبط و عرضه آلبوم های چاوش، با همکاری هنرمندان به نامی چون محمد رضا لطفی و شماری از موزیسین های جوان و با استعداد آن دوران گسترش یافت.
همزمان با رشد آشفتگی و ابهام در صحنه موسیقی کشور و توقف فعالیت موسسه چاوش در اوایل دهه شصت، حسین علیزاده راه اروپا را در پیش گرفت و شهرام ناظری نیز بیشتر به تدریس آواز و تامل در آن پرداخت و وقفه ای چند ساله در همراهی آنان به وجود آمد.
پس از بازگشت علیزاده از آلمان، دیری نپایید که پیوند دو هنرمند دوباره جوش خورد که شاید مهم ترین عامل آن علایق و برخی از دیدگاه های مشترک آن دو بود. شیرین ترین یادگار آن دوران را می توان آلبومشورانگیز دانست. 
علیزاده در آن زمان با تکیه بر ذوق، پشتکار و پژوهش های خویش شکل های تازه ای را برای اجرای موسیقی ایرانی ترسیم کرده بود و پس از آن نیز به ویژه با بهره گیری از همفکران و شاگردان خویش به آنها عمق بخشید.
اکنون در شرایطی راه هنری شهرام ناظری و حسین علیزاده دوباره با یکدیگر برخورد می کند که هر دو از شناخته شده ترین چهره های موسیقی ایرانی در جهان به شمار می روند و در عین حال هر یک پاسدار نام و شیوه ویژه هنری خویش هستند.
شهرام ناظری نیز که در اواخر دهه شصت از استادان آواز سنتی به حساب می آمد، با تکیه بر شناخت خود از موسیقی عرفانی و مناطق غرب ایران به ویژه کردستان شیوه های نوینی را در ارائه قطعات آوازی به ویژه تحریرها بنیان نهاده بود.
همین عوامل زمینه آن را فراهم آورد تا دامنه برنامه های مشترک این دو به اروپا کشیده شود. کنسرت به یادماندنی ناظری و گروه تحت سرپرستی علیزاده در نوروز 1369 (1990میلادی) در کلن آلمان، پنج سال بعد در قالب آلبومی با عنوان «نوروز» توسط موسسه معتبر World Network در اروپا انتشار یافت.
با آنکه نوآوری در چارچوب موسیقی سنتی ایرانی به شکل عام آن ، همواره دغدغه مشترک این دو هنرمند بوده، از اواخر دهه شصت ، آنان کمتر فرصت آن را یافته اند تا به طور رسمی در کنار یکدیگر روی صحنه بروند.

همکاری دوباره

اکنون در شرایطی راه هنری آنان دوباره با یکدیگر برخورد می کند که هر دو از شناخته شده ترین چهره های موسیقی ایرانی در جهان به شمار می روند و در عین حال هر یک پاسدار نام و شیوه ویژه هنری خویش هستند.
از یک سو شهرام ناظری تا دریافت نشان شوالیه لژیون دو نور فرانسه پیش رفته و از سوی دیگر علیزاده آثار ارزشمندی را به هنرمندان ایرانی و خارجی منتشر ساخته که مورد توجه محافل موسیقی مهم جهان قرار گرفته است.
شاید از این روست که بهنام سامانی، نوازنده سازهای کوبه ای گروه، از همراهی ناظری و علیزاده در قالب یک تور اروپایی به عنوان رویدادی مهم در صحنه موسیقی ایرانی در سال جاری میلادی نام می برد.
بهنام سامانی و پژمان حدادی این گروه را همراهی می کنند
دیگر نوازندگان گروه حاضر در این کنسرت ها نیز دارای ویژگی هایی هستند که می تواند کار علیزاده به عنوان آهنگساز را غنای بیشتری بخشد.
علیزاده برای صدای بم گروه بربت محمد فیروزی را برگزیده است. فیروزی از جمله نوازندگانی است که در دهه های اخیر با بیشتر نامداران موسیقی ایرانی ساز زده و تجربه زیادی اندوخته است.
سازهای کوبه ای نیز در دستان پژمان حدادی و بهنام سامانی است که سال ها کار مشترک آنان در گروه های دستان و ضربانگ، زوج کوبه ای شاخصی را از آنان ساخته است.
سیامک جهانگیری نی نواز گروه نیز از جمله استعدادهایی است که علیرغم جوانی تجربیات ارزنده ای دارد که از جمله مهم ترین آنها همراهی با کیهان کلهر در اجرای جاده ابریشم است. سینا جهان آبادی نیز از جمله کمانچه نوازانی است که در ده سال اخیر فعالیت های قابل توجهی داشته و از جمله با محمد رضا شجریان و شهرام ناظری کنسرت هایی را اجرا کرده است.

ترنم در هوای بی چگونگی

به گفته سامانی که مدیریت برنامه های این تور را نیز برعهده دارد، کنسرت های مذکور با عنوان «ترنمی در هوای بی چگونگی» برگزار می شود.
سامانی اعلام کرد که گردش اروپایی این گروه از ۲۰ ماه مه در سالن بزرگ فیلارمونیک کلن آغاز می شود. روزهای ۲۱ و ۲۲ مه نیز به ترتیب شهرهای استکلهم و گوتنبرگ سوئد میزبان گروه خواهند بود.
پس از آن، در روز ۲۴ نوامبر نوبت به مادرید، پایتخت اسپانیا، خواهد رسید. شهرام ناظری تاکنون یک بار و در سال ۱۹۹۱ به همراه داریوش طلایی و محمد قوی حلم کنسرتی در مادرید برگزار کرده است.
اسلو، پایتخت نروژ، نیز ۲۷ مه میزبان این کنسرت است و یک روز پس از آن رادیو فرانکفورت آلمان زمینه هنرنمایی اساتید موسیقی ایرانی را فراهم خواهد آورد.
کنسرت های ناظری و علیزاده و گروه همراه آنان روز ۲۹ ماه مه با اجرایی در شهر آمستردام هلند پایان می گیرد. ( منبع : بی بی سی )

۱۳۸۹/۱۰/۲۹

بدینسان زیست باید پست ...




بدینسان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه ی بن بست
گر بدینسان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشاننم از ایمان خود چون کوه
یادگاری جاودانه برتر از بی بقای خاک…

«شاعر:گمنام»



این شعر تنها به دلیل کوچ های پی در پی هم وطنان به ان سوی مرزهاست...
در پاسخ به دوستی آزادی خواه و ایران دوست که در سال1352از این سرزمین کوچ کرد و مرا نیز تشویق به ترک دیار می نمود.

تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد و
اشک من ترا بدرود خواهد گفت...
نگاهت تلخ و افسرده است.
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.

غم این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده است!

تو با خون و عرق ،این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.

تو با دست تهی با آن همه توفان بنیاد کن در افتادی.

تو را کوچیدن از این خاک ، دل بر کندن از جان است!
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.

تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران.

تو را این خشک سالی های پی درپی ،
تو را از نیمه ره برگشتن یاران،
تو را تزویر غمخواران،
ز پا افکند!
تو را هنگامه شوم شغالان،
بانگ بی تعطیل زاغان،
در ستوه آورد...

تو با پیشانی پاک نجیب خویش،
که از ان سوی گندم زار،
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است;تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت..
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت،
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است،
تو با چشمان غمباری،
- که روزی چشمه جوشان شادی بود،-
اینک حسرت و افسوس، بر آن
سایه افکنده ست خواهی رفت.
و اشک من تو را بدرود خواهد گفت!

من اینجا ریشه در خاکم...
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم.
من اینجا تا نفس باقی است می مانم.
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم!
امید روشنائی گر چه در این تیرگی ها نیست،
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم.
من اینجا روزی آخر از دل این خاک، با دست تهی گل بر می افشانم.
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه،چون خورشید.
سرود فتح می خوانم،
و میدانم...
تو روزی باز خواهی گشت .

۱۳۸۹/۱۰/۲۲

روح پراگ


در عجبم به خاطر این برداشتهایی که از کتاب " روح پراگ " کردم چقدر گویای شرایط روزگار ماست !! جالب آنکه به توصیه یکی از دوستان بسیار خوبم این کتاب رو خریدم و البته خیلی تعجب کردم که چاپ این کتاب مربوط به سال 88 هستش !!! تاره خوندن کتاب رو تموم کردم با وجود فرصت کم و گرفتاریهای زیاد ... به قول ایوان کلیما این نوشته ها به صورت مقالات سیاسی در سالهای پس از 1989 به مدت 15 سال نوشته شده اما اشکالش اینه که مقالات بدون تاریخ  هستش ... در قسمت اول بیشتر جنبه شخصی و زندگی نامه ای دارد ودر قسمتهای بعدی یادداشتهای روزنامه ای و مقالات سیاسی است و جالب آنکه این نوشته ها مربوط به چندین سال گذشته است اما شباهت بسیارزیادی به دوران فعلی ما دارد که تحت حکومت توتالیتر قرار دارد ... هم از نظر نوع رفتار حکومت با مردم ( از لحاظ حوزه فرهنگی و سیاسی ) و هم نوع رفتار با کشورهای دیگر . به عنوان مثال :
در آن زمانی که رژیمی جنایتکار قواعد قانون را به کلی زیر پا میگذارد، در آن زمانی که جرم و جنایت مجاز شمرده می شود، در آن زمانی که عده معدودی که فراتر از قانون هستند میکوشند دیگران را از شأن و کرامت و حقوق اولیه شان محروم کنند، اخلاق مردمان عمیقا آسیب می بیند . رژیمهای جنایتکار به خوبی از این امر آگاهند و آن را می شناسند و سعی می کنند با ایجاد وحشت، شرف و رفتار اخلاقی آدمیان را به مخاطره اندازند، شرف و اخلاقی که بی آن هیچ جامعه ای تحت حکومت چنین رژیمی نمی تواند بپاید . اما بر همگان معلوم شده است که ترور و وحشت وقتی که مردمان انگیزه ای برای رفتار اخلاقی دارند نمی تواند به جایی برسد یا چیزی به چنگ آورد . هر جامعه ای که بنایش بر بی صداقتی است و هر جرم و جنایتی را تحمل میکند با این بهانه که این بخشی از رفتار عادی انسانی است، رفتاری منحصر به مشتی از نخبگان و گروه دیگری را هرقدر اندک و کوچک محروم میکند از غرور و شرفش و حتی حق زندگی اش، خودش را دستی دستی محکوم به انحطاط اخلاقی و نهایتا" فروپاشی محض میکند ...
کتاب خنده و فراموشی میلان کوندرا هم نکته های جالبی داشت مثلا اینجا که نوشته بود : 
ملتها اینگونه نابود می شوند که نخست حافظه شان را از آنها می دزدند، کتابهایشان را تباه می کنند، دانش شان را تباه می کنند، و تاریخشان را نیز ... و بعد کسی دیگر می آید و کتابهای دیگری می نویسد و دانش و آموزش دیگری به آنها می دهد و تاریخ دیگری را جعل می کند ... 
ایوان کلیما نکته ای را بازگو میکند که بسیار تأمل برانگیز است ، در اصل میلان کوندرا با این عبارت الهام بخش او شد ...
او رئیس جمهوری را که تجسم نظام کمونیستی بود « رئیس جمهور فراموشی خواند » . ملتی که رهبری اش به دست رئیس جمهور فراموشی است با سر به سوی مرگ می تازد و آنچه در مورد ملتها مصداق دارد در مورد افراد هم ، یعنی در مورد تک تک ما ، صادق است . اگر ما حافظه مان را از دست بدهیم ، خودمان را از دست داده ایم . فراموشی یکی از نشانه های مرگ است . وقتی حافظه نداری دیگر اصلا" انسان نیستی ...
یا در جای دیگر اینگونه از دیکتاتوری سخن می گوید : 
اگر از ممنوعیت انتشار ، علی الخصوص ، و از تعقیب و پیگرد سخن آزادانه ، در کل ، سخن می گوییم ، باید متوجه باشیم که سانسور می تواند اشکال مختلفی داشته باشد و فراتر از همه شدت و حدتش متفاوت باشد . هر وقت زندگی نویسند ای ، به دلیل بیان آزادانه ، به مخاطره می افتد، خود خلاقیت است که در ذات و جوهرش به خطر می افتد .
در یک وضع پارادوکسی آشکار ، ممنوعیت انتشار برای عده زیادی یک آزادی به همراه آورد : آزادی از تأثیرات و منافع ثانوی و فرعی، آزادی از خود سانسوری که پیشتر به امید فریب دادن ممیزان گوش به زنگ انجام می گیرد  و آزادی از منافع بازار .

۱۳۸۹/۱۰/۱۲

پاسخ به ياوه گويي امير عاملي عليه استاد محمدرضا شجريان

چندي پيش خبرگزاري فارس سروده اي از امير عاملي منتشر كرد كه باعث رنجش دوستداران استاد آواز ايران گرديد. جاي تعجب است كه مفاخر هنري خود را اينگونه پاس ميداريم ... ابتدا  پاسخ به اين ياوه گويي را بخوانيد كه نوشته ( مریم رسول زادگان )هست و  در انتها ياوه گويي امير عاملي را...

گم نخواهد شد صدای ِ ناز من                چونکه از دل می رسد آواز من
این نه آواز من و ساز من است               این صدای سالهای میهن است
ربنا خواندم که ملت روزه بود                روزه ی دل بود و غمها می فزود
من صدای شادی این مردمم                   من خود آزادی این مردمم
حیف عمری را که جهل آمد پدید             حیف ملت رنگ آزادی ندید
من نه پیرم آنچه را گفتی حسود              پیر راهم دان به هر بود و نبود
مطربم خواندی عزیزا ، جاهلی              جاهلی؟ نه ،نه ،بلکه عاملی
تاج را قدرش شناسی بی خرد               ای که خواندی ملتی را رنگ زرد؟
ملتی را گر ندیدی . مرده ای                چوب رب را بی صدا تو خورده ای
این نشان است تا روی رو به زوال        هرکه شد خارج ز مرز اهتدال
قدر "سایه" می شناسی ای عدو؟            او که هجرت کرد از رفته بر او
سایه خورشید است در این آسمان          گرچه گفته است او مرا آوازه خوان
خانه ی من شد دل پیر و جوان             معبد عشاق دل شد آستان
من غرور خود ز ملت یافتم                نی به زر یا زور قدری یافتم
ناز را بازار ملت می خرد                 ملتی نامم به عزت می برد
من اگر خاشاک باشم بهتر است           بهتر از آنکس که مخدوم زر است
خادمش افسوس نادان است و بس         کی شناسد فرق زر با جمله خس
من اگر پیرم ولی مستغنیم                  بی نیاز احترامم ،دون نیم
گوشه گوشه ،نام من آواز شد              آگهی شعرت به کین ،همساز شد
جاهلا! زین بیش تو یاوه مگو              رو ره عشق مرا ای دل بپو

درود بر استاد آواز ايران


خبرگزاری فارس، سروده امیرعاملی علیه محمدرضا شجریان را منتشر کرد.
در مقدمه این شعر آمده است: «در پاسخ به منافقانی که می‌خواهند با صدای سوخته‌ شجریان ، مردم ایران را تحقیر ‌کنند؛ مردمی که سرافراز و عاشقند مردمی که از جنس شقایقند.»




گم شدی آوازه خوان پیر ما                       گم شدی آخر به زیر دست و پا
کرد بیگانه تو را ابزار خویش                   خود شدی تا نور حق دیوار خویش
ربنایت چون خودت از یاد رفت                 خیل شاگردان، هلا! استاد رفت
رفته‌ای از پیش ماها دور حیف                  در سر پیری شدی مغرور حیف
مطرب عهد شبابم بوده‌ای                        مزه نان و کبابم بوده‌ای
خوب می‌خواندی صدایت خوب بود            بعد تاج اصفهان مطلوب بود
می‏زدی چه چه برای شیخ و شاب              با نوای تار و تنبور و رباب
هست ساز اینک ولی آواز نیست               یک در گوشی به سویت باز نیست
تا نپیوندی عزیزم بر زوال                      کاشکی بودی مرید اعتدال
مکر آمریکا تو را منفور کرد                  زرق و برق غرب چشمت کور کرد
چونکه پیراهن دو تا شد بد شدی               مثل آن مطرب که بد می‌زد شدی
«سایه»ات فرموده بود آوازه‌خوان             که مرید پیردل باش و بمان
لیک ‌ای مطرب دریغا که غرور               کرد از مردم تو را صد سال دور
وقت پیری ناز کردی با همه                   ناز را آغاز کردی با همه
ناز کم کن سوی ملت باز گرد                 کم بگو از یأس ای استاد زرد»