۱۳۸۹/۰۶/۲۹

سینه مالامال درد است ، ای دریغا مرهمی ...

" یک قصه تکراری :
چه بسیار هنرمندانی که اینگونه از دست رفته اند و می روند و قدرشان را نمی دانیم و نمی دانند.به قول خود استاد مشکاتیان که در مورد زنده یاد ایرج بسطامی گفته بود : زندگی هنرمند جهان سومی بعد از مرگش آغاز می شود ، حالا همین حرف در مورد زندگی و مرگ خودش هم درست است.باید به این وضعیت خون گریه کرد ، خون…"
فردا که بیاید یکسال از درگذشت استاد پرویز مشکاتیان گذشته ...
سال گذشته وقتی خبر درگذشت زنده یاد استاد پرویز مشکاتیان رو شنیدم مبهوت شدم و شوکه ... اصلا باورم نمیشد که این اتفاق افتاده باشه انتظار داشتم که اعلام عزای عمومی بشه اما نشد تعجبی هم نداشت وقتی موسیقی حرام اعلام میشه در برهه زمانی در تاریخ معاصر ما و وقتی نشون دادن ساز گناهی نا بخشودنیست به این نتیجه رسیدم که دولت مردان ما نه تنها ناراحت نشدن از درگذشت چنین استاد بزرگی ، بلکه خوشحال هم شدن !!! با خودم گفتم اگه یه روحانی فوت می کرد می گفتن به ملکوت اعلا پیوسته بعدش همش مارش عزا بود و نوحه خوانی که از تلویزیون ما پخش میشد!!!!! اما نمیدونم  وقتی یه هنرمند فوت میکنه از نظر اینا به کی و کجا می پیونده !!! عزرائیل هم که قربونش برم همت مضاعف رو فقط در هنرمندا دیده و ول کن هم نیست یکی باید بهش بگه بابا جون من جدی گرفتی ها!!! بیخیال هم نمیشی ...
امروز هم داشتم این مطلب رو برای امسال می نوشتم یه سر به سایت دل آواز زدم و متن زیر رو که مربوط به سال کذشته بود برداشتم چون حق مطلب رو بیشتر ادا کرده و ...... خدا رحمت کنه استاد پرویز مشکاتیان رو ... 

عشق در دل ماند و یار از دست رفت (به یاد مشکاتیان)
روبروی همین پنجره ایستاده بودم . مات برده و خشک زده ،
 انتظار می کشیدم تا کسی بگوید حقیقت ندارد . خبر کوتاه بود و باورش سخت ... " مشکاتیان رفت ... "
و مشکاتیان یعنی خیلی از روزها و خیلی از شبها . یعنی همان وقتهایی ، که صدایی را می شنیدی و دوست می داشتی ، اما سوادت نمی رسید که بدانی چه سازی است و که می نوازدش . دو سال اول دبستان آنقدر یادت می دهند که پشت جلد نوار را بخوانی . نوشته اند : آستان جانان . سنتور : پرویز مشکاتیان .  آن وقت ها هنوز خبر نداری ، که آستان جانان می خواهد تو را به کجاها بکشاند . به دبیرستان که میروی ، یک سنتور برایت می خرند و شروع می کنی به مشق سنتور . حالا از سنتوری که می شنوی ، بیشتر بهره می بری . استادت یک قاصدک به تو می دهد تا تو هم بپیوندی به جمع دیوانگانش.
روزها و شب ها می گذرد . می خوانی تا بدانی . می فهمی که قصه ، فقط نوازندگی نیست . او یک استاد تمام است ، چون وقتی به پهلوی شاعر می زند ، شاهکار می سازد و وقتی نخواهد با شعر بگوید با نغمه های بی کلام ، جادو می کند .
یک بار ، صدایش را از رادیو می شنوی . از دل پرش ، رنج هایش را می شنوی . تنهایی هایش را می شنوی . می شنوی که به فغان آمده از آدم هایی که خواستند ساز او را پشت گل و بوته ها پنهان کنند . اما او قبای اطلسی آنان را به نیم جو نیز نخرید . شهامتش تورا به وجد می آورد . حالا وقت فهمیدن های عمیق تریست . استاد بودن ، فقط خوب نواختن و خوب ساختن نیست . او استاد است ، چون خیلی مرد است . چون نمی ترسد از بیان آنچه بدان عشق می ورزد .
با آنچه یاد گرفته ام ، جمله میسازم و برایش می نویسم . می نویسم که می دانم آستان جانانت ، قصه ی سوته دلانست ؛ و بیدادت حکایت سرهای گلوله خورده ی مسافران تابستان شصت و قاصدکت ، روایت هوهوی باد زمستان های دور .
روزها و شبهای دیگری می گذرد . تابستان پر قصه و پر غصه هشتاد و هشت می خواهد تمام شود که می بینی ، ای داد ، "سینه مالامال دردست ای دریغا مرهمی" . امشب ، باید تمام غم های عالم را خبر کنی .خانه هست . صاحب خانه نیست .

هیچ نظری موجود نیست: