۱۳۸۸/۱۲/۰۳


Photo : meysam rezakhan

آلن دوباتن نويسنده انگليسی توی كتابش اگر اشتباه نكنم « تسلی بخشی های فلسفه » نوشته بود :
" نه هر چيزی كه سبب می شود احساس بهتری پيدا كنيم خوب است و نه هر چيزی كه ما را می آزارد بد است "

۱۳۸۸/۱۲/۰۱

چون عربها نمی توانند پس ما ایرانیها هم ...


چون عرب‌ها نمی‌توانند !!! بنابراین ما ایرانی‌ها ...
در زبان عربی چهار حرف : پ - گ - ژ - چ - وجود ندارد. آن‌ها به جای این ۴ حرف، از واژه ‌های : ف - ک – ز - ج بهره می‌گیرند.
و اما: چون عرب‌ها نمی‌توانند «پ» را بر زبان رانند، بنابراین ما ایرانی‌ها،
به پیل می‌گوییم : فیل
به پلپل می‌گوییم : فلفل
به پهلویات باباطاهر می‌گوییم : فهلویات باباطاهر
به سپیدرود می‌گوییم : سفیدرود
به سپاهان می‌گوییم : اصفهان
به پردیس می‌گوییم : فردوس
به پلاتون می‌گوییم : افلاطون
به تهماسپ می‌گوییم : تهماسب
به پارس می‌گوییم : فارس
به پساوند می‌گوییم : بساوند
به پارسی می‌گوییم : فارسی!
به پادافره می‌گوییم : مجازات،مکافات، تعزیر، جزا، تنبیه...
به پاداش هم می‌گوییم : جایزه

چون عرب‌ها نمی‌توانند «گ» را برزبان بیاورند، بنابراین ما ایرانی‌ها
به گرگانی می‌گوییم : جرجانی
به بزرگمهر می‌گوییم : بوذرجمهر
به لشگری می‌گوییم : لشکری
به گرچک می‌گوییم : قرجک
به گاسپین می‌گوییم : قزوین!
به پاسارگاد هم می‌گوییم : تخت سلیمان‌نبی!

چون عرب‌ها نمی‌توانند «چ» را برزبان بیاورند، ما ایرانی‌ها،
به چمکران می‌گوییم : جمکران
به چاچ‌رود می‌گوییم : جاجرود
به چزاندن می‌گوییم : جزاندن

چون عرب‌ها نمی‌توانند «ژ» را بیان کنند، ما ایرانی‌ها
به دژ می‌گوییم : دز (سد دز)
به کژ می‌گوییم : کج
به مژ می‌گوییم:  مج
به کژآئین می‌گوییم : کج‌آئین
به کژدُم می‌گوییم عقرب!
به لاژورد می‌گوییم : لاجورد

فردوسی فرماید :
به پیمان که در شهر هاماوران / سپهبد دهد ساو و باژ گران

اما مابه باژ می‌گوییم : باج

فردوسی فرماید :
پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست / همی رفت شیدا به کردار مست

اما ما به اسپ می‌گوییم : اسب
به ژوپین می‌گوییم : زوبین

وچون در زبان پارسی واژه‌هائی مانند چرکابه، پس‌آب، گنداب... نداریم، نام این چیزها را گذاشته‌یم فاضل‌آب،
چون مردمی سخندان هستیم و از نوادگان فردوسی،
به ویرانه می‌گوییم خرابه
به ابریشم می‌گوییم حریر
به یاران می‌گوییم صحابه!
به ناشتا وچاشت بامدادی می‌گوییم صبحانه یا سحری!
به چاشت شامگاهی می‌گوییم عصرانه یا افطار!
به خوراک و خورش می‌گوییم غذا و اغذیه و تغذیه ومغذی(!)
به آرامگاه می‌گوییم مقبره
به گور می‌گوییم  قبر
به برادر می‌گوییم اخوی
به پدر می‌گوییم ابوی

و اکنون نمی‌دانیم برای این که بتوانیم زبان شیرین پارسی را دوباره بیاموزیم و بکار بندیم، باید از کجا آغاز کنیم؟!
هنر نزد ایرانیان است و بس! بله متاسفانه فقط هنر!!! از جمله هنر سخن گفتن! شاعر هم گفته است تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد! بنابراین،
چون ما ایرانیان در زبان پارسی واژه‌ی گرمابه نداریم به آن می‌گوئیم: حمام!
چون در پارسی واژه‌های خجسته، فرخ و شادباش نداریم به جای «زاد روزت خجسته باد» می‌گوئیم: «تولدت مبارک».
به خجسته می گوئیم میمون
اگر دانش و «فضل» بیشتری بکار بندیم می‌گوییم: تولدت میمون و مبارک!
چون نمی‌توانیم بگوییم: «دوستانه» می گوئیم با حسن نیت!
چون نمی‌توانیم بگوییم «دشمنانه» می گوییم خصمانه یا با سوء نیت
چون نمی‌توانیم بگوئیم امیدوارم، می‌گوئیم ان‌شاءالله
چون نمی‌توانیم بگوئیم آفرین، می‌گوئیم بارک‌الله
چون نمی‌توانیم بگوئیم به نام ویاری ایزد، می‌گوییم: ماشاءالله
و چون نمی‌توانیم بگوئیم نادارها، بی‌چیزان، تنُک‌‌‌مایه‌گان، می‌گوئیم: مستضعفان، فقرا، مساکین!
به خانه می‌گوییم: مسکن
به داروی درد می‌گوییم: مسکن (و اگر در نوشته‌ای به چنین جمله‌ای برسیم : «در ایران، مسکن خیلی گران است» نمی‌دانیم «دارو» گران است یا «خانه»؟
به «آرامش» می‌گوییم تسکین، سکون
به شهر هم می‌گوییم مدینه تا «قافیه» تنگ نیاید!

ما ایرانیان، چون زبان نیاکانی خود را دوست داریم:
به جای درازا می گوییم: طول
به جای پهنا می‌گوییم: عرض
به ژرفا می‌گوییم: عمق
به بلندا می‌گوییم: ارتفاع
به سرنوشت می‌گوییم: تقدیر
به سرگذشت می‌گوییم: تاریخ
به خانه و سرای می‌گوییم : منزل و مأوا و مسکن
به ایرانیان کهن می گوییم: پارس
به عوعوی سگان هم می گوییم: پارس!
به پارس‌ها می‌گوییم: عجم!
به عجم (لال) می گوییم: گبر

چون میهن ما خاور ندارد،
به خاور می‌گوییم: مشرق یا شرق!
به باختر می‌گوییم: مغرب و غرب
و کمتر کسی می‌داند که شمال و جنوب وقطب در زبان پارسی چه بوده است!

چون «ت» در زبان فارسی کمیاب وبسیار گران‌بها است (و گاهی هم کوپنی می‌‌شود!)
تهران را می نویسیم طهران
استوره را می نویسیم اسطوره
توس را طوس
تهماسپ را طهماسب
تنبور را می نویسیم طنبور(شاید نوایش خوشتر گردد!)
همسر و یا زن را می نویسیم ضعیفه، عیال، زوجه، منزل، مادر بچه‌ها،

چون قالی را برای نخستین بار بیابانگردان عربستان بافتند (یا در تیسفون و به هنگام دستبرد، یافتند!) آن را فرش، می نامیم!
آسمان را عرش می‌نامیم!
و
استاد توس فرمود:
چو ایران نباشد، تن من مباد! بدین بوم و بر زنده یک‌ تن مباد!

و هرکس نداند، ما ایرانیان خوب می‌دانیم که نگهداشت یک کشور، ملت، فرهنگ و «هویت ملی» شدنی نیست مگر این که از زبان آن ملت هم به درستی نگهداری شود.
ما که مانند مصری‌ها نیستیم که چون زبانشان عربی شد، امروزه جهان آن‌ها را از خانواده‌ی اعراب می‌دانند.
البته ایرانی یا عرب بودن، هندی یا اسپانیائی بودن به خودی خود نه مایه‌ی برتری‌ است و نه مایه‌ سرافکندگی. زبان عربی هم یکی از زبان‌های نیرومند و کهن است.

سربلندی مردمان وکشورها به میزان دانستگی‌ها، بایستگی‌ها، شایستگی‌ها، و ارج نهادن آن‌ها به آزادی و «حقوق بشر» است.
با این همه، همان‌گونه که اگر یک اسدآبادی انگلیسی سخن بگوید، آمریکایی به شمار نمی‌آید، اگر یک سوئدی هم، لری سخن بگوید، لُر به شمار نخواهد رفت. چرا یک چینی که خودش فرهنگ و زبان و شناسنامه‌ی تاریخی دارد، بیاید و کردی سخن بگوید؟ و چرا ملت‌های عرب، به پارسی سخن نمی‌گویند؟ چرا ما ایرانیان باید نیمه‌عربی - نیمه‌پارسی سخن بگوئیم؟
فردوسی، سراینده‌ی بزرگ ایرانیان در ۱۰۷۰ سال پیش برای این که ایرانی شناسنامه‌ی ملی‌اش را گم نکند، و همچون مصری از خانواده‌ی اعراب به شمار نرود، شاهنامه را به پارسی‌ی گوش‌نوازی سرود و فرمود:

پی افکندم از نظم کاخی بلند / که از باد وبارانش ناید گزند
جهان کرده‌ام از سخن چون بهشت / از این بیش تخم سخن کس نکشت
از آن پس نمیرم که من زنده‌ام / که تخم سخن من پراگنده‌ام
هر آن کس که دارد هُش و رای و دین / پس از مرگ بر من کند آفرین

اکنون منِ ایرانی چرا باید از زیباترین واژه‌های دم دستم در «زبان شیرین پارسی» چشم‌پوشی کنم و از لغات عربی یا انگلیسی یا روسی که معنای بسیاری از آنان را هم بدرستی نمی‌دانم بهره بگیرم؟
و به جای توان و توانائی بگویم قدرت؟
به جای نیرو و نیرومندی بگویم قوت؟
به جای پررنگی بگویم غلظت؟
به جای سرشکستگی بگویم ذلت؟
به جای بیماری بگویم علت؟
به جای اندک و کمبود بگویم قلت؟
به جای شکوه بگویم عظمت؟
به جای خودرو بگویم اتومبیل
به جای پیوست بگویم ضمیمه، اتاشه!!
به جای مردمی و مردم سالاری هم بگویم «دموکراتیک»

به باور من، برای برخی از ایرانیان، درست کردن بچه، بسیار آسان‌تر است از پیداکردن یک نام شایسته برای او! بسیاری از دوستانم آنگاه که می‌خواهند برای نوزادانشان نامی خوش‌آهنگ و شایسته بیابند از من می‌خواهند که یاری‌شان کنم! به هریک از آن‌ها می‌گویم: «جیک جیک تابستون که بود، فکر زمستونت نبود؟!»
به هر روی، چون ما ایرانیان نام‌هائی به زیبائی بهرام و بهمن و بهداد و ... نداریم، اسم فرزندانمان را می‌گذاریم علی‌اکبر، علی‌اوسط، علی‌اصغر! (یعنی علی بزرگه، علی وسطی، علی کوچیکه!)
پسران بعدی را هم چنین نام می‌نهیم: غلامعلی، زینعلی، کلبعلی (سگِ علی= لقبی که شاه اسماعیل صفوی برخود نهاده بود و از زمان او رایج گردید) محمدعلی، حسین‌علی، حسنعلی، سبزعلی، گرگعلی، شیرعلی، گداعلی و....
نام آب کوهستان‌های دماوند را هم می‌گذاریم آبعلی!
وچون در زبان پارسی نام‌هائی مانند سهراب، سیاوش، داریوش و... نداریم نام فرزندانمان را می‌گذاریم اسکندر، عمر، چنگیز، تیمور، ...
و چون نام‌های خوش‌آهنگی همچون: پوران، دُردانه، رازدانه، گلبرگ، بوته، گندم، آناهیتا، ایراندخت، مهرانه، ژاله، الیکا (نام ده و رودی کوچک در ایران)، لِویس (نام گل شقایق به گویش اسدآبادی= از دامنه‌های زبان پهلوی ساسانی) و.... نداریم، نام دختران خود را می‌گذاریم: زینب و رقیه و معصومه و زهرا و سکینه و سمیه و ...

دانای(حکیم) توس فرمود:
بسی رنج بردم در این سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی

از آن‌جایی که ما ایرانیان مانند دانای توس، مهر بی‌کرانی به میهن خود داریم
به جای رستم‌زائی می‌گوئیم سزارین
رستم در زهدان مادرش رودابه آنچنان بزرگ بود که مادر نتوانست او را بزاید، بنابراین پزشکان، پهلوی مادر را شکافتند و رستم را بیرون آوردند. چنین وضعی برای سزار، قیصر روم هم پیش آمد و مردم باخترزمین از آن‌پس به این‌گونه زایاندن و زایش می‌گویند سزارین. ایرانیان هم می‌توانند به جای واژه‌ی «سزارین» که در زبان پارسی روان شده، بگویند: رستم‌زائی

به نوشابه می‌گوییم: شربت
به کوبش و کوبه می‌گوییم: ضربت
به خاک می‌گوییم: تربت
به بازگشت می‌گوییم: رجعت
به جایگاه می‌گوییم: مرتبت
به هماغوشی می‌گوییم: مقاربت
به گفتاورد می‌گوییم: نقل قول
به پراکندگی می‌گوییم: تفرقه
به پراکنده می‌گوییم: متفرق
به سرکوبگران می‌گوییم: قوای انتظامی
به کاخ می‌گوئیم قصر،
به انوشیروان دادگر می‌گوئیم: انوشیروان عادل

در «محضرحاج‌آقا» آنقدر «تلمذ» می‌کنیم که زبان پارسی‌مان همچون ماشین دودی دوره‌ی قاجار، دود و دمی راه می‌اندازد به قرار زیر:
به خاک سپردن = مدفون کردن
دست به آب رساندن = مدفوع کردن
به جای پایداری کردن می‌گوییم: دفاع کردن= تدافع = دفع دشمن= دفع بلغم = و...
به جای جنگ می‌گوییم: = مدافعه، مرافعه، حرب، محاربه.
به خراسان می‌گوییم: استان قدس رضوی!
به چراغ گرمازا می‌گوییم: علاءالدین! یا والور!
به کشاورز می‌گوییم: زارع
به کشاورزی می‌گوییم: زراعت

اما ناامید نشویم. این کار شدنی است!
تا سال‌ها پس از انقلاب مشروطیت به جای دادگستری می‌گفتیم عدلیه به جای شهربانی می‌گفتیم نظمیه به جای شهرداری و راهداری می‌گفتیم بلدیه به جای پرونده می گفتیم دوسیه



درود ... راستش این متن رو یکی از دوستانم به ای میلم فرستاد دیدم خیلی جالب هستش این شد که در وبلاگم قرارش دادم اما بیشتر دوست دارم این وبلاگ یک فتوبلاگ باشه .... چند وقتی هست بنا به دلایل شخصی ، سفر نرفتم و کلی هم آرشیو عکس آنالوگ دارم که اسکن کردنشون تمومی نداره . گاهی هم وقتی دوربین دیجیتال دستم میاد چند تایی عکس میگیرم اما عکاسی آنالوگ بیشتر به دلم میشینه و دوست دارم آنالوگ عکاسی کنم .....

۱۳۸۸/۱۱/۳۰

بین خیال و واقعیت ...



Photo : meysam rezakhan
بين خيال و واقعيت نمی توان مرز مشخصی بين ذهن و چشم قائل شد ... زندگی مان همانند آئينه ای است كه خودمان و ديگران را در آن می بينيم . حال اين پرسش مطرح است كه اگر اين آئينه را غبار آلود كرديم ديگران در كدام آئينه نگاه كنند؟
دنيايی كه آئينه غبارآلود منعكس می كند دنيای حقيقی را هم تحت تأثير خود قرار می دهد ... آسمان ديگر همان آسمان صاف و آبی نيست . رنگها هم ديگر رنگهای سابق كه می ديديم نيستند حتی آدمها متفاوتند ... ما چقدر می توانيم چشم ديگران باشيم ؟ما چقدر می توانيم دنيای ديگران را دستكاری كرده ، آنها را از توهم ، خيال ، واقعيت كه خود خيال می كنند واقعيت است جدا كنيم و با دنيای حقيقی آشنا كنيم ؟ ظرفيت آدمها چقدر است ؟
اگر اين آئينه شكست چه كنيم ؟ چگونه می توان چهره واقعی خود را ديد ؟ چهره درون خود را ؟

۱۳۸۸/۱۱/۲۶

هستی و زمان

چند وقت پيش كتابي به دستم رسيد به نام هستي و زمان نوشته مارتين هايدگر ترجمه سياوش جمادي كه خيلي برام جالب بود چون فكر مي كردم نوشته هاي هايدگر براي ما ايراني ها چندان جالب نباشه . هايدگر به خاطر مراوداتي كه با نازي ها داشته چندان در ايران محبوب نيست و انديشه هاي فلسفي او در اصل مردود شمرده مي شه . حتي ميگفتن يا بهتر بگم توصيه میشد كه بيشتر به تفكرات كانت توجه بشه تا به هايدگر چون هستن كساني كه ادعا مي كنن فلسفه كانت براي ما از نظر ذهني و رواني "" بهداشتي تر "" و سالم تر از فلسفه ديگر فيلسوفانه .
من خودم به شخصه فلسفه هايدگر رو خيلي مي پسندم كاري با مراوداتش با نازي ها ندارم اما هايدگر تفكرش اين بود كه
( انسان يه طرحه در اصل انسان بودن نيست ، بلكه انسان شدن است . يعني انسان بايد بشود آنچه كه بايد بشود)
در آلمان و فرهنگ آلماني افرادي مثل كانت و فرگه و وينگنشتاين و همچنين هگل و نيچه و هايدگر بودن و فلسفه خاص خودشونو داشتن اما هايدگر مثل خودش بود . در اصل هايدگر چيز ديگري بود ...
توي آرشيو مجله اشپيگل نگاه مي كردم فكر كنم تاريخش مربوط به 1966 بود اگر اشتباه نكنم يه مصاحبه اي داشت با هايدگر كه گفته بود :
" امروز تا آنجا كه من مي دانم تفكر تشنه اين است كه متفكري بگويد چه كسي بس بزرگ است تا انديشه را در قلب اهميت نشاند و انديشه را به راه خود آورد . امروزه براي ما ؛ بزرگي آنچه بايد بدان انديشيد ، بس بزرگ است . شايد بهترين كاري كه از ما ساخته است اين است كه بكوشيم به آن نقبي بزنيم – نقبي به موازات گذرهايي تنگ و باريك كه چندان دور نمي روند ... "


۱۳۸۸/۱۱/۲۱

هر آدمی در هر لحظه عمرش مجموعه ای است از تمام آنها كه بوده و تمام آنها كه خواهد شد .


Photo : meysam rezakhan
هر آدمی در هر لحظه عمرش مجموعه ای است از تمام آنها كه بوده و تمام آنها كه خواهد شد .
اسكار وايلد

در مورد خودمان اين را چه موقع می فهميم ؟ وقتی تمام آنها كه بايد بشويم شده باشيم . يعنی بعد از پايان ، آنطرف خط زندگی . حالا كه هنوز در راه هستيم ... ما انسانها زبان را اختراع كرده ايم تا زمان را تقسيم كنيم ، تا با تقويم به آشفتگی و آشوب وجودمان پايان دهيم تا از يك رودخانه زيبا و باشكوه ، كانال بتونی زشتی برای بهره برداری بسازيم ، با زمان زندگی مان را مفيد می كنيم اما از ريخت می اندازيمش . با زمان ميان ديروز و فردايمان فاصله می گذاريم تا به رغم آنهمه آدم كه بوديم و خواهيم بود هويتی يكه و آرمانی برای خودمان ابداع كنيم . هويتی كه جدا از خواست ما فقط نمايشگر زشتی هايمان می شود . ما استاد از شكل انداختن زيبايی هايی شده ايم و شاعران واپسين آوای محزون زيبايی ...

تاریخچه کامل پرچم ایران

تاريخچه تکامل پرچم ايران

نخستين اشاره در تاريخ اساطير ايران به وجود پرچم، به قيام کاوه آهنگر عليه
ظلم و ستم آژي دهاک(ضحاک) بر ميگردد. در آن هنگام کاوه براي آن که مردم را
عليه ضحاک بشوراند، پيش بند چرمي خود را بر سر چوبي کرد و آن را بالا گرفت تا
مردم گرد او جمع شدند. سپس کاخ فرمانرواي خونخوار را در هم کوبيد و فريدون را
بر تخت شاهي نشانيد.
فريدون نيز پس از آنکه فرمان داد تا پاره چرم پيش بند کاوه را با ديباهاي زرد
و سرخ و بنفش آراستند و دُر و گوهر به آن افزودند، آن را درفش شاهي خواند و
بدين سان " درفش کاويان " پديد آمد. نخستين رنگهاي پرچم ايران زرد و سرخ و
بنفش بود، بدون آنکه نشانه اي ويژه بر روي آن وجود داشته باشد. درفش کاويان
صرفاً افسانه نبوده و به استناد تاريخ تا پيش از حمله اعراب به ايران، بويژه
در زمان ساسانيان و هخامنشيان پرچم ملي و نظامي ايران را درفش کاويان مي
گفتند، هر چند اين درفش کاوياني اساطيري نبوده است.
محمدبن جرير طبري در کتاب تاريخ خود به نام الامم و الملوک مينويسد: درفش
کاويان از پوست پلنگ درست شده، به درازاي دوازده ارش که اگر هر ارش را که
فاصله بين نوک انگشتان دست تا بندگاه آرنج است 60 سانتي متر به حساب آوريم،
تقريباٌ پنج متر عرض و هفت متر طول ميشود. ابولحسن مسعودي در مروج اهب نيز به
همين موضوع اشاره ميکند.
به روايت اکثر کتب تاريخي، درفش کاويان زمان ساسانيان از پوست شير يا پلنگ
ساخته شده بود، بدون آنکه نقش جانوري بر روي آن باشد. هر پادشاهي که به قدرت
مي رسيد تعدادي جواهر بر آن مي افزود. به هنگام حملهٌ اعراب به ايران، در
جنگي که در اطراف شهر نهاوند در گرفت درفش کاويان به دست آنان افتاد و چون آن
را همراه با فرش مشهور " بهارستان " نزد عمربن خطاب خليفه مسلمانان، بردند وي
از بسياري گوهرها، دُرها و جواهراتي که به درفش آويخته شده بود دچار شگفتي شد
و به نوشته فضل الله حسيني قزويني در کتاب المعجم مينويسد: " امير المومنين
سپس بفرمود تا آن گوهرها را برداشتند و آن پوست را سوزانيدند ".
با فتح ايران به دست اعراب - مسلمان، ايرانيان تا دويست سال هيچ درفش يا
پرچمي نداشتند و تنها دو تن از قهرمانان ملي ايران زمين، يعني ابومسلم
خراساني و بابک خرم دين داراي پرچم بودند. ابومسلم پرچمي يکسره سياه رنگ
داشت و بابک سرخ رنگ به همين روي بود که طرفداران اين دو را سياه جامگان و
سرخ جامگان مي خواندند. از آنجائي که علماي اسلام تصويرپردازي و نگارگري را
حرام ميدانستند تا سالهاي مديد هيچ نقش و نگاري از جانداران بر روي درفش ها
تصوير نمي شد.

نخستين تصوير بر روي پرچم ايران
در سال 355 خورشيدي ( 976 ميلادي ) که غزنويان، با شکست دادن سامانيان، زمام
امور را در دست گرفتند، سلطان محمود غزنوي براي نخستين بار دستور داد نقش يک
ماه را بر روي پرچم خود که رنگ زمينه آن يکسره سياه بود زردوزي کنند. سپس در
سال 410 خورشيدي ( 1031 ميلادي ) سلطان مسعود غزنوي به انگيزه دلبستگي به
شکار شير دستور داد نقش و نگار يک شير جايگزين ماه شود و از آن پس هيچگاه
تصوير شير از روي پرچم ملي ايران برداشته نشد تا انقلاب ايران در سال (1979
ميلادي).
افزوده شدن نقش خورشيد بر پشت شير
در زمان خوارزمشاهيان يا سلجوقيان سکه هائي زده شد که بر روي آن نقش خورشيد
بر پشت آمده بود، رسمي که به سرعت در مورد پرچمها نيز رعايت گرديد. در مورد
علت استفاده از خورشيد دو ديدگاه وجود دارد، يکي اينکه چون شير گذشته از نماد
دلاوري و قدرت، نشانه ماه مرداد ( اسد ) هم بوده و خورشيد در ماه مرداد در
اوج بلندي و گرماي خود است، به اين ترتيب همبستگي ميان خانه شير ( برج اسد )
با ميانهٌ تابستان نشان داده مي شود. نظريه ديگر بر تاًثير آئين مهرپرستي و
ميترائيسم در ايران دلالت دارد و حکايت از آن دارد که به دليل تقدس خورشيد در
اين آئين، ايرانيان کهن ترجيح دادند خورشيد بر روي سکه ها و پرچم بر پشت شير
قرار گيرد.
پرچم در دوران صفويان
در ميان شاهان سلسله صفويان که حدود 230 سال بر ايران حاکم بودند تنها شاه
اسماعيل اول و شاه طهماسب اول بر روي پرچم خود نقش شير و خورشيد نداشتند.
پرچم شاه اسماعيل يکسره سبز رنگ بود و بر بالاي آن تصوير ماه قرار داشت. شاه
طهماسب نيز چون خود زادهً ماه فروردين ( برج حمل ) بود دستور داد به جاي شير
و خورشيد تصوير گوسفند ( نماد برج حمل ) را هم بر روي پرچمها و هم بر سکه ها
ترسيم کنند. پرچم ايران در بقيهً دوران حاکميت صفويان سبز رنگ بود و شير و
خورشيد را بر روي آن زردوزي مي کردند. البته موقعيت و طرز قرارگرفتن شير در
همهً اين پرچمها يکسان نبوده، شير گه نشسته بوده، گاه نيمرخ و گاه رو به سوي
بيننده. در بعضي موارد هم خورشيد از شير جدا بوده و گاه چسبيده به آن. به
استناد سياحت نامهً ژان شاردن جهانگرد فرانسوي استفاده او بيرق هاي نوک تيز و
باريک که بر روي آن آيه اي از قرآن و تصوير شمشير دوسر علي يا شير خورشيد
بوده، در دوران صفويان رسم بوده است. به نظر مي آيد که پرچم ايران تا زمان
قاجارها، مانند پرچم اعراب، سه گوشه بوده نه چهارگوش.
پرچم در عهد نادرشاه افشار
نادر که مردي خود ساخته بود توانست با کوششي عظيم ايران را از حکومت ملوک
الطوايفي رها ساخته، بار ديگر يکپارچه و متحد کند. سپاه او از سوي جنوب تا
دهلي، از شمال تا خوارزم و سمرقند و بخارا، و از غرب تا موصل و کرکوک و بغداد
و از شرق تا مرز چين پيش روي کرد. در همين دوره بود که تغييراتي در خور در
پرچم ملي و نظامي ايران بوجود آمد. درفش شاهي يا بيرق سلطنتي در دوران
نادرشاه از ابريشم سرخ و زرد ساخته مي شد و بر روي آن تصوير شير و خورشيد هم
وجود داشت اما درفش ملي ايرانيان در اين زمان سه رنگ سبز و سفيد و سرخ با
شيري در حالت نيمرخ و در حال راه رفتن داشته که خورشيدي نيمه بر آمده بر پشت
آن بود و در درون دايره خورشيد نوشته بود: " المک الله " سپاهيان نادر در
تصويري که از جنگ وي با محمد گورکاني، پادشاه هند، کشيده شده، بيرقي سه گوش
با رنگ سفيد در دست دارند که در گوشهً بالائي آن نواري سبز رنگ و در قسمت
پائيتي آن نواري سرخ دوخته شده است. شيري با دم برافراشته به صورت نيمرخ در
حال راه رفتن است و درون دايره خورشيد آن بازهم " المک الله " آمده است. بر
اين اساس ميتوان گفت پرچم سه رنگ عهد نادر مادر پرچم سه رنگ فعلي ايران است.
زيرا در اين زمان بود که براي نخستين بار اين سه رنگ بر روي پرچم هاي نظامي و
ملي آمد، هر چند هنوز پرچمها سه گوشه بودند.

دورهً قاجارها، پرچم چهار گوشه
در دوران آغامحمدخان قاجار، سر سلسلهً قاجاريان، چند تغيير اساسي در شکل و
رنگ پرچم داده شد، يکي اين که شکل آن براي نخستين بار از سه گوشه به چهارگوشه
تغيير يافت و دوم اين که آغامحمدخان به دليل دشمني که با نادر داشت سه رنگ
سبز و سفيد و سرخ پرچم نادري را برداشت و تنها رنگ سرخ را روي پرچم گذارد.
دايره سفيد رنگ بزرگي در ميان اين پرچم بود که در آن تصوير شير و خورشيد به
رسم معمول وجود داشت با اين تفاوت بارز که براي نخستين بار شمشيري در دست شير
قرار داده شده بود. در عهد فتحعلي شاه قاجار، ايران داراي پرچمي دوگانه شد.
يکي پرچمي يکسره سرخ با شيري نشسته و خورشيد بر پشت که پرتوهاي آن سراسر آن
را پوشانده بود. نکته شگفتي آور اين که شير پرچم زمان صلح شمشير بدست داشت در
حالي که در پرچم عهد جنگ چنين نبود. در زمان فتحعلي شاه بود که استفاده از
پرچم سفيد رنگ براي مقاصد ديپلماتيک و سياسي مرسوم شد. در تصويري که يک نقاش
روس از ورود سفير ايران " ابوالحسن خان شيرازي " به دربار تزار روس کشيده،
پرچمي سفيد رنگ منقوش به شير و خورشيد و شمشير، پيشاپيش سفير در حرکت است.
سالها بعد، اميرکبير از اين ويژگي پرچم هاي سه گانهً دورهً فتحعلي شاه
استفاده کرد و طرح پرچم امروزي را ريخت. براي نخستين بار در زمان محمدشاه
قاجار ( جانشين فتحعلي شاه ) تاجي بر بالاي خورشيد قرار داده شد. در اين دوره
هم دو درفش يا پرچم به کار مي رفته است که بر روي يکي شمشير دو سر حضرت علي و
بر ديگري شير و خورشيد قرار داشت که پرچم اول درفش شاهي و دومي درفش ملي و
نظامي بود.
اميرکبير و پرچم ايران
ميرزا تقي خان اميرکبير، بزرگمرد تاريخ ايران، دلبستگي ويژه اي به نادرشاه
داشت و به همين سبب بود که پيوسته به ناصرالدين شاه توصيه مي کرد شرح زندگي
نادر را بخواند. اميرکبير همان رنگ هاي پرچم نادر را پذيرفت، اما دستور داد
شکل پرچم مستطيل باشد ( بر خلاف شکل سه گوشه در عهد نادرشاه ) و سراسر زمينهً
پرچم سفيد، با يک نوار سبز به عرض تقريبي 10 سانتي متر در گوشه بالائي و
نواري سرخ رنگ به همان اندازه در قسمت پائين پرچم دوخته شود و نشان شير و
خورشيد و شمشير در ميانه پرچم قرار گيرد، بدون آنکه تاجي بر بالاي خورشيد
گذاشته شود. بدين ترتيب پرچم ايران تقريباٌ به شکل و فرم پرچم امروزي ايران
درآمد.
انقلاب مشروطيت و پرچم ايران
با پيروزي جنبش مشروطه خواهي در ايران و گردن نهادن مظفرالدين شاه به تشکيل
مجلس، نمايندگان مردم در مجلس هاي اول و دوم به کار تدوين قانون اساسي و
متمم آن مي پردازند. در اصل پنجم متمم قانون اساسي آمده بود: " الوان رسمي
بيرق ايران، سبز و سفيد و سرخ و علامت شير و خورشيد است"، کاملا مشخص است که
نمايندگان در تصويب اين اصل شتابزده بوده اند. زيرا اشاره اي به ترتيب قرار
گرفتن رنگها، افقي يا عمودي بودن آنها، و اين که شير و خورشيد بر کدام يک از
رنگها قرار گيرد به ميان نيامده بود. همچنين دربارهً وجود يا عدم وجود شمشير
يا جهت روي شير ذکري نشده بود. به نظر مي رسد بخشي از عجلهً نمايندگان به
دليل وجود شماري روحاني در مجلس بوده که استفاده از تصوير را حرام مي
دانستند. نمايندگان نوانديش در توجيه رنگهاي به کار رفته در پرچم به
استدلالات ديني متوسل شدند، بدين ترتيب که مي گفتند رنگ سبز، رنگ دلخواه
پيامبر اسلام و رنگ اين دين است، بنابراين پيشنهاد مي شود رنگ سبز در بالاي
پرچم ملي ايران قرار گيرد. در مورد رنگ سفيد نيز به اين حقيقت تاريخي استناد
شد که رنگ سفيد رنگ مورد علاقهً زرتشتيان است، اقليت ديني که هزاران سال در
ايران به صلح و صفا زندگي کرده اند و اين که سفيد نماد صلح، آشتي و پاکدامني
است و لازم است در زير رنگ سبز قرار گيرد. در مورد رنگ سرخ نيز با اشاره به
ارزش خون شهيد در اسلام، بويژه امام حسين و جان باختگان انقلاب مشروطيت به
ضرورت پاسداشت خون شهيدان اشاره گرديد. وقتي نمايندگان روحاني با اين
استدلالات مجباب شده بودند و زمينه مساعد شده بود، نوانديشان حاضر در مجلس
سخن را به موضوع نشان شير و خورشيد کشاندند و اين موضوع را اين گونه توجيه
کردند که انقلاب مشروطيت در مرداد (سال 1285 هجري شمسي 1906 ميلادي) به
پيروزي رسيد يعني در برج اسد(شير). از سوي ديگر چون اکثر ايرانيان مسلمان
شيعه و پيرو علي هستند و اسدالله از القاب حضرت علي است، بنابراين شير هم
نشانهً مرداد است و هم نشانهً امام اول شيعيان در مورد خورشيد نيز چون انقلاب
مشروطه در ميانهً ماه مرداد به پيروزي رسيد و خورشيد در اين ايام در اوج
نيرومندي و گرماي خود است پيشنهاد مي کنيم خورشيد را نيز بر پشت شير سوار
کنيم که اين شير و خورشيد هم نشانهً علي باشد هم نشانهً ماه مرداد و هم
نشانهً چهاردهم مرداد يعني روز پيروزي مشروطه خواهان و البته وقتي شير را
نشانهً پيشواي امام اول بدانيم لازم است شمشير ذوالفقار را نيز بدستش بدهيم.
بدين ترتيب براي اولين بار پرچم ملي ايران به طور رسمي در قانون اساسي به
عنوان نماد استقلال و حاکميت ملي مطرح شد. در سال 1336 منوچهر اقبال، نخست
وزير وقت به پيشنهاد هياًتي از نمايندگان وزارت خانه هاي خارجه، آموزش و
پرورش و جنگ طي بخش نامه اي ابعاد و جزئيات ديگر پرچم را مشخص کرد. بخش نامهً
ديگري در سال 1337 در مورد تناسب طول و عرض پرچم صادر شد و طي آن مقرر گرديد
طول پرچم اندکي بيش از يک برابر و نيم عرضس باشد.
پرچم بعد از انقلاب
در اصل هجدهم قانون اساسي جمهوري اسلامي ايران مصوب سال 1358 (1979 ميلادي)
در مورد پرچم گفته شده است که پرچم جمهوري اسلامي از سه رنگ سبز، سفيد و سرخ
تشکيل مي شود و نشانهً جمهوري اسلامي (تشکيل شده با حروف الله اکبر) در وسط
آن قرار دارد

۱۳۸۸/۱۱/۱۵

جشن های گاهنباری

در آثار كهن ايراني از شش جشن ساليانه نام برده شده است كه با نام «جشن‌هاي گاهنباري» شناخته مي‌شوند. نام و هنگام برگزاري اين جشن‌ها در آثار گوناگون با تفاوت‌هاي فراواني ثبت شده است كه خود از نشانه‌هاي ديرينگي بسيار آن مي‌باشد. اين جشن‌ها (با مبدأ آغاز تابستان) به ترتيب چنين هستند: «ميديوشـِم» (در اوستايي: «مَـئيذيوشِـمَـه») به معناي ميانه تابستان، «پَـتيَـه‌شَـهيم» (پَئيتيش‌هَهيَـه) به معناي پايان تابستان، «اَياثرِم» (اَياثرِمَـه) به معناي آغاز سرما (منظور ميانه پاييز)، «ميديارِم» (مئيذيائيريه) به معناي ميانه سال (منظور پايان پاييز، بر مبناي سالي با مبدأ آغاز تابستان)، «هَـمَـسپَـت‌مَـدَم» (هَـمَـسپَـت‌مَـئيدَيَـه) به معناي برابري شب و روز يا برابري سرما و گرما (منظور پايان زمستان و هنگام اعتدال بهاري)، «ميديوزَرِم» (مَـئيذيوئي‌زَرِمَـيَـه)، به معناي ميانه فصل سبز (منظور ميانه بهار).

جشن‌هاي گاهَـنْـباري (پاره‌هاي سال/ موسم‌هاي ساليانه)، ادامه و بازمانده‌اي از نوعي تقويم كهن در ايران‌باستان است كه طول سال خورشيدي را نه به دوازده ماه خورشيدي، بلكه به چهار فصل و چهار نيم‌فصل تقسيم مي‌كرده‌اند و هر يك از اين بازه‌هاي زماني، نام و جشني ويژه به همراه داشته است. سال گاهنباري از هنگام انقلاب تابستاني يا نخستين روز تابستان (بلندترين روز سال) آغاز مي‌شده و پس از هفت پارة زماني، يعني سه پايان فصل و چهار ميانة فصل، به آغاز سال بعدي مي‌رسيده است (پايان بهار يا آغاز تابستان مانند ديگر فصل‌ها، داراي جشن گاهنباري نبوده و تنها به عنوان جشن آغاز سال نو بشمار مي‌رفته است). بعدها و در زمان تحريف‌هاي عصر ساساني، كوشش مي‌شود تا ضمن الحاق جشن‌هاي گاهنباري به تقويم مزديسنا، آنرا با باورهاي دينيِ ساختگيِ خود تطبيق دهند؛ براي آنها دلايلي مذهبي مي‌تراشند و خلقت آسمان، آب، زمين، گياه، جانوران و مردم را به اين گاه‌ها منسوب مي‌دارند و دخل و تصرف فراواني در فاصلة حقيقي موسم‌هاي گاهنباري (كه با تقويم طبيعي كاملاً برابر هستند) مي‌كنند. دستبردهاي عصر ساساني در نظام گاهشماري گاهنباري موجب شده است كه فاصلة گاهنبارها در متون كهن به گونه‌هاي بسيار مختلفي ثبت شوند و كمتر تطبيقي با يكديگر داشته باشند. در حالي‌كه نظام موسم‌هاي گاهنباري بسيار ساده و دقيق است و امروزه همچنان بيشتر روستانشينان و كشاورزان سرزمين‌هاي ايراني از آن بهره‌برداري مي‌كنند. در بين كشاورزان، سنجش زمان به گونة شمارش روزهاي فصل (مثلاً بيستم بهار، چهلم بهار، نيمة بهار و يا بيست روز به تابستان مانده) بسيار رايج‌تر از سنجش زمان بر اساس شمارة روز و ماه است. بيروني در «آثارالباقيه» (فصل دوازدهم) از ميانة فصل‌ها در خوارزم با نام «اجغـار» ياد مي‌كند و اينكه تودة مردم براي آن اهميتي فراوان قائل هستند. همو اين آيين را بازمانده از زمان‌هاي كهني مي‌داند كه بسياري از جزئيات تقويمي آن فراموش شده و تنها نام و مراسم موسوم به «اجغار» باقي مانده است.


با توجه به شمار ششگانه نام‌هاي گاهنبارهايي كه در آغاز آمد، دو كمبود براي نام گاهنبار پايان بهار و نيمه زمستان ديده مي‌شود. پايان بهار، مصادف با آغاز سال و جشن‌هاي سال نو در اين نظام گاهشماري بوده و همانند ديگر فصل‌ها داراي جشن ويژه پايان فصل نمي‌باشد. اما در مورد گاهنبار نيمه زمستان، همه منابع ساكت هستند و نشانه‌اي از نام آن به دست نيامده است. احتمال مي‌رود كه فراموشي نام گاهنبار ميانه زمستان نيز، عملي عامدانه و ناشي از تصرف‌هاي موبدان عصر ساساني و به قصد تطبيق تعداد گاهنبارها با شش مرحله آفرينش، صورت گرفته باشد. اما عليرغم اين فراموشي، مردمان نواحي گوناگون آيين‌هاي جشن ميانه زمستان را زنده نگاه داشته‌اند: برگزاري جشني در بزرگداشت «پيرشاليار/شهريار» در منطقه بسيار كهن و زيباي اورامانات كردستان (كه براستي گنجينه‌اي براي مطالعات فرهنگ‌شناسي باستاني بشمار مي‌رود)، جشن «ميرما» در نواحي كوهستاني طبرستان/ تپورستان (كه در چند سده اخير مازندران ناميده مي‌شود) و نواحي شمال‌غربي كوهستان‌هاي هندوكش (ولايت‌هاي تخار، بغلان و سمنگان)، نمونه‌هايي از آن هستند. همچنين نيمه زمستان، در برخي تقويم‌هاي محلي، مانند تقويم‌ «وهار كردي» كه در لرستان، بختياري و كردستان نشانه‌هاي آن تا به امروز باقي مانده است، به عنوان آغاز سال نو دانسته مي‌شود.

همچنين از آغاز تابستان و جشن سال نوي گاهنباري، نشانه‌هايي تا به امروز برجاي مانده است: در فراهان و ديگر نواحي مركزي ايران، در اين هنگام آيين‌هايي با نام «اول تووستوني» (تابستاني) همراه با گردهمايي و آب‌پاشي، در صحرا برگزار مي‌شود. بيست و نهم خرداد ماه را مردمان سوادكوه «عيدماه» مي‌نامند و با آتش‌افروزي بر بلندي‌ها، به شادي و بازي‌هاي گروهي مي‌پردازند و گاه مي‌كوشند تا جشن عروسي خود را در اين هنگام برگزار كنند (هومند، نصراله، گاهشماري باستاني مردمان مازندران و گيلان، ص4). جشن فراموش‌شده «نيلوفر» در ششم تيرماه و مراسم «پُـرسه» زرتشتيان (گراميداشت درگذشتگان) در نخستين روز تيرماه، از نمونه‌هاي ديگر آيين‌هاي كهن آغاز تابستان است.

ویژگی‌های عمومی جشن‌های ایرانی
برخی ویژگی‌هایی مشترک در میان همه جشن‌های ایرانی وجود دارد. نخست اینکه تقریباً همگی در پیوند با پدیده‌های طبیعی و کیهانی و اقلیمی هستند و به همین دلیل کوشش شده است تا زمان برگزاری آنها هر چه بیشتر با تقویم طبیعی منطبق باشد.
دوم اینکه تقریباً هیچکدام برگرفته از دستورهای دینی نیستند. با اینکه همواره پیروان ادیان گوناگون تلاش کرده‌اند که برخی از آنها را مراسم دینی خود معرفی کنند؛ اما نمی‌توان آنها را متعلق به هیچ دینی دانست.
سومین ویژگی گردهمایی‌ها و مراسم ایرانی در این است که با سرور و شادی همراه هستند و غم و اشک و گریه در آنها جایی ندارد. حتی مراسم عید بـمـو در میان مانویان که اتفاقاً همزمان با روز جانباختن مانی بوده، همراه با سرود و شادی برگزار می‌شده است.
چهارمین ویژگی جشن‌ها و مراسم ایرانی در احترام و پاسداشت همه مظاهر طبیعت است. در هیچکدام آیین‌های ایرانی اثری از خشونت و بدرفتاری نسبت به گیاهان و حیوانات دیده نمی‌شود. بلکه حتی با آیین‌هایی همراه است که به انگیزهٔ پاکیزگی و پاسداری از محیط زیست برگزار می‌شود. بگذریم از اینکه امروزه، روز سیزده‌بدر، براستی روز سوگ طبیعت و تخریب و تباهی و آلودگی آن شده است. بر این باورم که برای ایزد بانوی زمین، روز سیزده‌بدر غم‌انگیز‌ترین روزهای سال است.
ویژگی پنجم، پیوند ناگسستنی جشن‌های ایرانی با آتش است. حتی اگر آن جشن پیوند چندانی با آتش نداشته باشد، اما عموماً اخگری کوچک به آن رسمیت و تقدسی بیشتر می‌بخشد.
ششمین ویژگی عمومی جشن‌ها و مراسم ایرانی چنین است که با زادروز یا سالمرگ کسی در پیوند نیست و آنگونه که از متون کهن همچون شاهنامه بر می‌آید، برای ایرانیان زادروز کسی اهمیتی فراوان نداشته و به ندرت آنرا ثبت می‌کرده‌اند؛ چرا که هر کسی در روزی زایش یافته و در روزی در می‌گذرد. آنچه برای ایرانیان با ارزش بوده و آنرا ثبت کرده و گاه جشن می‌گرفته‌اند، «انجام کاری بزرگ» بوده است که نمونه‌های آنرا در شاهنامه فردوسی می‌بینیم. می‌دانیم که فردوسی نیز تنها به ثبت زمانِ پایانِ کار بزرگ خود که همانا «سرایش شاهنامه» باشد، بسنده کرده و از یادآوری صریح زادروز خود خودداری کرده است.
هفتمین ویژگی‌های عمومی در گستردگی مراسم است. ایرانیان جشن‌ها و آیین‌های میهنی خود را به گونه‌ای یکپارچه و با همبستگی و همزیستی شگفت‌انگیزی برگزار کرده و تفاوت‌های قومی و دینی و زبانی را عامل بازدارنده این یگانگی نمی‌دانسته‌اند. آیین‌های ایرانی متعلق به همه ایرانیان است و همه برای نگاهبانی از آن کوشیده‌اند. کسانی که با تعصب‌های نابجای دینی یا قومی نقش خود در پاسداری فرهنگ ایران بیشتر از دیگران می‌دانند، به این همبستگی باشکوه مردمان ایرانی آسیب می‌زنند.

۱۳۸۸/۱۱/۱۲

خبر کوتاه بود


خبر کوتاه‌ بود

شعری قدیمی از هوشنگ ابتهاج (سایه)


خبر کوتاه‌ بود
اعدام‌ شان‌ کردند!

خروش‌ دخترک‌ برخاست‌
لبش‌ لرزید
دو چشم‌ خسته‌اش‌ از اشک‌ پر شد
گریه‌ را سر داد
و من‌ با کوششی‌ پر درد
اشکم‌ را نهان‌ کردم‌

چرا اعدامشان‌ کردند؟
می‌پرسد ز من‌، با چشم‌ اشک‌آلود

عزیزم‌، دخترم‌
آنجا شگفت‌انگیز دنیایی‌ست‌
دروغ‌ و دشمنی‌ فرمانروایی‌ می‌کند آنجا
طلا، این‌ کیمیای‌ خون‌ انسان‌ها
خدایی‌ می‌کند آنجا

شگفت‌انگیز دنیایی‌ست‌
که‌ همچون‌ قرن‌های‌ دور
هنوز از ننگ‌ آزار سیاهان‌، دامن‌ آلوده‌ست‌
در آنجا حق‌ و انسان‌ حرف‌های‌ پوچ‌ و بیهوده‌ست‌
در آنجا رهزنی‌، آدم‌کشی‌، خون‌ ریزی‌ آزادست‌
و دست‌ و پای‌ آزادی‌ در زنجیر

عزیزم‌، دخترم‌
آنان‌ برای‌ دشمنی‌ با من‌
برای‌ دشمنی‌ با تو
برای‌ دشمنی‌ با راستی‌ اعدام‌ شان‌ کردند
و هنگامی‌ که‌ یاران‌
با سرود زندگی‌ بر لب‌
به‌ سوی‌ مرگ‌ می‌رفتند
امید آشنا می‌زد چو گل‌ در چشمشان‌ لبخند
به‌ شوق‌ زندگی‌، آواز می‌خواندند
و تا پایان‌ به‌ راه‌ روشن‌ خود با وفا ماندند

عزیزم‌
پاک‌ کن‌ از چهره‌ اشکت‌ را، ز جا برخیز
تو در من‌ زنده‌ای‌، من‌ در تو
ما هرگز نمی‌میریم‌
من‌ و تو با هزارانِ دگر
این‌ راه‌ را دنبال‌ می‌گیریم‌
از آن‌ ماست‌ پیروزی‌
از آن‌ ماست‌ فردا
با همه‌ شادی‌ و بهروزی‌

عزیزم‌
کار دنیا رو به‌ آبادی‌ست‌
و هر لاله‌ که‌ از خون‌ شهیدان‌ می‌دمد امروز
نوید روز آزادی‌ست‌.